« ادامه زندگی نامه شهید نیّریداستان زندگی شهید احمد علی نیّری »

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

راوی: جمعی از دوستان شهید
احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد.

یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود.به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد.

این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد اقا به مسجد آمده و ناراحت است! 

با تعجب از علت ناراحتی او پرسیدم.گفت: هربار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم.تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و…

******

احمد به صله رحم بسیار اهمیت می داد.وقتی دفتر خاطرات او را ورق می زنیم با زندگی یک انسان عادی مواجه می شویم، مثلا در جایی آورده:

« امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم.بعد به خانه آمدم و رفتم نان خریدم و بعد کمی استراحت کردم.مسجد رفتم و آمدم مشغول مطالعه شدم»
احمد آقا ادب را از استاد خود آیت الله حق شناس، فرا گرفته بود.

همیشه در سلام کردن پیشقدم بود حتی مقابل بچه های کوچک.

هیچ گاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد.می ترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود.

او هرچه پول تو جیبی از پدرش می گرفت یا کار کرده بود را خرج دیگران بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند می کرد.

بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد

خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت.

بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود..

خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود.

آن موقع این چیزها اصلا نبود.

احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد.

می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم.

در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و… مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید.

مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند» 

آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند.

سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد.
اماکارش زیاد طول نکشید..

او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد.

 احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب وجلسات قران داخل مسجد می شناختم.

از همان دوران نوجوانی با همسالان خود بازی می کرد، می گفت میخندید…

اما به یاد ندارم از او مکروهی دیده باشم، تا چه رسد به گناه کبیره.

زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی، متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.

یکبار برنامه‌ی بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت.بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد.

من از دور او را نگاه می کردم، حالت او تغییر کرده بود.

گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده‌ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.

عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود، آنچه از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم.قنوت نماز او طولانی شد..

آنقدر طولانی که برای من سوال ایجاد کرد!! یعنی چه شده؟! 

بعد نماز به سراغش رفتم.از او پرسیدم: احمدآقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟! 

احمد همیشه درجواب هایش فکر می کرد.برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیز خاصی نبود.می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند.اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند: 

« درقنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم.نمی دانی چه خبر بود! 

آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیإ را دیدم که کنار هم بودند و…»

راوی: استاد محمد شاهی

من چهار سال از ایشان کوچک تر بودم، اما شخصیت ایشان بسیار در من تاثیر گذاشته بود.توجه او به نماز اول وقت و مناجات عاشقانه او در تمام نوجوان هایی که اطراف او بودند تاثیر گذاشته بود.البته اینها همه از تاثیرات استادی مانند حاج اقا حق شناس بود‌ایشان برای ما داستان ها و روایت های بسیاری در فضیلت نماز اول وقت و با حضور قلب می گفت‌.

ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور خصوصی او را نصیحت می کرد.

ندیده بودم که احمد آقا کسی را در جمع نصیحت کند‌.به جای این کار کاغذ های کوچکی بر می داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت.بعد آن را به طور مخفیانه به شاگرد هایش تحویل می داد.

هر چه جلو تر می رفتیم نماز او معنوی تر می شد..

یک بار وقتی احمد اقا شروع به نماز خواندن کرد رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم، دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم! 

احمد اقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد.بدنش میلرزید..گویی یک بنده‌ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.

در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند.من به نماز های خودم نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم.اما اعتقاد قلبی من و همه شاگردان احمد اقا این بود که تمام نمازهایش مخصوصا در سال های اخر نشان از معراج داشت! یعنی هرنماز احمدآقا یک پله او را به خدا نزدیک تر می کرد.

البته او خیلی کتوم بود، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد.

من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: « نماز معراج مومن است» را خواند.و بعد خیلی عادی گفت: بچه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید.

من آن شب اصرار کردم که: احمد اقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ 

معمولا در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض می کرد اما آن شب بعد از اصرار من سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

با احمد آقا و چندنفر از بچه های مسجد راهی بهشت زهرا(س) شدیم.همیشه برنامه ما به این صورت بود که سریع از بهشت زهرا(س) برمی گشتیم تا به نماز جماعت مسجد امین الدوله برسیم.

اما آن روز دیر راه افتادیم.

گفتیم: نماز را در بهشت زهرا.س. می خوانیم.

به ابتدای جاده رسیدیم.ترافیک شدیدی ایجاد شده بود.ماشین در راه بندان متوقف شد.احمد نگاهی به ساعتش کرد.بعد درباره نماز اول وقت صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت! 

احمد از ماشین پیاده شد! بعد هم ازهمه معذرت خواهی کرد! 

گفتیم: احمدآقا کجا میری؟ 

جواب داد: این راه بندان حالا حالا ها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم.من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست که نمازم رو می خوانم و برمی گردم مسجد! 

باز هم عذرخواهی کرد و رفت..
او هرجا بود نمازش را اول وقت و باحضور قلب اقامه می کرد.درجاده و خیابان و‌‌‌…فرقی برایش نمی کرد.

همه جا ملک خدا بود و او هم بنده‌ی خدا

در سر رسید به جا مانده از احمد آقا جملات عجیبی به چشم می خورد.

او در این سر رسید کارهای روزانه خود را در سال۱۳۶۳نگاشته است.دربرخی صفحات آمده: 

« امروز نماز بسیار بسیار عالی بود.»

« در نماز صبح حال بسیار خوشی ایجاد شد» و….
فراموش نمی کنم، یک بار آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید.آن موقع احمد آقا در سنین نوجوانی بود.بعد به 

حجت الاسلام حاج حسین نیری( برادر احمد اقا) گفت: من به حال و روز این جوان غبطه می خورم!

و من شک ندارم که همه‌ی این ها از توجه فوق العاده احمد آقا به نماز نشئت می گرفت..

راوی: حسین حسن زاده

همیشه یک لبخند ملیح برلب داشت.ازاین جوان خیلی خوشم می آمد.

وقتی درکوچه وبازار او را می دیدم خیلی لذت می بردم.آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم.

تااینکه یکروز پدرم مرا باخودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمدآقا اختیار این پسرم دست شما! 

بعد به من گفت: هرچی احمدآقا گفت گوش کن.هرجا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و…

خلاصه ما رو تحویل احمدآقا داد.برای من یک نکته عجیب بود! 

مگرپدرم چه چیز دیده بود که اینگونه من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟! 

چند شب از این جریان گذشت.من هم مسجد نرفتم.یک شب دیدم درب خانه را می زنند.رفتم در را باز کردم، تا سرم را بالا کردم باتعجب دیدم احمداقا پشت در است! 

تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد! 

?یک لحظه سکوت کردم، فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟ 

گفتم: سلام احمدآقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.

همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم.آخه دو سه روزه ندیدمت.

خیلی خجالت کشیدم.چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما میام.

دو سه روز دیگه گذشت.در این سه روز موقع نماز مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم‌

یک شب دوباره صدای درب خانه آمد.من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت در..

تو فکر هر کسی بودم به جز احمداقا.

تا در را باز کردم از خجالت مُردم.با همان لبخند همیشگی گفت: سلام حسین اقا.

حسابی حال و احوال کرد.اما من هیچی نگفتم.فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیده‌ام.برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت و بپرسم.

خلاصه آن شب گذشت..فردا زودتر از اذان رفتم مسجد.واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.

احمدآقا انقدقشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم! 

با سن کمی که داشت اما نحوه‌ی مدریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
ادامه دارد…


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم