« ادامه داستان معجزه | پایان خاطرات شهید نیری » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم.
” خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو می شنوید؟ “
آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت :
_ صدای منو می شنوید؟
لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم :
_ می شنوم.
گفت :
_ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟
گفتم :
_ نه. حالم خوبه.
با لحن عاقل اندر سفیهی گفت :
_ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد.
ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم :
_ نه.
گفت :
_ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه.
موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت :
_ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت :
_ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد.
سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم “آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت :
_ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه.
سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم…
دست زخمی ام را بالا آورد، با احتیاط دستمال دور دستم را باز کرد. خونش بند آمده بود اما دستمال خونی به جراحت دستم چسبیده بود. به محض اینکه دستمال را از روی زخمم بلند کرد ناگهان دردم گرفت و داد زدم. اما به من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. وقتی دستمال را جدا کرد عینکش را از روی طاقچه آورد و با دقت زخمم را بررسی کرد و گفت :
_ من قدیما آمپول زن بودم. مادر خدابیامرزمم قابله بود. چند باری سر زایمان در و همسایه و فامیل رفته بودم کمکش. والا سواد ندارم ولی تجربه ی امثال من از این دکتر الکی ها خیلی بیشتره. چیکار کردی دستت همچین شده دختر جون؟ این زخم باید بخیه میخورد.
گفتم :
_ داشتم شیشه های شکسته رو جمع می کردم که یهو دستمو بریدم.
_ واسه چی چی نرفتی دکتر؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ نمیدونم.
_ عیبی نداره. حالا که دیگه زخمت تازه نیست، کار از بخیه زدن گذشته. صبر کن برم ضماد بیارم و برات ببندم.
رفت و در یک هاون کوچک چیزهایی را مخلوط کرد و کوبید. با بسم الله روی دستم مالید و با پارچه ی نخی دستم را بست. شله زرد کمی خنک شده بود. کاسه را از سینی بیرون آورد و دستم داد و گفت :
_ حالا خنک شده، می تونی کاسه رو دستت بگیری. بیا تا از دهن نیفتاده بخور.
خودش هم یک کاسه ی کوچکتر آورد و همانطور که مشغول خوردن بود از من پرسید :
_ اسمت چیه ؟
گفتم :
_ مروارید.
_ اسمت قشنگه. نمیخوای به پدری، مادری، کسی خبر بدی که اینجایی؟
_ خانوادم اینجا نیستن. من اینجا دانشجوام، تنها زندگی می کنم. با اجازه شله زردم تموم شه رفع زحمت می کنم.
_ خب حالا منظورم این نبود که مزاحمی. گفتم شاید خانوادت نگرانت بشن. جوادم سپرده تا خاطر جمع نشدم که حالت روبراه شده نذارم بری.
یک قاشق شله زرد در دهانش گذاشت و ادامه داد :
_ خدا رحمتش کنه خواهرمو، جوون مرگ شد. رنگ دنیا رو ندید طفلی. سر زا رفت. اما نور به قبرش بباره که از دامنش همچین نور چشمی به بار اومده. یه تکه جواهره این بچه. یه پارچه آقاست. نجیب، چشم و دل پاک، عاقل، با سواد. الان تو یه دانشگاهی درسم میده. حاجی موحد، باباشو میگم، یه هف هش ده سالی میشه مریض احواله. این آخریا که از بستر نمیتونه تکون بخوره، بچم جواد مثل مادر تر و خشکش می کنه. یدونه از دوا داروهاش نیم ساعت اینور و اونور نمیشه.
ناگهان چیزی یادش افتاد. با اضطراب شله زرد را زمین گذاشت و از روی طاقچه یک کیسه دارو آورد و با عجله داخلش را گشت. کیسه را زمین گذاشت و گفت :
_ بر شیطون لعنت، این قرصمو میخواستم بگم سید برام بگیره امشب. حواسم پرت شد. یادم رفت.
از اتاق بیرون رفت و با دفترچه تلفن برگشت. دفترچه را دستم داد و گفت :
_ این نمره موبایلا رو ازبس که طولانی درست می کنن منِ بی سواد نمی تونم بگیرمش. قبلا ها خوب بود که شماره ها سه چهار تا عدد بیشتر نداشت. الانه شماره گرفتن انقدر برام سخت شده که ماه به ماه قبض تلفنم هزار تومن میاد. مادر میتونی نمره ی موبایل سید جوادو برام بگیری؟ توی “س” ها بگرد. نوشته سید جواد موحد. من میرم تلفن رو بیارم این اتاق برات وصل کنم.
گفتم :
_ نه نمیخواد تلفن رو بیارین. من خودم میام همونجا زنگ میزنم.
خواستم از سر جایم بلند شوم که دوباره سرم گیج رفت. پیرزن گفت :
_ بشین مادر. تو هنوز حالت سرجاش نیومده. من میرم تلفنو میارم. تو فقط بگرد نمره شو پیدا کن.
از داخل دفترچه شماره را پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک تلفن قدیمی (از آنها که برای شماره گرفتن باید انگشتت را داخل اعدادش بچرخانی) به اتاق برگشت. سیم تلفن را اشتباهی داخل پریز برق زد. ناگهان تلفن صدایی داد و سوخت! گوشی را برداشت و گفت :
_ چرا همچین شده؟ بوق نمی زنه.
گفتم :
_ فکر کنم اشتباهی توی پریز برق زدینش. سوخت.
با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
_ هی وای. حالا امشب بدون دوا می مونم.
موبایلم را از داخل کوله پشتی ام بیرون آوردم و گفتم :
_ با موبایل من زنگ بزنید.
برق امید در نگاهش درخشید و گفت :
_ خدا خیرت بده دخترجون. شادم کردی، خدا عاقبت بخیرت کنه. مادر من که سواد ندارم خودت بگیر دیگه.
چه دعای شیرینی! حالا دیگر معنی عاقبت بخیری را خوب می فهمیدم. دفترچه را مقابل صورتم گذاشتم و شماره را گرفتم…
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...