آرشیو برای: "شهریور 1397"

پایان داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 23ام شهریور, 1397
​#معجزه  ✍فـــائـــزه ریـــاضــــے #قسمت_نود_و_پنجم _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 15ام شهریور, 1397
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 12ام شهریور, 1397
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 11ام شهریور, 1397
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد و گفت : _ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضا نشه. به اتاق رفتم و در رختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام را می فشرد. جسمم سنگین بود.… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 10ام شهریور, 1397
​بعد لبخندش محو شد و ادامه داد : _ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 9ام شهریور, 1397
سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم : _ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین. به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت : _ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397
​نزدیک بود شاخ در بیاورم. با تعجب گفتم : _ چی؟؟؟ چرا این کارو کردی؟؟؟ با خنده ی ریزی گفت : _ می خواستم ببیندت تا شایدم خوشش بیاد، بگیردت.  به قیافه ی متعجبم نگاهی کرد و گفت : _ والا بخدا! شوهر کجا بود تو این دوره زمونه؟ خب حالا. اینجوری نگام نکن،… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397
​با خنده گفت: _ تو همین چه کنم چه کنم های آقام برای برگردوندن آسیه، سر و کله ی ابراهیم خان پیدا شد. آخه آقام می ترسید آسیه رو برگردونه و بازم بیان پی بردنش. خاطرش از امنیت جون آسیه جمع نبود. نمی دونست صلاح کار چیه. بهتره برگرده یا همونجا بمونه. خلاصه… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397
با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم. همانطور که خاک چادر را می تکاندم و سرفه می کردم گفتم : _ این چادر قدیمی منه. پرسید : _ خب واسه چی درش آوردی؟ _ چادر رو چیکار می کنن؟ میخوام سرم… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397
​به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم. مادرم ملاقه را از دستم گرفت و گفت : _ من شله زرد رو میریزم. تو برو اون شابلون و دارچین و بیار، روی شله زردهارو تزیین کن. بلند شدم و از داخل کمد آشپزخانه یک کاسه دارچین و کیسه ی شابلون ها را بیرون آوردم.… بیشتر »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397
بالاخره روی شک و دو دلی ام پا گذاشتم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. دوستِ پارسال و آشنایِ امسال! خوبی؟ با خنده گفتم : _ سلام. بد نیستم. تو چطوری؟ بهتری؟ _ منم هستم. سعی می کنم تلخی روزهارو توی خودم حل کنم. هردو ساکت شدیم.کمی بعد… بیشتر »