« ادامه داستان معجزه تکرار داستان معجزه »

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 20ام مرداد, 1397

راوی: رحیم اثنی عشری
خدا را شکر می کنم.من در آن روزها یک دفترچه همراهم داشتم که کوچکترین وقایع را یاد داشت می کردم.حدود سه دهه از آن زمان گذشته اما گویی همین دیروز بود که…

اواسط بهمن از منطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم.بوی عملیات را همه حس می کردند.

یک شب برادر مظفری جانشین گردان برای ما صحبت کرد.ایشان گفت که با پایان یافتن زمان حضور شما در جبهه، می توانید تسویه کنید و برگردید اما عملیات نزدیک است.اگر بمانید بهتر است.

اکثر بچه‌ها گفتند می مانیم.

اما چند نفری از ما جدا شدند.من اعتقاد دارم گردان ما غربال شد چون کسانی از ما جدا شدند که هیچ بویی از معنویت نداشتند!

یادم هست که۱۵بهمن، ما را به اردوگاه عملیاتی بردند.

یک هفته آن جا بودیم.خبر شروع عملیات والفجر۸را در بیستم بهمن، همان جا شنیدیم.دو روز بعد ما به آبادان رفتیم.

روز بعد ما را به سوله کنار اروند آوردند.روز ۲۴بهمن ما را به آن سوی اروند منتقل کردند.دو شب در سنگر‌های پشتیبانی حضور داشتیم.

به ما گفتند: مرحله دوم عملیات در راه است.این مرحله بسیار سخت تر از حمله اول است چون دشمن در هوشیاری کامل است.

شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت.موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم!

نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید.

شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید.

کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند.

صحبت‌های فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد.

شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ 

گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم.

گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی.

برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه.

حرکت گردان آغاز شد.

هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد…

گردان ما با عبور از نخلستان‌ها خودش را به جاده مهم خور‌عبدلله رساند.

حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.

برادر میرکیانی جانباز بود و نمی‌توانست پا به پای بچه‌ها حرکت کند‌، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت می‌کرد.

رسیدیم به مواضع بچه‌های گردان حمزه.

بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود‌.

اکثر خمپاره‌ها داخل منطقه باتلاقی می‌خورد و منفجر نمی‌شد!

آن‌شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد.

برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.

ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.

صدای صحبت عراقی‌ها را می‌شنیدم.

در زیر نور منور‌ها سنگر‌های تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم.

نفس در سینه من حبس شده بود…

بچه‌ها همین طور از راه می‌رسیدند و پشت سرهم می‌نشستند.

یاد ساعتی قبل افتادم که همه‌ی بچه‌ها از هم حلالیت می‌خواستند‌‌.

یعنی کدام از بچه‌ها امشب به دیدار مولایشان نائل می‌شوند!؟

در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد!

تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف(ایست)

همه‌ی بچه‌ها روی زمین خیز رفتند.

یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛  ستون بچه‌های ما را به رگبار بستند.

شدت آتش بسیار زیاد بود.

صدای آه و ناله بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!

برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچه‌ها امام حسین(ع) منتظر شماست.الله اکبر…..

خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند.

یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم.

خط دشمن شکسته شد

بچه‌ها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت.

بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل  مهم منطقه رسیدیم….

هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.

گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.

وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آن‌ها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند.

در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچه‌ها کردم.

آن‌ها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند!

یعنی نفرات گردان سیصد نفره‌ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!

همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگر‌های تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.

جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
جلو رفتم.قدم‌هایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت‌، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.

خودش بود…برادر نیّری..

همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.

همان که هرگز او را نشناختیم…
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را..

بعد میرزایی…

خدای من چه شده!؟ 

همه‌ی بچه‌های دسته ما رفته‌اند.
گویی فقط من مانده‌ام!

نمی دانید چه لحظات سختی بود.

وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه‌های دسته را گرفتم

از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!

نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبت‌های مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی»

بعد ها شنیدم که یکی از بچه‌ها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا ابا‌عبدالله…

بعد روی زمین افتاد و رفت..

دستنوشته‌های شهید و خاطرات دوستان

کل دوران حضور احمداقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد.

درست زمانی که دوره‌ی سه ماهه‌ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان برگردند ، عملیات والفجر۸آغاز شد

از حال و هوای احمداقا در آن  دوران اطلاع زیادی در دست نیست.

هرچه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده، اما کسی را پیدا نکردیم.

ما به دنبال خاطراتی از جبهه‌ی ایشان بودیم.

اما چیزی به دست نیاوردیم، زیرا احمداقا بر خلاف بقیه‌ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد!

در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی‌شناخت، لذا از این لحاظ راحت بود!

او می‌توانست به راحتی مشغول فعالیت‌های معنوی خود باشد، و این نشانه‌ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می‌دهند!

فقط بعد از شهادت ایشان، یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد.

بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمداقا در جبهه بودند

آن ها می گفتند: 

انسان‌های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند، حالا احمداقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟!

در یکی از نامه‌هایی که احمداقا برای دوستش فرستاده بود آمده:

جبهه آدم می سازد.جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش!

یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند، و جای خوبی نیست برای نا اهلش!

دفترچه خاطراتی که از احمداقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند

احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است:

▫️روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹

درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم.

خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت.
یادر جایی دیگر آورده است:

در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴

در خواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است

و در هنگام سخنرانی هستند و حتی…..« مفهوم نیست این قسمت»

در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد.

احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد:

روز چهارشنبه می‌خواستم وضو  بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد….

تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶

پادگان دوکوهه
«خوشبحالت احمد آقا…»
در جایی دیگر از این دفتر آورده: 

در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم.

بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته!

گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند
راوی: مادرشهید
سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم.

یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود.

مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند.

همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم.

حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم.

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند

حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد.

دوباره‌خوابیدم.این‌بار چیز عجیب‌تری دیدم 

این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید.

در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه‌ی خدا به زمین آمده بودند!

هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است.

آن‌ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند، بعد هم همه‌ی ملائک به همراه احمد به آسمان‌ها رفتند‌.

روز بعد چند نفر از همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند!

گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده.

من گفتم حسین آقا در خانه است.من ناراحت احمدعلی هستم.

آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم، این مادر گرامی را از سال‌ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی را گرفت، گفتم: بی خبرم.نمی دانم کجاست.

سیده خانم، مادر شهید جمال، هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد.

ایشان گفت:« درعالم خواب، به نماز جمعه‌ی تهران رفته بودیم، آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت.

بعداعلام کردند که امام زمان(عج)تشریف آوردند و می‌خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند!

من با سختی جلو رفتم.وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم.از بلندگو اعلام کردند: شهید احمدعلی نیری».
خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه‌ی ما زیاد شده.

پسرم مرتب می آمد و می رفت.

ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهید محلاتی مورد هدف قرار گرفته و ایشان به شهادت رسیده‌اند.

و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمدعلی را اعلام کردند.

مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس و عبارتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود.

بعد از اینکه حضرت آقای حق شناس این حرف‌ها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند.

عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.اما هیچ گاه از او مکروه ندیدم، چه رسد به گناه!

احمد  رفت، اما می دانستم که او اهل این دنیا نبود.

او در این جهان ماندنی نبود.او هرلحظه آماده‌ی رفتن بود.

خدا هم او را در جوانی به نزد خود برد.

بعد از احمد تمام آنچه از او مانده بود را جمع کردیم، چندین جلد کتاب بود که همه‌ را به حوزه‌ی قم تحویل دادیم.

یکی از علما می گفت: این کتاب‌ها برای چه کسی بوده؟این ها حتی برای طلبه ها سنگین است!

?هدیه به روح پاکش صلوات?۶۶


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم