آرشیو برای: "مرداد 1397"

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 31ام مرداد, 1397
ناگهان انتظامات دانشکده از پشت سر آمد، روی دوشش زد و گفت : _ آقا، مگه نمیدونی توی دانشگاه نباید سیگار بکشی؟ خاموشش کن. سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت… سینا از یک سرگرمی کوچک تبدیل به یک مهلکه ی بزرگ شده بود. هیچ راهی برای بیرون آمدن از این ماجرا… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397
​"شما لطف دارید” کم کم از این جمله متنفر شده بودم. همیشه فقط یک ” شما لطف دارید” ساده می گفت و از کنار همه چیز عبور می کرد. دلم میخواست رو در رویش بایستم و بپرسم که من دقیقا به چه چیزی لطف دارم؟! زیر نامه، زیر برگه ی امتحانی، در مقابل… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397
​آن روز به بازار رفتم و برای پیرزن یک تلفن خریدم تا به جبران زحماتی که برایم کشیده بود بجای تلفن سوخته اش به او هدیه بدهم. چند روز بعد وقتی نوبت کلاس سید جواد بود تلفن را با خودم به دانشگاه بردم. پس از پایان کلاس صبر کردم تا دانشجوها یکی یکی خارج شدند.… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397
​شماره را گرفتم و منتظر ماندم تا گوشی را بردارد. به محض اینکه گفت “الو” گوشی را به دست پیرزن دادم. موبایل را برعکس گرفته بود. هی پشت سر هم می گفت ” الو… الو… صدا نمیاد… الو؟ “. گوشی را از دستش گرفتم و چرخاندم.… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397
آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم… بیشتر »

پایان خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397
?دیگر خیلی زور می خواهد که تو از دست آن ها نجات پیدا کنی .بکوش تا باز به مقام اولیه ی خودت برسی. ✨ماشاءالله فکر کنم(علت این مشکل) در اثر بر خورد با زنان است که معاشرت می کنی، و در اثر بر خورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطه ور هستند. ✨وقتی به… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397
با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم. حتی سوال امتحانی او هم برایم آشنا بود. خودم پیش از این بارها و بارها معجزات زندگی ام را مرور کرده بودم. فکرم را متمرکز کردم و نوشتم : ” معجزه ی اول :… بیشتر »

خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397
?ای خدا ارحم الرحمین برمن رحم کن هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی بر می آید که احمد نیری کجاست؟ ?همان کسی که آرزوهای دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد. و در کارهای زشت عمر خود را تلف کرد. پس ازین آواز، ماموران دوزخ باعمود آهنین شتابان و… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 28ام مرداد, 1397
گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم.ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد.… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 27ام مرداد, 1397
?یکی از کارهای زیبایی که احمدآقا برای دوستان و شاگردانش انجام می داد نوشتن نامه بود .این نامه ها سرشار از ارشادات عرفانی و معرفتی بود ?در زیر نامه ای را که سال ۱۳۶۲برای آقای ماشالله محمدشاهی ارسال شده به اختصار می خوانیم.اما به اعتقاد همه ی دوستان این… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 27ام مرداد, 1397
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت : ” نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری… بیشتر »

ادامه داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397
​درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و گردنش… معلوم بود از کوره در رفته. چند ثانیه بعد انگشتش را پایین آورد، عقب تر رفت و سر جایش نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد. نمیدانستم چه بگویم. تا آن روز با… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397
​​وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود…وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت: _ الو…عزیزم از اینکه مرا… بیشتر »

ادامه داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 25ام مرداد, 1397
​باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم…  بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 25ام مرداد, 1397
?عارف و سالک الی الله شهید احمدعلی نیری بنا به توصیه‌ی بزرگان دین چند سطری را به عنوان وصیت از خود به یادگار گذاشته است. ?درباره‌ی وصیت ایشان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ایشان با اینکه سه ماه در مناطق مختلف عملیاتی حضور داشتند اما فقط چند ساعت قبل… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 23ام مرداد, 1397
موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است،… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 22ام مرداد, 1397
✨راوی: جمعی از دوستان شهید✨ ?آیه‌ی قرآن می گوید که شهید زنده است.شهید قدرت دارد.اثر دارد و ما اثر خون آن‌ها را در جامعه می بینیم. ?اولین بار که خواب احمدآقا را دیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود، جمع ما با رفتن احمداقا محور اصلی خود را از دست… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 22ام مرداد, 1397
راوی:حاج مرتضی نیری نوروز سال ۱۳۶۵از راه رسید.مراسم چهلم احمداقا نزدیک بود، برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا(س) شدیم. سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم، بعد کمی… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 21ام مرداد, 1397
اشک میریختم… اشک تنهایی. اشک میریختم… اشک جدایی. اشک میریختم… اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم… انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 20ام مرداد, 1397
راوی: رحیم اثنی عشری خدا را شکر می کنم.من در آن روزها یک دفترچه همراهم داشتم که کوچکترین وقایع را یاد داشت می کردم.حدود سه دهه از آن زمان گذشته اما گویی همین دیروز بود که… اواسط بهمن از منطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم.بوی عملیات را همه حس می… بیشتر »

تکرار داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 19ام مرداد, 1397
باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟ این شب شوم و نحس دیگر چیست؟ سر و کله اش از کجا پیدا شده؟ شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم. هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 18ام مرداد, 1397
بیشترین و بارزترین صفت احمدآقااین بود که خیلی  تواضع داشت .هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود.احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود. ایشان همه بچه ها را مؤدبانه صدا میکرد.هیچ کس در حضور او کوچک نمیشد.ممکن نبود با کسی به خصوص… بیشتر »

خاطرات شهید تورجی زاده

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397
 یا زهرا( سلام الله علیها) کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بیمزار باشد. خدا هم… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397
راوی: جمعی از دوستان شهید یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمداقا بود. نامه‌ای از سپاه برای معرفی به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد. از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397
احمداقا توسل به اهل بیت(ع)خصوصا کشتی نجات آقا اباعبدلله(ع)را بهترین وسیله‌برای تقرب به پروردگار و محو گناهان می دانست، برای همین به بنده امر می کرد که برای بچه‌ها مداحی کنم. هربار که به زیارت عبدالعظیم حسنی(ع) می رفتیم به من می گفت همین جا رو به روی حرم… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 12ام مرداد, 1397
در نامه ای که از جبهه برای یکی از دوستانش نوشته بودآورده: امام صادق(ع)فرمودند:در توصیه های شیطان به یارانش آمده است که سه خصلت در بنی آدم بگذارید تا من خیالم راحت شود. کارهای پر معصیت را نزد آن ها کوچک جلوه دهید. کارهای پسندیده و خوب را نزد آن ها سخت (و… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397
راوی:استاد محمد شاهی یک بار به احمداقا گفتم: شما این مطالب را از کجا می دانید. قضیه‌ی شهادت جمال و زنده بودن ابوالفضل و چندین ماجرای دیگر که از شما دیده‌ام. احمداقا طبق معمول حرف از مراقبه و محاسبه زد. می گفت: تا می توانی دقت کن که گناه نکنی، تا می… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397
راوی:دوستان شهید بارها باخودم فکر کرده‌ام که« راه نجات و سعادت» در چیست؟ در«دوری از مردم»یا «با مردم»بودن؟ آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟ چگونه می توان کارهای متضاد را باهم انجام داد؟هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار… بیشتر »

ادامه خاطرات شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397
​راوی: حجت الاسلام اسلامی فر چند سالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه‌ی قم به منطقه دماوند می روم.ماه رمضان و محرم را در خدمت اهالی با صفای روستای آیینه ورزان هستم. به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یاد می کنم.اولین روزهایی که… بیشتر »

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397
یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد. فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود‌ میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و… بیشتر »

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397
شب‌ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیه‌ای می خواندند.احمداقا کمتر حرف میزد.بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد. همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت، مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان… بیشتر »

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397
راوی: جمعی از دوستان شهید احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد. یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود.به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد. این احترام تا جایی… بیشتر »

داستان زندگی شهید احمد علی نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397
بسم رب شهدا و صدیقین طلبه شهید احمد علی نیّری شهید ۱۹ساله  اهل افسانه و اسطوره سازی نیستم!از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر کنار مازیست..مانند ما درس خواند و کار کرد او به سادگی زندگی کرد و بار سفر به سوی مقصد بست و رفت وچه مقصد خوشی…… بیشتر »