« ادامه خاطرات شهید نیری ادامه خاطرات شهید نیری  »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 12ام مرداد, 1397

در نامه ای که از جبهه برای یکی از دوستانش نوشته بودآورده:

امام صادق(ع)فرمودند:در توصیه های شیطان به یارانش آمده است که سه خصلت در بنی آدم بگذارید تا من خیالم راحت شود.

کارهای پر معصیت را نزد آن ها کوچک جلوه دهید.

کارهای پسندیده و خوب را نزد آن ها سخت (و بزرگ)جلوه دهید (تا انجام ندهند)

تکبر و خود پسندی را نزد آن ها به وجود آورید.

برادران محترم نکند خدای نکرده در این سه دام شیطان که در آن غوطه ور هستیم بیشتر آلوده شویم.

مومن واقعی اگر یک معصیتی انجام دهد،سنگینی آن را مانند کوه احد بر روی شانه اش حس میکند.اما منافق اگر معصیتی انجام دهد ،مانند کسی است که مگسی را از روی صورتش بلند کند .

راوی: جمعی از دوستان

بزرگان دین ما بر این عقیده‌اند که راه دیدار با مولا و صاحب و امام عصر(عج)باز است.

حتی برخی از بزرگان راه وصول و ملاقات باحضرت را برای مخاطبان خود بیان می دارند.

اما همین علما می گویند: اگر کسی مدعی دیدار با چهره‌ی دلربای حضرت شد و این را وسیله‌ای برای کسب شهرت و… قرار داد او را تکذیب کنید.

کما اینکه در این دوران، مدعیان دروغین ملاقات با حضرت زیاد هستند و دکّان این افراد مشتری‌های زیادی دارد.

اما باید گفت انسانی که در اوج بندگی خدا قرار دارد.جوانی که با گناه و معصیت میانه‌ای ندارد و شخصی که به خاطر خدا از لذات دنیا گذشته است، یقینا مراتب کمال را یکی پس از دیگری طی خواهد کرد.

کسی که صبح هر روز بعد از نمازجماعت دعای عهد را ترک نمی کند.

هرجمعه با مشقت بسیار دعای ندبه را برگزار می کند، کسی که بخاطر جشن نیمه‌ی شعبان بسیار تلاش می کند، همیشه برای نوجوانان از مولایش و امام زمانش می گوید، این شخص حسابش با بقیه فرق دارد…

او اگر برای ما از باطن عالم و حقیقت اعمالمان می گفت بلافاصله ادامه می داد: این ها را می گویم که شماهم بالا بیایید، نه اینکه به این دنیای ظلمانی دل خوش کنید و خود را از فیض بزرگ عالم محروم کنید

احمداقا در سنین جوانی و نوجوانی به جایی رسیده بود که راه‌های آسمان را بهتر از راه‌های زمین می شناخت
یکبار خیلی به او اصرار کردیم که احمداقا شما امام زمان(عج)را دیده‌اید؟ 

مثل همیشه خیلی زیرکانه از پاسخ به این سوال شانه خالی کرد.

او با جواب‌های سطحی و اینکه همه باید مطیع دستورات آقا باشیم و مشاهده‌ی حضرت نشانه‌ی کمال نیست و… به ما پاسخ داد.

از طرفی شاید سن ما برای شنیدن چنین مطلبی زود بود.

یکبار با احمداقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.درمسجد جمکران پس از اقامه‌ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.

راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید‌ یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید.

ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها، یک دفعه دیدم احمداقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! 

یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمداقا کجا می ره؟! 

دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب او کردیم! 

آن زمان مثل حالا نبود.

حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود.

احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم.

هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد، یک دفعه احمداقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟!

جا خوردیم.

گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟

احمداقا گفت: کار خوبی نکردید.برگردید.

گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم.هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه ….

گفت: خواهش می کنم برگردید.

ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم!

دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی….

سرش را پایین انداخت

با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه!

بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟!

ما هم که از احوالات احمداقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟!

نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا.

باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد.ترسیده بودیم، من بدنم لرزید.

احمداقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد.همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله.

نمی دانید چه حالی بود.

شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم.

ساعتی بعد دیدیم احمداقا از دور به سمت اتوبوس می آید.

چهره‌اش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست.

از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.

یکی از برنامه‌های همیشگی و هرهفته‌ی ما زیارت مزارشهدا در بهشت زهرا(س)بود.

همراه احمداقا می رفتیم و چقدر استفاده می کردیم.

خاطرم هست که یکی از هفته‌ها تعداد بچه‌ها کم بود‌، برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و… می گفت‌

در لابه لای صحبت‌های احمداقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم، همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم

اما احمداقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد!

در مسیر برگشت، آهسته سوال کردم: احمدآقا آن شهید را می شناختی؟

پاسخ داد: نه!

پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ اما جوابی نداد، فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد!

اصرار کردم.وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی امام زمان(عج)را می داد، مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.

البته چند بار برای من گفت: اگر این حرف‌ها را می زنم فقط برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده‌ام نباید جایی نقل کنی.

احمداقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجرا‌ها نقل کرده است.
خوشبحالت احمدآقا

برای دل تک تک ماها دعا کن تا خدایی بشیم

راوی: استاد محمدشاهی

شب اول محرم که می رسید همه‌ی مسجد امین الدوله سیاه پوش می شد.

همه‌ی مسجد عزادار می شد، این سُنت حسنه از گذشته در میان ما ایرانی‌ها بود.

حتی در روایاتی هست که امام رضا(ع) در اول محرم خانه خود را سیاه پوش می کردند.

ایشان سفارش می کردند: اگر می خواهید بر چیزی گریه کنید، بر حسین(ع) گریه کنید.

احمداقا در این کار پیش قدم بود، حتی اگر دیگران می خواستند این کار را انجام دهند،خودش را به آنها می رساند و با تمام وجود مشغول سیاهی زدن می شد.

یک سال را یادم هست که احمداقا نتوانست برای اول محرم به مسجد بیاید.

بچه‌های بسیج و مسجد مشغول به کار شدند و خیلی خوب همه‌ی شبستان را سیاه پوش کردند.

ظهر بود که احمداقا به مسجد آمد، جمع بچه‌ها دور هم جمع بودند.

احمداقا بی مقدمه نگاهی به در و دیوار کرد و جلو آمد.بعد گفت: بچه‌ها دست شما درد نکنه.

اما بغض گلویش را گرفته بود، او ادامه داد: شما افتخار بزرگی پیدا کردید..

بچه‌ها آقا امام حسین(ع)خودشان از شما تشکر کردند!!

برخی از بچه‌ها به راحتی از کنار این جمله گذشتند، اما من که حالات ایشان را می دانستم، خیلی به این جمله فکر کردم…


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم