« ادامه زندگی نامه شهید نیّری | كمك به اندازه معرفت فقير » |
داستان زندگی شهید احمد علی نیّری
نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397بسم رب شهدا و صدیقین
طلبه شهید احمد علی نیّری
شهید ۱۹ساله
اهل افسانه و اسطوره سازی نیستم!از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر کنار مازیست..مانند ما درس خواند و کار کرد
او به سادگی زندگی کرد و بار سفر به سوی مقصد بست و رفت
وچه مقصد خوشی…
آنقدر ساده و بی آلایش بود که کسی او را نشناخت.حتی خانواده اش!
فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد، برای دقایق عمرش برنامه داشت…
پله های کمال را یکی پس از دیگری طی می کرد وفاصله اش را با اهالی دنیا بیشتر می کرد..
احمد علی می گفت:چرا این گونه اید؟!کمی بالا بیایید، بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است!
چرا به این ویرانه دل خوش کرده اید؟!
به راستی او چه می دید….
او می گفت و ما خفتگان در دامان غفلت فقط به او نظاره می کردیم.
او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین کار نداشت..
اما دلش به حال ما می سوخت.
وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت.از برخی علما شنیدم که می گفتند: فقط یک نفر او را شناخت.
آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد،
« استادالعارفین، آیت الحق حضرت آیت الله حق شناس»
مردم وقتی دیدند که ایشان در مراسم ختم حضور یافتند و در منزل شهید نیز حاضر شدند و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کردند، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته!
حضرت آیت الله حق شناس کرامات و خاطرات عجیبی از این بنده مخلص پروردگار بیان کردند و گفتند:
آه آه، آقا.. در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟
تویی که نمی شناختمت…
این گل پرپر از کجا آمده…
…از سفر کرب و بلا آمده
امروز سوم اسفند سال۱۳۶۴است.
جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزل و به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد.
جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند.
من مدتی بود که به خدمت آیت الحق، آیت الله حق شناس این استاد اخلاق و سیر و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.سالها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا(س) بردند
به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده تدفین شد.
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم.
درب تابوت باز شد چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود..اصلا !چهره یک انسان از دنیا رفته را نداشت.تازه دوستان او می گفتند: شش روز از شهادتش می گذرد!
دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!
یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه شهادتش ترکشی به پهلویش اصابت کرد، وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و اخرین کلام را بر زبان جاری کرد
«السلام علیک یا اباعبدالله»
بعد هم با همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.برای همین دستش هنوز به نشانهی ادب بر سینه اش قرار دارد!
برای من عجیب بود.چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!!؟
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند.
شخصی که آخرین لحد را گذاشت،وبیرون آمد رنگش پریده بود!!
راوی مادر شهید
آن روز ها تهران خیلی کوچک تر از حالا بود..مردم زندگی ساده ولی باصفایی داشتند، به کم قانع بودند، اما خیر و برکت از سر و روی زندگیشان میبارید.
صبح زود مردها بسم الله می گفتند و راهی کار می شدند و خانم ها توی خونه مشغول پخت و پز و شست و شو…
من و حاج محمود در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمدیم.دست تقدیر ما را به تهران آورد و در اطراف بازار مولوی ساکن کرد.
حاجی مغازه چای فروشی در چهار راه سیروس داشت..
خداوند باب رحمتش را به روی ما باز کرد.زندگی خوب و هشت فرزند به ما عطا کرد
آن سالها، در ایام تابستان ، به همراه بچه ها به دماوند می رفتیم و سه ماه در روستا می ماندیم.
بچه ها از خانه و محیط بازار دور می شدند و حسابی از آب و هوای روستا لذت می بردند.
آنجا باغ سیب داشتیم و بیشتر فامیل هم آنجا بودند.
تابستان سال ۱۳۴۵بود که بار دیگر راهی روستا شدیم.آن موقع باردار بودم.در آخرین روزهای تیر ماه بود که با کمک قابلهی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد؛ پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانواده ما شد.
دوست داشتم نامش را وحید بگذارم اما حاجی اصرار داشت اسمش را احمدعلی بگذاریم.
احمدعلی از روز اول با بقیه بچه هایم فرق می کرد، خیلی پسر آرامی بود اصلا اذیت و حرص و جوش نداشت.
من خیلی دوستش داشتم.مظلوم بود و کاری به کسی نداشت، از بچگی دنبال کار خودش بود.
داخل خانه هشت فرزند دیگر حکم راهنما را برای احمد داشتند، علاوه بر اینها حاج محمود هم در تربیت فرزند کوتاهی نمی کرد همیشه بچه ها را با خودش به مسجد می برد.
حاج محمود از آن دسته کاسب های باتقوا بود که پای منبر شیخ محمد حسین زاهد و آیت الله حق شناس تربیت شده بود.از آنها که هر سه وعده نمازش را درمسجد اقامه می کردند..
راوی: خواهر شهید
احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.همه او را دوست داشتند.
همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت
او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد..
اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند.مردم حتی برای تهیهی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما…
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود.اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
توی محله از بچگی باهم بودیم.
در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی بود
احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم
رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود
همیشه باهم بودیم
می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قران را بخوانیم.زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است.
یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگهی اسما ٕالله است.
نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.
کم کم بزرگ تر می شدیم.فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد.او پله پله بالا می رفت و من…
بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود.هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری.
معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.
آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد.
احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه.
دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و…
می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.
هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد
همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.
بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!
همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد
همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!
بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن.
هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.
معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.
آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات!
احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم.
احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ….
خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد
رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت.در داخل جمع همیشه مثل افراد بود با آنها می خندید و حرف می زد و…
هیچگاه خودش رو برتر از بقیه نمی دانست درحالی که همه می دانستیم او از بقیه به مراتب بالاتر است.از همان دوران راهنمایی که درگیر انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم!
احساس می کردم که احمد خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد و به گونه ای دیگر بندگی می کند!
ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد.شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود.
من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند.اما رفتارش خیلی عادی بود.فقط می دیدم ، وقتی کسی راه را اشتباه می رفت خیلی اهسته و مخفیانه به او تذکر می داد.
او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمی کرد.
فقط زمانی برافروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبت می کند.در این شرایط او با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دار هم بودیم.یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی با هم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!
من نمی دونم چرا تو این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من….
لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم حتما یه علتی داره.باید برام بگی!
بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت: طاقتش رو داری؟
با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟
گفت: بشین تا بهت بگم
هدیه به روح پاکش صلوات
ادامه دارد
فرم در حال بارگذاری ...