« ادامه داستان معجزه | ادامه خاطرات شهید نیری » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 25ام مرداد, 1397باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم…
بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم :
_ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد.
بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم… (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و… البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما :
ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم…
طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است!
ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیشتر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم…
در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. می خواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم… فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم :
” معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد.”
راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است..
خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید :
_ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم :
_ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده…
_ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید :
_ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی.
نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لیلی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم :
_ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده.
با خنده ی بلندی گفت :
_ پرت و پلا نگو.
با چهره ای مصمم گفتم :
_ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم.
_ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟
_ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم.
_ چی رو؟
_ خودمو!
_ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم.
_ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم.
_ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟
_ آره. اینم یکی از دلایلشه.
_ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم.
با خودم گفتم : ” آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری.” با لبخند مضحکی گفتم :
_ آره درسته. میفهمم چی میگی!
_ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم :
_ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم.
زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم :
_ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره.
زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت :
_ بشین.
بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت :
_ وقتی میگم بشین باید بشینی!
از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم :
_ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟
جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت :
_ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟
با طعنه گفتم :
_ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره.
نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت:
_ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند!
از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم..
فرم در حال بارگذاری ...