« ادامه خاطرات شهید نیری | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 27ام مرداد, 1397معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت :
” نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری میزنی به خاکی، جلوی خودتو بگیری. بشینی کلاه خودت رو قاضی کنی و راه صاف رو انتخاب کنی حتی اگه به ظنّ خودت برات نفعی نداره ولی وقتی میدونی راه درست اونه بری و بیفتی توش. اونجاست که دعای عاقبت بخیری دیگران هم شامل حالمون میشه و دستمونو میگیره. هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی… درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله… “
شوکه شده بودم. این آخوند جوان چه می گفت؟ خدایا انگار مغز مرا باز کرده بود و مو به مو مشکلاتم را بیرون میریخت و درباره اش حرف می زد! عاقبت بخیری، جاده خاکی… تقارن اتفاقی این همه جملات و عبارات آشنای آخوند جوان با زندگی من در چه بود؟ به حرف هایش فکر کردم. مدتها بود که کلاهم را قاضی کرده بودم و به انتخاب خودم و با آگاهی کامل به دل جاده خاکی زده بودم. از روز لج و لج بازی با پدرم گرفته تا ماجرای سینا. جملات آخرش را دوباره مرور کردم و روی کاغذ داخل کلاسورم نوشتم :
” هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی… درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله… “
اما من در نقطه ی صفر هم نبودم، زیر صفر بودم! حالا تکلیف کسی مثل من که آگاهانه مسیر غلط را انتخاب کرد و ادامه داد چیست؟ تصمیم گرفتم سوالم را از استاد بپرسم. بعد از آنکه کمی با خودم کلنجار رفتم دستم را آرام بلند کردم. همینکه دستم را بالا بردم آستینم سر خورد و تا آرنجم عقب رفت. برای آنکه او را متوجه خودم کنم، درحالی که دستم بالا بود با صدای تقریبا بلندی گفتم :
_ ببخشید
سرش را به سمت صدای من برگرداند و نگاهم کرد. با آنکه هیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. همینکه چشمش به آستینم افتاد سرش را زمین انداخت و گفت :
_ بفرمایید؟
دستم را پایین آوردم، به آستینم نگاهی کردم و جلو کشیدمش. کمی مکث کردم. دوباره گفت :
_ سوال داشتین؟
سرم را پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم :
_ اگه… یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟
وقتی جمله ام تمام شد سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت:
” هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ…
یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ…
پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ “
نمیدانم چه شد که ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. به زندگی ام نگاه کردم و در چند لحظه گذشته را مرور کردم. چیز درخشان و چشمگیری نداشتم. دلم لرزیده بود. سید جواد موحد یک آخوند جوان معمولی و عمامه مشکی بود مثل هزاران آخوند دیگری که بارها پای منبرشان نشسته بودم. اما نفهمیدم چرا آن روز حرف هایش حالم را منقلب کرد. شاید دلم منتظر تلنگری بود که حباب دورش را بشکند و رها شود. شاید هم آخوند جوان از دل و جان حرف می زد که جملاتش به دلم می نشست. هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند…
کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هنوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود :
” منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! “
سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت :
_ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر.
چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت :
_ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟
با جدیت گفتم :
_ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم.
_ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟
_ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی.
_ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری.
دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت :
_ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم.
داد زدم و گفتم :
_ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم.
به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت :
_ آقا مشکلی پیش اومده؟
سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت :
_ نخیر حاج آقا چیزی نیست.
من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملکه عذاب من.
ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم :
_ الو؟ بفرمایید؟
_ سلام مروارید خانم. خوبین؟
_ ممنون، شما؟
_ فریدم.
فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم :
_ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه.
با استیصال گفت :
_ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم.
با تعجب گفتم :
_ با من؟؟
_ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید…. یه اتفاق بدی افتاده.
با نگرانی گفتم :
_ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟
_ عمو کمال…
بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود… ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم :
” بابام… حالش بدتر شده… قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. “
اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت :
_ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم.
نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوست داشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم :
_ سعی خودمو می کنم.
و گوشی را قطع کردم…
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...