« ادامه داستان معجزه ادامه داستان معجزه  »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397

​آن روز به بازار رفتم و برای پیرزن یک تلفن خریدم تا به جبران زحماتی که برایم کشیده بود بجای تلفن سوخته اش به او هدیه بدهم. چند روز بعد وقتی نوبت کلاس سید جواد بود تلفن را با خودم به دانشگاه بردم. پس از پایان کلاس صبر کردم تا دانشجوها یکی یکی خارج شدند. سید جواد عادت داشت بعد از رفتن همه ی دانشجوها کلاس را ترک کند. چند نفر آخر مشغول جمع کردن وسایلشان بودند، مقنعه ام را در صفحه ی موبایلم چک کردم و کمی جلوتر کشیدم. میخواستم کنار میز استاد بروم و تلفن را به او بدهم که موبایلم زنگ خورد. فرید بود. نگران شدم، فکر کردم شاید برای ملیحه اتفاقی افتاده. فورا جواب دادم اما بعد فهمیدم زنگ زده بود تا از من تقاضا کند برای ملیحه یک کار اداری در دانشگاه انجام بدهم تا بتواند آن ترم درس هایش را طوری حذف کند که باعث پایین آمدن معدل و مشروط شدنش نشود. وقتی موبایل را قطع کردم استاد از در کلاس خارج شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم، در راهروی دانشگاه صدایش زدم و گفتم :

_ ببخشید، میخواستم بگم میشه این هدیه رو از طرف من بدید به خاله تون؟
نگاهی به جعبه  تلفن کادو پیچ شده کرد.  بعد سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت :
_ از لطف شما متشکر و ممنونم. فقط بهتر نبود در شرایط مناسب تری زحمتش رو می کشیدید؟
همانطور که جعبه را در مقابلش گرفته بودم به چند نفر از دانشجوهایی که اطرافمان درحال عبور بودند نگاه کردم و گفتم :
_ شرمنده، حواسم نبود.
جعبه را عقب کشیدم و ادامه دادم :
_ پس میبرمش، بعد یه موقع دیگه بهتون میدم. راستی از بابت لطفی که اون روز در حق من کردید ممنونم.
سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد، فقط گفت “شما لطف دارید” و بعد هم رفت…

“شما لطف دارید” !


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم