« تکرار داستان معجزه | خاطرات شهید تورجی زاده » |
ادامه خاطرات شهید نیری
نوشته شده توسطیاس 18ام مرداد, 1397بیشترین و بارزترین صفت احمدآقااین بود که خیلی تواضع داشت .هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود.احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود.
ایشان همه بچه ها را مؤدبانه صدا میکرد.هیچ کس در حضور او کوچک نمیشد.ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانانبا خشونت برخورد کند .بزرگترین عامل جذب ایشان ادب و مهربانی ایشان بود
ایشان در مقابل همه ی تازه وارد ها از جا بلند میشد و احترام میکرد.برای تشویق بچه ها به آن ها هدیه میدادکه بیشتر هدایا کتاب بود
هرگز ندیدیم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند بلکه آنقدر از زیبایی های اعمال دینی میگفت تا همه به آن گفته ها رفتار کنند.اگر موضوع خنده داری گفته میشد،مانند همه میخندید.
امادر مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد.همه میدانستند که اگر در مقابل احمدآقا غیبت کسی را انجام دهند ،با آن ها برخورد خواهد کرد
در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت را اضافه کرد .احمد آفا بسیار اهل توسل بود .
و هر روز خواندن قرآن با دقت را فراموش نمی کرد.ایشان در وصیت نامه خود بسیار به قرآن سفارش کردند.
این صفات وقتی در کنار هم قرار میگیرد چهره ی زیبامعصوم احمد آقا را به نمایش میگذارد،جوانی که مطیع حضرت حق بود و در کنار مابه سادگی زندگی کرد
راوی:دکتر محسن نوری
ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود.شب بود و هوا تاریک .در جلوی ستون ،احمدآقا قرار داشت.
همینطور که به آن ها نگاه می کردم،یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد !!
ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد .قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چه می گوید.
در آن لحظات احمدآقا جلوی چشمان من به شهادت رسید!!
و من همان موقع حیرت زده از خواب پریدم!تا چند دقیقه بدنم میلرزید.
روز بعد درمسجد احمدآقا را دیدم.خوابم را برای ایشان تعریف کردم .او هم لبخندی زد و گفت:به شما خبر میدهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یا نه!……
پاییز ۱۳۶۴بود.تغییر در رفتار و اعمال احمدآقا بیشتر حس می شد .نماز های ایشان همگی معراج بود.یادم هست یک باربعد از نماز به ایشان گفتم:علت اینهمه لرزش شما در نماز چیست ؟
میخواهید برویم دکتر ؟گفت:نه چیزی نیست.
اما من می دانستم چرا اینگونه است.در روایات خواندیم که ائمه اطهار در موقع نماز خواندن اینگونه بر خود میلرزیدند.
این حالت برای کسی که درک کند وجود بی مقدارش ،اجازه یافته با خالق صحبت کند طبیعی است ،این ما هستیم که در نماز و عبادات معرفت لازم را نداریم.
خلاصه روال برنامه های ما ادامه داشت تا اینکه یک شب به مسجد آمد و بعد از نماز همه ی ما را جمع کرد.
بعد از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:ان شاالله فردا راهی جبهه هستم.احمدآقا از ما حلالیت طلبید و از اهل مسجد خداحافظی کرد.
بعد هم به ما چند نفری که بیشتر از بقیه با ایشان بودیم گفت:این آخرین دیدار ماو شماست.من دیگر از جبهه برنمیگردم!
دست آخر هم به من نگاهی کرد و گفت:خواب شما عین واقعیت بود.
نمی دانم چرا ،اما من وآن بچه ها خیلی عادی بودیم.فکر میکردیم حتما به مرخصی خواهد آمد.فکر می کردیم اگر احمدآقا هم برود یکی مثل ایشان پیدا میشود.
روز بعد احمدآقا با سپاه تسویه کرد و به صورت بسیجی راهی جبهه شد .همه ی کارهای مسجد را تحویل داد.دیگر هیچ کاری در تهران نداشت .
صبحانه فانوسی
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندیبه منطقه مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۴۶۴به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.من و احمدآقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در یک سنگر بودیم.یادم هست که احمدآقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد.
اوبعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد .خیلی آرام بچه ها را برای نماز صبح صدا می کرد.
احمدآقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا ،با ملایمت می گفت:فلانی ،بلند میشی؟موقع نماز صبح شده.
بعضی بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمدآقا شانه آن ها را ماساژ بدهد!
بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم.سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد .
بعد از نماز و زیارت عاشورا بودکه احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت :خوابیدن در بین الطلوعین مکروه است،بیایید صبحانه بخوریم.
ما در آن ها «صبحانه فانوسی»می خوردیم.صبحانه ای در زیر نور فانوس!
چون هواهنوز روشن نشده بود.وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم.آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
صبحانه فانوسی
توی سنگر نشسته بودیم .یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.پریدیم بیرون .یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود .
گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو؟!
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی ،سنگرکوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد .مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد :بایستید .نروید اونجا!!
هر سه نفرسر جای خود ایستادند!احمد آقا سرش را به آهستگی پایین آورد.همه با تعجب به هم نگاه می کردیم!
این چه حرفی بود که احمدآقا زد!؟چرا داد زد!؟یکباره صدای انفجار مهیبی آمد .همه خوابیدند روی زمین!
وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم .از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود !
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیمیک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده بود.احمدآقا از بالای خاکریز حرکت می کرد ما هم از پایین خاکریز می آمدیم .فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود .یکدفعه فریاد زد :برادر نیری ،بیا پایین ،الان تیر می خوری.احمد آقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.و گفت :من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمیفته .محل شهادت من جای دیگری است!
فرم در حال بارگذاری ...