« برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین

نماز اول وقت در هر شرایط

نوشته شده توسطیاس 16ام اسفند, 1393

صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به اوگفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا حالا كی نمازمی خواند! ولی جوان با جدیت گفت: به تو می گویم نگه دار !…راننده فهمید كه او بسیار جدی است، گفت: اینجا كه جای نمازخواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یك قهوه خانه یا شهری برسیم، بعد نگه می دارم. خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت . بالاخره ماشین را در كنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند،من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستیم و ماشین حركت كرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خواندید؟گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر)عج( تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم. تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟ گفت: من قضیه و داستانی دارم كه برایتان بازگو می كنم، من در یكی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می كردم. ضمناً در این بخش، یك اتوبوس بیشتر نبود كه مسافران را به شهر می برد برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، آماده بودم برای آخرین امتحان سوار اتوبوس شدم ، نیمی از راه آمده بودیم كه یكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و كاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین بار همین كار را كرد، اما فایده ای نداشت، )این وضعیت(طولانی شد و مسافران پایین آمدند وكنار جاده نشستند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی كرد كه با آن بروم، نمی دانستم چه كنم، دراضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زیادی بود كه نمی شد پیاده بروم، پیوسته قدم می زدم و به ماشین و جاده نگاه می كردم كه همه تلاش های چندساله ام از بین می رود و خیلی نگران بودم.
یكباره جرقه ای در مغزم زد كه ما وقتی در ایران بودیم در سختی ها متوسل به امام زمان)عج( می شدیم و وقتی كارها به بن بست می رسید از او كمك و یاری می خواستیم، این بود كه دلم شكست و اشكم جاری شد، با خود گفتم: یابقیه اللَّه! اگر امروز كمكم كنی تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می شوم كه تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.
پس از دقایقی آقایی از دور آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ )با زبان خود آنها حرف می زد(. راننده گفت: نمی دانم هر كار می كنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست كاری كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین كه اتوبوس می خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: تعهدی كه به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!
و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم كه حضرت بقیة اللَّه امام عصر)عج( بوده، همین طور اشك می ریختم كه چقدر من در غفلت بودم.

نماز اول وقت در هر شرایط
نماز اول وقت در هر شرایط


فرم در حال بارگذاری ...