« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود…). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت :
_ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم :
_ بپرس؟
_ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟
اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم :
_ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم.
_ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟
_ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه.
_ از کجا میدونی حساس شده بود؟
_ بگذریم…
بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور “سرش توی کار خودش” همراه با “حواسش به همه چیز هست” خاصی داشت! جمع ضدین بود… کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میان ترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم…
آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها در همان ردیف جلو نشستم. قدم برداشتنش، حرف زدنش، حرکاتش همه آرام و با طمأنینه بود. وقتی که من رسیدم چند دقیقه ای از شروع درس گذشته بود. کلاس تقریبا پر شده بود. برایم جای سوال بود که چرا با آنکه حضور و غیاب نمی کند و کلاسش اجباری نیست اما تقریبا تمام دانشجوها حاضرند؟ شاید بخاطر اینکه نزدیک امتحان میانترم است و مثل من آمده اند جزوه هایشان را کامل کنند. وقتی کوله پشتی ام را بیرون آوردم و مستقر شدم به استاد که درحال درس دادن بود نگاه کردم. در همان نگاه اول ظاهر مرتب و منظمش توجهم را جلب کرد. پیچ منظم عمامه اش، لباس های اتو کشیده و مرتب و بدون چروکش! تا آن روز آخوندهای زیادی دیده بودم. هرسال که پدرم هیات می گرفت سخنران های مختلفی در خانه مان رفت و آمد می کردند که اکثرا هم روحانی بودند. اما هیچکدام به اندازه ی این آخوند جوان به ظاهرشان اهمیت نمی دادند. بجز عمامه ی مشکی اش همه چیز یکدست و روشن بود. عبا و قبا و پیراهن و …
حواسم به ظاهر و لباسش بود. پیچ های جلوی عمامه اش را بصورت تقریبی سانت می زدم. حرف هایش را نمی شنیدم که ناگهان با شنیدن یک جمله به خودم آمدم :
” کی میدونه عاقبت بخیری یعنی چه؟ “
از شنیدن سوالش جا خوردم! چرا دقیقا روی معضل ذهن من دست گذاشته بود؟ از اینکه میخواست درباره ی عاقبت بخیر شدن حرف بزند هیجان زده بودم. بچه ها یکی یکی دستهایشان را بالا می آوردند و جملاتی را می گفتند. بعد از اینکه چند نفر عاقبت بخیری را تعریف کردند، پای تخته رفت و نوشت :
” وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ… “
رو به ما برگشت و عبایش را کمی روی دوشش مرتب کرد، عینک بدون فریمش را روی چشمانش جابجا کرد و گفت :
” شاید برای خیلی از ماها این سوال پیش اومده باشه که عاقبت بخیری یعنی چی؟ اصلا عاقبت بخیری فقط مختص آخرته یا شامل این دنیاهم میشه؟ وقتی یکی برامون دعا میکنه و میگه خدا عاقبت بخیرت کنه منظورش چیه؟ “
دوباره عینکش را جابجا کرد و ادامه داد :
” تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.
ما بهشت ابدی آخرت را برای کسانی که در زمین اراده علوّ و فساد و سرکشی ندارند مخصوص میگردانیم و حسن عاقبت ویژه ی متقین است. “
سپس روی صندلی اش نشست و با همان صدای آرام ادامه داد :
” عزیزان خدا در این آیه نشانه ای برای عاقبت بخیری قرار داده. “
بعد با انگشت اشاره تابلو را نشان داد و گفت :
” وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ “
دوباره عینکش را جابجا کرد و گفت :
” پس وقتی کسی برای ما دعا می کنه که عاقبت بخیر بشیم یعنی آرزو می کنه که خدا بهمون تقوا بده. پس مساله ی مهمی که در راستای عاقبت بخیری حائز اهمیت و قابل بحثه معنای واژه ی تقواست. “
مکثی کرد و گفت :
” ریشه ی تقوا از کلمه ی وقی است. وقی یعنی حفظ و صیانت. اما صیانت از چی؟ شما فکر می کنید تقوا به معنای حفظ چه چیزیه؟ “
دوباره بچه ها یکی یکی دست بلند کردند و نظراتشان را گفتند. همه ی نظرات را بدون تایید و تکذیب و با لبخند گوش می داد و بعد هم تشکر می کرد. سپس ادامه داد :
” بهترین معادل فارسی تقوا خودنگهداریست. تقوا یعنی صیانت از گوهری که خدا در جان انسان قرار داده. تقوا یعنی محافظت روح از نفس اماره. خدا در قرآن نشانه هایی رو برای انسان های متقی ذکر کرده. مثلا اینکه :
الذين ينفقون فى السراء و الضراء / و الکاظمين الغيظ / و العافين عن الناس / الذين يؤمنون بالغيب / ويقيمون الصلوة و… “
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم…
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...