« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود…وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت:
_ الو…عزیزم
از اینکه مرا “عزیزم” صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت:
_ الو… مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی.
با حرص گفتم :
_ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟
گفت :
_ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟
حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم :
_ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر… من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه.
توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت :
_ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم.
از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم.
صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت :
_ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم.
درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت :
_ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی…
بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم :
_ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار…
با صدای بلندتری داد زد :
_ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن…
با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت :
_ حق نداری از زندگیم بری بیرون!
ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم :
_دربست؟
+ کجا میری خانم؟
_ دانشگاه.
سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود.
” پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه… این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه… باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم…”
توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت :
_ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.
و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت…
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم :
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟!
گفتی : “اسرار در میان آور”
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روانِ من ساکن؟
اینچنین ساکنِ روان که منم…
نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : ” پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟…”
همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : ” عاقبت بخیر دو دنیا بشی ” مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه…
در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم :
“من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند!
گیلاس باغت شیرین دیوانه.”
از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده :
“لطف دارید.”
صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان…
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...