« خاطرات شهید نیری | ادامه خاطرات شهید نیری » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 28ام مرداد, 1397گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم.ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد. و منتظر نشستم تا ساعت 9 شب که ملیحه برگردد. هی جملات و حرف هایم را آماده می کردم. تا به حال خبری به این ناگواری به کسی نداده بودم. نمیدانستم چطور باید به ملیحه بگویم پدرش را برای همیشه از دست داده. هرچند مریض بود و بالاخره از درد و رنج راحت شده بود اما هرچه باشد پدرش بود. هنوز افکارم را جمع و جور نکرده بودم که ملیحه در زد. سعی کردم رفتارعادی نشان دهم. غذا را کشیدم و سر سفره آوردم. ملیحه وقتی برنج را دید گفت :
_ دستت درد نکنه، چرا برنج گذاشتی؟ ما که شام برنج نمی خوردیم.
گفتم :
_ آخه هوس کرده بودم. حالا یه شب برنج بخوری هیچی نمیشه.
مشغول غذا خوردن شد اما من چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور چند قاشق خوردم و جویدن را کش دادم تا ملیحه سیر شود. وقتی که شام تمام شد برایش چای ریختم و کنارش نشستم. کمی از اتفاقاتی که آن روز در خانه ی سالمندان افتاده بود تعریف کرد اما حواس من به حرف هایش نبود. متوجه گیجی من شد و با تردید گفت :
_ مروارید چیزی شده؟ چرا امشب یه جور خاصی شدی؟ نکنه سینا…
حرفش را نصفه گذاشت و ادامه نداد. خواستم موضوع را عوض کنم و فعلا درباره ی عمو کمال چیزی نگویم اما چشمم به ساعت افتاد. نزدیک یازده شب بود. یاد حرف فرید افتادم که گفت هرطور شده ملیحه باید تا صبح برسد. سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ امشب یه نفر از من خواست سخت ترین کار دنیا رو برای عزیزترین آدم زندگیم انجام بدم.
با نگاهی لبریز از سوال گفت :
_ چی میگی؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ درست حسابی بگو چی شده؟
اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم به احساسم غلبه کنم. ملیحه داغدار اصلی بود و من باید مرهم داغش می شدم. باید محکم می بودم. چشمهایم را مالیدم، اشکهایم را پخش کردم و گفتم :
_ عمو کمال…
مات و مبهوت نگاهم کرد و خشکش زد. فهمید میخواهم چه خبری بدهم. دستانش را روی سرش گذاشت و فقط گفت :
_ نه… نـــــــــــه…
سکوت کردم. چند دقیقه ای در همان حالت ماند. نه اشک می ریخت نه حرف می زد. فقط سرش را بین دستانش گرفته بود و فشار می داد. میدانستم اگر کسی بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزی اشک نریزد نشانه ی خطرناکی است. نگران شدم. کنارش رفتم، دستانش را از روی سرش برداشتم و گفتم :
_ حالت رو می فهمم. اشک بریز، جیغ بزن، خودتو خالی کن. نذار این غصه روی دلت بمونه.
چیزی نمیگفت و فقط در چشم هایم خیره مانده بود. ترس و نگرانی ام بیشتر شد. سعی کردم حرفی بزنم که احساساتش کمی تحریک شود تا شاید اشک بریزد، گفتم:
_ میدونم دلت برای خاطراتش تنگ میشه، میدونم دلت برای آغوش بابات تنگ میشه، میدونم چقدر از دیدن رنج و بیماریش ناراحت بودی، ولی به این فکر کن که دیگه آروم شده. منم دلم برای آقا بزرگم تنگه. خیلی تنگه.
با گریه حرف می زدم و دستانش را می فشردم اما ملیحه فقط نگاهم می کرد. نه اشکی، نه شیونی، نه حرفی… وقتی دیدم تلاشم برای جریحه دار کردن احساساتش و درآوردن اشکش بی فایده است گفتم :
_ فرید داره میاد دنبالمون. تشییع جنازه فردا صبحه. پاشو آماده شو.
همانطور سرجایش بی حرکت نشسته بود. بلند شدم و به اتاق رفتم و ساک ها را آوردم. نیمساعت بعد فرید رسید اما ملیحه هیچ واکنشی نشان نمی داد. خلاصه به زور و زحمت راهی شدیم. در تمام طول مسیر نه یک قطره اشک ریخت نه یک کلمه حرف زد. خوابم گرفته بود، فردا هم روز سختی داشتیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. آنقدر مغزم خسته و روحم پژمرده بود که تمام مدتی که چشمانم را بسته بودم کابوس می دیدم…
” در یک راهروی تاریک راه می افتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه معلولین… درست تشخیص نمیدادم کجاست. فقط از لای در نیمه باز اتاق های مخروبه تخت هایی را می دیدم که روی هرکدام از آنها بیماری با چهره ی وحشتناک و کریهی خوابیده بود. همه جا خرابه بود. نیمی از دیوارها ریخته بود، مثل زمان جنگ که بیمارستان ها را بمباران می کردند. ظاهر بیمارها مثل هم بود اما نمی فهمیدم مبتلا به چه بیماری لاعلاجی هستند که در آن محل بستری شده اند. همه با موهای دراز و سفیدی که نیمی از آن ریخته بود و پوست های کبود و چروکیده روی تخت ها به خودشان می پیچیدند. تنها تفاوتشان در عضوی از بدنشان بود که نداشتند. یکی دست نداشت، یکی چشم نداشت، یکی گوش نداشت، یکی دهان و… هرچه جلو تر می رفتم صدای همهمه و ناله ی بیمارها بیشتر می شد. ترسیده بودم. به عقب نگاه کردم، راهرویی که از آن عبور می کردم در پشت سرم هی باریک و باریک تر و دیوارهایش بهم نزدیک می شد. می ترسیدم بین دیوارها بمانم. مدام سرعت قدم هایم را بیشتر می کردم و می دویدم اما ناگهان به انتهای راهرو رسیدم. بن بست بود. دیوارها بهم می چسبیدند و آرام آرام به جایی که من ایستاده بودم نزدیک می شدند. نه راه پس داشتم نه راه پیش. قالب تهی کرده بودم. صدای نفس هایم را می شنیدم. میدانستم تا چند ثانیه ی دیگر میمیرم و بین دیوارها له می شوم. دلم نمیخواست با آن وضعیت و در آن مکان بمیرم. ناگهان صدایی بلند شد. از همان صوت های قرآنی که در قبرستان ها بالای قبر میّت روشن می کنند. عربی می خواند اما کم و بیش معنی آیه را می فهمیدم. البته بعد از بیدار شدن نمی توانستم آن آیه را بیاد بیاورم. فقط یادم می آید که از خدا خواستم یک عمر دیگر به من بدهد تا جور دیگری زندگی کنم و جای بهتری بمیرم… دیوارها بهم نزدیک می شد و خودم را عقب می کشیدم… “
ناگهان با صدای ترمز شدید ماشین و کوبیده شدن به صندلی جلو از خواب پریدم. خدا رحم کرد که تصادف نکردیم. در آن شرایط بحرانی فقط همین را کم داشتیم. فرید با کنترل کردن ماشین خطر تصادف با کامیون جلویی را از سرمان رفع کرد. بعد از آن اتفاق دیگر نتوانستم چشم روی هم بگذارم. صبح وقتی رسیدیم یک راست به محل دفن رفتیم. با دیدن ملیحه جیغ و شیون ها اوج می گرفت. مادرش نای بلند شدن نداشت، گوشه ای از حال رفته بود و بقیه دورش را گرفته بودند. ملیحه حتی سراغ مادرش هم نرفت. مثل یک آدم آهنی با جسمی وا رفته فقط به اطراف خیره می شد و به هر سمتی که کسی می کشیدش می رفت. از حرکاتش می ترسیدم. من ملیحه را می شناختم. اگر گریه نمی کرد حناق می گرفت. می دانستم هرجور شده باید سعی کنم غمش را بیرون بریزد اما نمی دانستم چگونه. وقتی جنازه را غسل دادند و برای نماز آوردند از جایش حرکت نکرد. حتی وقتی با “لااله الاالله” پدرش را به سمت قبر بردند، رویش را باز کردند و تلقینش دادند بازهم ملیحه تکان نخورد. به اختیار خودش نبود. من به زور پشت جمعیت قدم های وارفته اش را می کشیدم و همراه جنازه می بردم. بعد از اتمام خاکسپاری همه رفتند اما من و ملیحه و فرید ماندیم. فرید هم مثل من نگران بود و نمیدانست چه کند. از او خواستم در ماشین منتظرمان بماند. روبروی ملیحه ایستادم صورتش را مقابل صورتم گرفتم. حرفی نمانده بود، هر چه که لازم بود را گفته بودم. صورتم خیس اشک بود. با ناراحتی به چشمهایش خیره شدم و یک کشیده ی محکم در گوشش زدم. صدای هق هق خودم بلند شد و بعد چند قدم آن طرف تر پشت یک درخت قایم شدم. چند دقیقه بعد دیدم ملیحه روی خاک افتاد و شیون زنان گریه کرد. من هم کنارش رفتم و پا به پایش اشک ریختم. وقتی یک دل سیر عزاداری کردیم به خانه برگشتیم. حال خوبی نداشت اما رفتارش عادی تر شده بود. شبیه کسی بود که عزیزی را از دست داده. کم تر حرف می زد اما با دیدن دیگران اشک می ریخت و عزاداری می کرد. تمام شبانه روز کنارش بودم. به زور قطره قطره آب و ذره ذره غذا در دهانش می گذاشتم تا از حال نرود. با وجود تمام اتفاقات تلخی که در مدت اخیر بینمان افتاده بود اما میدانستم که به حضورم نیاز دارد. خلاصه بعد از یک هفته باید به دانشگاه برمیگشتم. غیبت هایم زیاد بود، اگر بر نمی گشتم خیلی از درس هایم حذف می شد. با پایان مراسم هفتم از ملیحه و خانواده اش خداحافظی کردم و راهی شدم…
مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او بروم. میخواست در این فاصله بامن حرف بزند و از زحماتی که در طول آن یک هفته برای ملیحه کشیدم تشکر کند. او در عالم خودش بود. حساب و کتاب خودش را داشت. چه می فهمید من و ملیحه برای کارهایی که درقبال هم می کنیم نیاز به تشکر نداریم. وقتی میخواستم پیاده شوم گفت :
_ توی مدت اخیر فهمیدم که از دست من ناراحتین، میدونم بخاطر من از ملیحه فاصله گرفتین. ولی من همیشه به شما مدیونم. چیزایی که به ملیحه میگم دعوای زن و شوهریه. اگه چیزی به گوشتون رسیده به دل نگیرین. شما واسه من مثل خواهرین، قابل احترامین. هنوز فداکاری هایی که قدیما بخاطر من و ملیحه انجام می دادین رو از یاد نبردم. من داشتن ملیحه رو مدیون شمام.
با آنکه جملاتش دلم را با او صاف نمی کرد اما سعی کردم حرف هایش را بپذیرم. چیز بیشتری از ناراحتی و دلخوری هایم نگفتم. بعد هم سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. صبح روز بعد امتحان میانترم داشتم. جزوه درس استاد موحد را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. همانطور که صفحه به صفحه پیش می رفتم به این جمله برخوردم :
وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ
چقدر این آیه برایم آشنا بود. دوباره خواندمش. ناگهان صدای صوت قرآن در گوشم پیچید و یادم آمد که این همان آیه ای است که آن شب در خواب شنیده بودم. به معنی اش نگاه کردم. نوشته بود :
” هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز عفو میکند. (سوره شوری آیه 30)
یکی از فلسفه های حوادث دردناک و مشکلات زندگی مجازات الهی و کفاره ی گناهان است. اما خداوند فرموده مصیبت هایی که به شما می رسد تمام مجازات اعمال ناروای شما نیست چرا که خداوند بسیاری را عفو می کند.”
یاد چهره هایی که آن شب در خواب دیده بودم افتادم. حتما بیماری و عذاب آنها بخاطر اعمال خودشان بود. از اینکه مجهولات ذهنم دوباره در لابلای حرف ها و درس های آخوند جوان حل می شد شگفت زده بودم. احساس می کردم خدا دستم را گرفته و قدم به قدم برایم نشانه می فرستد. و چقدر دلنشین می شود زمانی که نگاه خدا را بیشتر احساس می کنی.
خلاصه آن شب جزوه را دو سه مرتبه مرور کردم و روز بعد با تسلط کامل سر امتحان حاضر شدم. این بار برخلاف همیشه قبل از استاد رسیدم. وقتی وارد کلاس شد ابتدا چند دقیقه به سوالات بچه ها پاسخ داد و بعد هم امتحان آغاز شد. مدام آیات و احادیثی که حفظ کرده بودم را مرور می کردم تا مبادا از یادم بروند. آخوند جوان برگه های امتحان میان ترم را دستش گرفت و از ته کلاس پخش کرد. کم کم به ردیف ما نزدیک شد. برگه را روی صندلی ام گذاشت که ناگهان… برقم گرفت. خشکم زد! مگر چنین چیزی ممکن است؟! محال است خودش باشد! امکان ندارد… یعنی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهای من یک آخوند است؟! اما این انگشتری که در دستش دیدم همان است که آن روز زیر درخت افتاده بود. نه امکان ندارد! اصلا مگر فقط همین یک انگشتر با این رکاب و سنگ در دنیا ساخته شده؟ چه فکر مسخره ای به سرم افتاده.
هرچه خوانده بودم از مغزم پرید. نگاهی به چهره ی استاد انداختم. سرجایش نشسته بود و سرش در کتابش بود. انگار تقلب کردن و نکردن دانشجوها برایش اهمیتی نداشت. دنبال بهانه ای بودم که به انگشترش نزدیک شوم و دوباره ببینمش. به برگه ی سوالات نگاه کردم تا شاید موردی پیدا کنم و به بهانه ی سوال پرسیدن او را کنار صندلی ام بکشانم اما از دیدن سوال امتحان برق گرفتگی ام بیشتر شد. آخوند جوان دل گنده فقط یک سوال امتحانی طرح کرده بود :
_ بزرگترین معجزه ی خداوند در زندگی شما چیست؟
همه ی دانشجوها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. استاد هم بدون توجه به کسی سرگرم کتاب خودش بود. کمی بعد یکی یکی مشغول نوشتن شدند. شخصیتش در عین سادگی مبهم بود. کشف تفکرات ذهنی اش برایم جالب شده بود. با دیدن این سوال امتحانی شکی که داشتم کم کم تبدیل به یقین شد. قطعاً این انگشتر همان انگشتر بود و سید جواد موحد هم همان دیوانه ای که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود. با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم…
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...