« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397"شما لطف دارید”
کم کم از این جمله متنفر شده بودم. همیشه فقط یک ” شما لطف دارید” ساده می گفت و از کنار همه چیز عبور می کرد. دلم میخواست رو در رویش بایستم و بپرسم که من دقیقا به چه چیزی لطف دارم؟! زیر نامه، زیر برگه ی امتحانی، در مقابل هدیه ی پیرزن، اصلا گفتن این همه “شما لطف دارید” چه لزومی داشت؟ این “شما لطف دارید” از آن “هوا چطور است؟” هم بدتر بود. اصلا حس می کردم با گفتن این جمله به من توهین می کند. انگار میخواست محترمانه بگوید “لطفا برو پی کارت و وقت منو نگیر". بازهم حرصم گرفته بود از اینکه حتی اجازه نمیداد در حد یک تشکر خشک و خالی سر حرف را با او باز کنم. آرام آرام قدم می زدم و از پله ها پایین می رفتم که با صدای داد زدن سینا به خودم آمدم :
_ مروارید… مروارید… با توام، وایسا.
صدایش را نشنیده گرفتم و سرعت قدم هایم را بیشتر کردم. باسرعت از پله ها پایین می رفتم و نگاهش نمی کردم اما او مدام صدایش را بالا می برد و اسمم را صدا می زد.
_ هوی، با توام. میگم وایسا.
با پوزخند گفت :
_ انقدر بدبخت شدی که برای آخوند جعبه کادو میاری؟ نکنه اونی هم که میخوای باهاش ازدواج کنی این یاروئه؟ تو اصلا لیاقت منو نداشتی امل بدبخت.
به طبقه ی هم کف رسیده بودم. از شنیدن حرف هایش عصبانی شدم. سرجایم ایستادم و حرکت نکردم. نزدیکم آمد و گفت :
_ آره، بنظر منم بهم میاین. همین یارو آخونده برا تو و اون خونواده ی درپیتت خوبه.
جوش آورده بودم. با اینکه میدانستم سینا تعادل روانی ندارد و دوباره از حرف هایش پشیمان می شود اما نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم. گفتم :
_ آره، اصلا میخوام با همین آخوند داغون ازدواج کنم تا جفت چشمات در بیاد و کور شی. نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای هم هیچ ربطی نداره.
دوباره گفت :
_ اصلا کی برا امل بدبخت و بی لیاقتی مثل تو بهتر از اون آخوند داغونه؟ از فردا هم وقتی میای بیرون خودتو تو هفت تا لحاف بپیچ که یه وقت آبروشو نبری. فقط مواظب باش چیزی از گذشتت نفهمه که اگه بفهمه با کیا بودی و کجاها پرسه می زدی با لگداز زندگیش پرتت میکنه بیرون.
فرم در حال بارگذاری ...