« ادامه خاطرات شهید نیری ادامه خاطرات شهید نیری  »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 23ام مرداد, 1397

موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است، آنجا چطور؟ اینجا سرد تر شده یا آنجا و… گوشی را قطع کردم. 

شاید اگر دانشجوی رشته ی جغرافی بودم پایان نامه ام را درباره ی این موضوع انتخاب می کردم که ” نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است؟! “

همیشه وقتی کسی درباره ی آب و هوا حرف می زند یعنی قصد دارد حرف ها یا احساساتش را پشت این سوال های مسخره پنهان کند. مثل مکالمه ی آن شب من و سینا. مثلا دلم میخواست بپرسم چرا از روزی که پیام دادم تا امروز سراغم را نگرفتی؟ یا چرا وقتی برای اولین بار پیام دادم پرسیدی “شما؟” ، مگر منتظر پیام چند نفر بودی؟ اما بجای همه ی این حرف ها گفتم : ” اینجا هوا کمی ابری است…”

اینجا هوا کمی ابری است… هوای سرم، هوای دلم، هوای خاطراتم. ابری است اما هنوز به بارانی شدن نرسیده.هوای ابری همیشه مقدمه ی باران است. فاصله ی بین هوای ابری و هوای بارانی بستگی به میزان اشباع ابرها دارد. اشباع یعنی پر شدن. هرچیزی اشباع شود، پر شود، سرریز می کند. مثل ابر که سرریزش می شود باران! مثل خاطراتم که سرریزش ملیحه بود. ملیحه و دوستیِ غیر منطقی سیزده ساله ی منتهی به تنهایی… و چشمانی که اشباع تنهایی ام را تاب نیاورد و ابریِ بغضم را سرریز کرد.

بعد از رفتن فرید و خانواده اش ملیحه به دانشگاه برگشت ، اما من چند هفته خانه ی خودمان بودم. هر روز پیامک ها و تماس های بین من و سینا بیشتر می شد. روحم خسته بود. به خیال خودم می خواستم با پناه بردن به سینا از دست تنهایی ام فرار کنم. هروقت تصمیم می گرفتم به ملیحه پیام بدهم حرف های فرید را در ذهنم مرور می کردم و بجای ملیحه سراغ سینا می رفتم. خلاصه بعد از چند هفته برگشتم و گچ پایم را باز کردم. به ملیحه چیزی درباره ی اینکه با سینا در ارتباطم نگفته بودم. به محض اینکه برگشتم سینا پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر با روحیات هم آشنا بشویم بیرون از محیط دانشگاه قرار ملاقات بگذاریم. دلم نمیخواست ملیحه چیزی از این ماجرا بفهمد. بعد از پنهان کردن شنیدن دعوای ملیحه و فرید این دومین باری بود که میخواستم چیزی را از ملیحه پنهان کنم. هرچند به مرور زمان فهمیده بود که من متوجه اتفاقاتی که بین خودش و شوهرش افتاده شدم اما نمیدانست آن روز حرف هایشان را از پشت گوشی شنیدم. برای اینکه ملیحه از حضور سینا بو نبرد برای قرار ملاقات با او بهانه می تراشیدم. بالاخره من و ملیحه (حالا که نه) یک روزی همفهم هم بودیم! نیازی به پرسیدن آب و هوا و شرایط جوی نبود، ابریِ حوصله را از چشم های هم میخواندیم… چند روز بعد از برگشتنم ملیحه درباره ی سینا از من سوال کرد که : ” هنوز جواب ندادی یا بالاخره جواب منفی دادی؟ “. اما من گفتم فعلا نمیخواهم درباره ی این موضوع حرف بزنم. بعد از شنیدن این جمله و سردی های اخیرم فهمید که سعی میکنم فاصله ام را با او حفظ کنم. به سکوتم احترام می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما صمیمیتِ ساده ی سابقمان تبدیل شده بود به تظاهر. تظاره به اینکه هنوز هم مثل قدیم به محض اینکه اتفاقی می افتد فورا کف دست هم میگذاریم. من از چشم های او می خواندم که فرید و مشکلاتش را پشت این تظاهر پنهان می کند، او هم از چشم هایم میخواند چیزی شبیه یک حس مبهم به سینا لابلای “امروز هوا کمی سرد تر شده…” پنهان است!

خلاصه تا پایان آن ترم با سینا جایی نرفتم تا آنکه بعد از امتحانات ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد..

من هم از فرصت استفاده کردم و در این فاصله با سینا قرار گذاشتم. اولین ملاقاتمان ساعت پنج عصر در کافی شاپی بود که خودش انتخاب کرد. زودتر رسیدم اما داخل نرفتم، خودم را به پرسه زدن در خیابانهای اطراف مشغول کردم. هرچه باشد باید اول او می رسید و منتظر می ماند تا من وارد شوم. اینجوری کلاسش هم بیشتر بود! اگر زودتر می رسیدم فکر می کرد لابد قحطی شوهر است و من هولم که از یک ساعت قبل زنبیل گذاشته ام و منتظر نشسته ام. ساعت از پنج رد شده بود که وارد کافی شاپ شدم. یک فضای خفه و تاریک و پر از دود. کاغذ دیواری های مشکی با طرح کهکشان و صندلی های تیره و نور کم و دود سیگار مشتری ها… حس خفگی داشتم. سینا ته کافی شاپ منتظرم نشسته بود. وقتی به میزش رسیدم صندلی را برایم عقب کشید. هردو نشستیم، پرسید :
_ چی میل داری؟
کمی منو را نگاه کردم. تقریبا از نصف اسم هایش سر در نمی آوردم. منو را بستم و گفتم :
_ یه قهوه ی ساده.
وقتی گارسون برای سفارش گرفتن آمد آنقدر با او گرم گرفت که حدس زدم باید با صاحب آنجا آشنا باشد اما فکرش را هم نمی کردم که کافی شاپ مال خودش باشد! البته شریک داشت. جا و سرمایه از سینا بود، کار و رسیدگی از شریکش.

شاید نیم ساعت اول فقط از درس و دانشگاه و رشته هایمان حرف زدیم. راحت نبودم، محیط آنجا خفه و سنگین بود. فضای دودآلود و بوی سیگار و از همه بدتر زل زدن های مستقیم و بی وقفه اش اذیتم می کرد. نمیدانستم چطور با چشم های خیره اش کنار بیایم. با شالم ور می رفتم، اینطرف و آن طرف را نگاه می کردم، هرازچندگاهی سرم را زمین می انداختم اما سینا دست از زل زدن بر نمیداشت! حس چندش آرری داشتم. کمی که حرف هایمان جهت گرفت از من پرسید :
_ راستی، اون دوستت ملیحه رو چند ساله میشناسی؟
گفتم :
_ خیلی مدته. چطور مگه؟
_ چون از روز اول دانشگاه باهم بودین حدس زدم آشنایی تون به قبل از دانشگاه برمیگرده.
_آره، به خیلی قبل تر برمیگرده. به اول دبستان.
_ اول دبستان؟! چه جوری این همه مدت دوست موندین؟
_ نمیدونم. شاید چون همدیگرو خیلی درک می کنیم.
_ جداً؟! خب اگه انقدر صمیمی هستین چرا بهش نگفتی با من در ارتباطی؟
با شنیدن این جمله ناگهان قلبم ریخت! دوزاری ام افتاد که حتما اتفاقی افتاده و سینا چیزی را لو داده که ملیحه ماجرا را فهمیده. فورا پرسیدم :
_ از کجا میدونی که چیزی نگفتم؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :
_ هیچ وقت منو دست کم نگیر!
قیافه ام را جدی تر کردم و گفتم :
_ لطفا اگه چیزی هست بگو. دونستنش برای من مهمه!
با همان خنده ی مشکوک ادامه داد:
_ خب وقتی هنوز پات تو گچ بود و برنگشته بودی چند باری تو دانشگاه از ملیحه حالت رو پرسیدم.
_ خب اون چه طوری فهمید با من در ارتباطی؟ تو چطوری فهمیدی اون نمیدونه؟
_ واقعا انقدر برات مهمه؟!
_ بله. خیلی زیاد.
کمی از نوشیدنی اش را نوشید و گفت :
_ یکبار نزدیک اومدنت از ملیحه ساعت دقیق برگشتنت رو پرسیدم. میخواستم بیام دنبالت و غافلگیرت کنم که البته بعدا فهمیدم با پدرت برمیگردی. اونم گفت ساعت رسیدنت رو نمیدونه. منم جواب دادم که مروارید بهم گفته عصر میرسم ولی نمیدونم دقیقا چه ساعتی میاد. از تغییر قیافه و چهره اش فهمیدم که شوکه شده و نمیدونسته من باهات در ارتباطم.
وقتی که فهمیدم تمام این مدت ملیحه همه چیز را میدانست اما به روی خودش نمی آورد حالم بد شد. فضای خفه و تاریک آنجا هم حالم را بدتر می کرد. دستهایم را کنار فنجان مقابلم روی میز گذاشته بودم. به قهوه ی داخل فنجان خیره بودم و چیزی نمی گفتم. سینا متوجه ناراحتی ام شد. دستش را کنار دستم روی میز گذاشت. همان دستی که یک ساعت دیواری به مچش بسته بود! فورا دستم را از روی میز برداشتم. نفسم تنگ شده بود. کمی شالم را از دور گردنم آزادتر کردم. گفت :
_ چرا ناراحت شدی؟ من ناراحتت کردم؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_ نه، چیز مهمی نیست. فقط هوای اینجا اذیتم می کنه. میشه دیگه اینجا قرار نذاریم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت : “نوچ” !
پرسیدم : “چرا؟”
گفت :
_ چون اینجا مال خودمه، توش راحت ترم.
با تعجب پرسیدم :
_ واقعا؟! یعنی این کافی شاپ مال توئه؟
_ بله. مغازه مال پدرمه و سرمایه اش هم از منه.
به پسری که پشت صندوق نشته بود و سرش توی کامپیوترش بود اشاره کرد و گفت :
_ اونم رفیقمه که باهام شریکه.
از اینکه فهمیدم هم مغازه دارد و هم وضع مالی اش از چیزی که قبلا فکر می کردم بهتر است خوشحال بودم اما از اینکه مجبور بودم از آن به بعد همیشه در همان محیط خفه سینا را ببینم حالم گرفته شده بود. از همه بدتر چشمهای ورقلمبیده اش بود که نمیدانستم تا کی میتوانم دربرابر نگاهش معذب باشم و تحملش کنم. حدود دو ساعت ملاقاتمان طول کشید و بعد هم به خانه برگشتم…

نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تعریف من فرق می کرد. کم کم رابطه مان بیشتر و جدی تر می شد. پیام ها، تماس ها، هدیه ها، قرارها… هر روز که میگذشت چیزهای بیشتری از او می فهمیدم اما دلم نمیخواست به اینکه هیچ سنخیتی باهم نداریم اهمیتی بدهم. از دست تنهایی ام به خاکی زده بودم. فقط وقت میگذراندم و روزها را سپری می کردم غافل از آنکه این ارتباط های پیوسته مرا وابسته می کند. آدمی بنده ی عادت است حتی اگر این عادت مشام کشیدن به بوی تکه زباله ای باشد. گاهی با خودم می گفتم اگر نتوانستیم باهم کنار بیاییم راهمان را سوا می کنیم. مرا به خیر و او را به سلامت. اما ته دلم نمیخواستم این اتفاق بیافتد. خودم به خودم جواب میدادم که شاید به مرور زمان بتوانم روی سینا تاثیر بگذارم و تغییرش بدهم. با خودم درگیر بودم. چند صباحی گذشت تا آنکه فهمیدم نیت سینا از این دوستی سرانجامی نیست که من فکر می کردم. من به زندگی مشترک و ازدواج فکر می کردم اما او هیچ انگیزه و برنامه ای برای ازدواج نداشت! نه اینکه بگویم دوستم نداشت ، اتفاقا داشت اما به سبک خودش. اصلا روش زندگی و تربیتش با من فرق می کرد. مرا آفتاب و مهتاب ندیده بودند. البته بهتر است بگویم نصفه و نیمه دیده بودند. به قول مادرم که هروقت در کوچه باهم راه می رفتیم می گفت:
” چادر سرت نمی کنی به جهنم، آبروی من و بابات برات مهم نیس به درک. لااقل اون شالِ بی صاحابو بکش جلوتر انقدر شراره های آتیش جهنمو به جون خودت و پسرای مردم ننداز. دو روز دیگه یه ننه مرده ای اومد در خونمونو زد خیرسرمون بتونیم بگیم دخترمونو آفتاب و مهتاب ندیده…”
همین بود که گفتم مرا آفتاب و مهتاب نصفه و نیمه دیده بودند، اما بالاخره آن نصفه ی دیگری که ندیده بودند هنوز آنقدر با ارزش بود که بخاطرش خودم را از آن منجلاب مسخره بیرون بکشم. هنوز صدای آقا بزرگ در گوشم می پیچد…

” مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش “…
من و سینا از جنس هم نبودیم، راهمان سوا بود. از همان اول هم این را فهمیده بودم اما… امان از تنهایی… 

همه چیز از روزی شروع شد که در کافی شاپ نشسته بودیم و ناگهان بین چند نفر از مشتری ها دعوای شدیدی شد. نفهمیدم سر چه موضوعی بود. اول فقط  داد و بیداد و فحش بود و کم کم به کتک کاری و شکستن میز و صندلی و فنجان ها رسید. سینا با عجله برای جدا کردنشان بلند شد و موبایلش را روی میز جا گذاشت. همانطور که با استرس به دعوایشان نگاه می کردم چشمم به موبایل سینا افتاد که درحال زنگ خوردن بود : 
” LiLi is calling… ” !
حس ششمم می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه است. کنجکاوی ام گل کرد چون میدانستم سینا فقط یک برادر دارد و خواهری در کار نیست. پس این لی لی خانم چه کسی بود که به موبایلش زنگ زده؟ همانطور مشغول مرور کردن احتمالات بودم که دعوا تمام شد و سینا سر میزمان برگشت. آن روز چیزی از آن اسم نگفتم و به روی خودم نیاوردم که نسبت  به او دچار تردید شده ام. سینا باهوش بود. اگر هم خورده شیشه ای در کار بود میتوانست به راحتی همه چیز را جمع و جور کند. اول از همه باید خودم شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم…
ادامه دارد….


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم