« ادامه خاطرات شهید نیّریادامه زندگی نامه شهید نیّری »

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد.

فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود‌ میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و گفت: حاج آقا از قم آمدید؟ او هم گفت: بله! 

بنده‌ی خدا چشمانش درست نمی دید.بعد گفت: بیایید یه خورده این بچه ها رو نصیحت کنید.

بعد رو به ما کرد و گفت: بیایید جلو از حاج اقا استفاده کنید.حاج آقا هم خیلی جدی آمد در بین بچه ها و روی صندلی نشست! 

بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد!

میرزا ابوالقاسم هم جلویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.

همه‌ی ما چند نفر مرده بودیم از خنده

اما به سختی جلوی خودمان را گرفته بودیم

او خیلی جدی ما را نصیحت کرد، حرف های احمدآقا را برای ما تکرار می کرد، تا اینکه در آخر بحث رفت سراغ موضوع تیله بازی و…

میرزا یک دفعه از جا بلند شد.باچشمان ضعیفش به چهره‌ی آن شخص خیره شد.بعد گفت: تو …..نیستی؟!!!
خدا می داند بعد از هرشیطنت بچه ها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمداقا زیاد می شد.

او با همه سختی ها و محکوم شدن ها با لبخندی بر لب همه این تلخ کامی ها را به جان می خرید.

می دانست که پیامبر گرامی اسلام به امیرالمومنین(ع) فرمودند: 

یا علی، اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود، 

برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد
ثمره‌ی زحمات او حالا مشخص می شود.

از میان همان جمع اندک شاگردان ایشان چندین پزشک، مهندس، مدیر و انسان وارسته تربیت شد که همگی آن ها رشد معنوی خود را مدیون تلاش‌های احمداقا می دانند‌.

آنها هنوز هم در مسیری که احمداقا برایشان هموار کرد قدم برمی دارند.

به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمداقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می داد.!

برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم.

کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانواده‌ای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.

مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.

می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند!

و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد!

او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست.

در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند‌.یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد.بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!

با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد

رسم روزگار همین بود.دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد.راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.

اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود.ایشان در اواخر دوره‌ی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.

ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند…

حاج آقای حق شناس چندین بار می فرمودند: « در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه ام خون می آمد.سل، مرض خطرناک آن دوران بود.و بیماری من احتمال سل داشت.دکتر و دارو هم تاثیر نمی کرد.

یک روز،  تمام پس انداز خود را که از کار برایم مانده بود صدقه دادم.شب هنگام در عالم رویا حضرت ولی عصر(عج) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم.

ایشان دست مبارک را بر سینه‌ام کشید و فرمودند: این مریضی چیزی نیست، مهم مرض‌های اخلاقی آدم است و اشاره به قلب فرمودند.خلاصه مریضی بر طرف شد..

ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند: 

«نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث»
یکی از خصوصیات ایشان احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بد رفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند.

ایشان می فرمودند: « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواد فراهم کنم.» 
کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده.

سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸سالگی،در دوم مرداد ماه سال۱۳۸۶ درگذشت.پیکر ایشان پس از اقامه‌ی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.

حضرت آیت الله حق شناس به درک محضر عالم عامل، شیخ محمدحسین زاهد، موفق می شوند.

شیخ زاهد تحصیلات زیادی نداشت.اما آنچه را که خوانده بود به خوبی عمل می کرد، بسیار وارسته و از دنیا گذشته ‌ زاهد بود.ایشان شاگردان بسیاری داشت که بعضی از آن ها بعدها به مقامات عالی رسیدند.

آیت الله حق شناس با راهنمایی استاد از خانه‌ی دایی خارج شده و در یکی از حجره های مسجد جامع تهران ساکن می شوند.

ایشان در دوره‌ی دارالفنون به ریاضیات جدید و زبان فرانسه به خوبی مسلط می شوند.

برای همین حسابدار یکی از بازاریان شدند و به او گفتند: من حقوق بسیار کمتری می گیرم به شرط آن که موقع نماز اول وقت بتوانم به مسجد بروم و عصرها درس‌هایم را بخوانم.

ایشان سالها در درس استاد شیخ زاهد رفتند و از محضر ایشان استفاده کردند.بعد از مدتی به دنبال استاد بالاتر بودند.تا اینکه آیت الله سید علی حائری معروف به مفسر را می یابند.

می فرمودند: شب قبل از اینکه ما به محضر ایشان برسیم، در عالم رویا سید بزرگواری را به من نشان دادند که بر منبری نشسته بود، و گفتند: او باید تربیت شما را بر عهده گیرد.فردا وقتی به محضر آیت الله مفسر رسیدیم، همان بود که دیشب دیده بودم!

دوباره اشک از چشمانش جاری شد.بعد ادامه داد: وقتی احمدعلی به اینجا می آمد همه‌ی بچه ها را جمع می کرد.آن ها را می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد.

قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.با بچه ها بازی می کرد و…

بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگ تر بودند.اما همه‌ او را قبول داشتند.

همه اهالی او را دوست داشتند.احمد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود.

بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.

خیلی از اهالی اینجا را احمدعلی هدایت کرد.

چند تا از آنها راه  خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.

یادش بخیر احمد چه آدمی بود.ما بزرگتر ها هم تحت تاثیر او بودیم..
خدا می داند وقتی توی کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند!

پیرمرد این ها را گفت و دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید: حاج اقا چی شده؟! من پنجاه سال با حاجی زندگی می کنم، تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه!

شما چه گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
حتی بعضی از بچه ها احمداقا را می شناختند .می گفتند: از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و….


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم