« ادامه خاطرات شهید نیری | ادامه خاطرات شهید نیری » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 21ام مرداد, 1397اشک میریختم… اشک تنهایی. اشک میریختم… اشک جدایی. اشک میریختم… اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم…
انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.
عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : “اوهوم…”
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن… میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : ” استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه.”
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : ” اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی…”
میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم …
اشک میریختم… اشک تنهایی. اشک میریختم… اشک جدایی. اشک میریختم… اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم…
انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.
عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : “اوهوم…”
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن… میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : ” استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه.”
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : ” اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی…”
میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم …
بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم :
” سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم.”
چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد :
” سلام. خواهش میکنم. شما؟ “
کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت… سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر… چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان…جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم…
تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم… آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود… خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد…
به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم.
از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد.
آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را… دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله… یا نخیر… اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم…
ادامه دارد….
فرم در حال بارگذاری ...