« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397بالاخره روی شک و دو دلی ام پا گذاشتم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام. دوستِ پارسال و آشنایِ امسال! خوبی؟
با خنده گفتم :
_ سلام. بد نیستم. تو چطوری؟ بهتری؟
_ منم هستم. سعی می کنم تلخی روزهارو توی خودم حل کنم.
هردو ساکت شدیم.کمی بعد همزمان باهم گفتیم :
_ چه خبر؟
هردو خنده مان گرفت، گفتم :
_ اول تو بگو؟
_ خبری نیست. هستم دیگه. یه روز کمتر نفس می کشم، یه روز بیشتر. میگذره. حالا تو بگو؟
_ منم هیچی. میرم دانشگاه، میام خونه. با بالا و پایین زندگی می سازم و با مشکلاتش سر می کنم.
بعد از یک مکث کوتاه گفتم :
_ ملیحه، میخواستم درباره ی یه موضوعی ازت مشورت بگیرم.
_ بگو؟
_ تو یه شرایط خاصی گیر کردم، یه حرف های مبهمی رو باید به کسی بگم که اگه نگم روی دلم می مونه. چون خیلی ذهنم رو مشغول کرده. ولی نمیدونم با چه واکنشی مواجه میشم، برای همین میترسم حرف بزنم. از طرفی هم نگرانم که نکنه حرفامو بگم و بعد از ارزششون کم بشه. میفهمی که چی میگم؟
_ آره میفهمم.
_ تو بودی چیکار می کردی؟
_ من بودم حرفامو می گفتم. عکس العملش هرچی که میخواد باشه، مهم نیست. مهم اینه که اون حرفهای مبهم بیاد بیرون و تکلیف ذهن تورو مشخص کنه.
_ آخه میدونی، بعضی حرف ها یا انقدر مهم و با ارزشه، یا انقدر پست و بی ارزشه که گفتنی نیست. وقتی به زبون بیان دیگه جایگاهشونو از دست میدن. انگار توی حجم دنیا گم و گور میشن. میترسم…
وسط حرفم پرید و گفت :
_ تو که میگی نمیدونی با چه واکنشی مواجه میشی. از کجا معلوم گم و گور بشن؟ شاید هم وقتی از ذهن و قلبت بیاد بیرون جای خودشو توی دنیا پیدا کنه.
ملیحه راست می گفت. نگفتن و سربسته گذاشتن این ابهامات کار درستی نبود. بالاخره باید می فهمیدم حکمت حضور سید جواد در زندگی ام چیست. باید ناگفته ها را بیرون می ریختم و از او برای حل این معماها کمک می گرفتم. خلاصه بعد از همفکری سربسته با ملیحه تصمیم گرفتم همه چیز را به سید جواد بگویم. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. نمیتوانستم با او رو در رو بشوم. تصمیم گرفتم حرف هایم را بنویسم. هی می نوشتم و هی کاغذ را پاره می کردم. هی می نوشتم و هی برگه ها را مچاله می کردم. چندین و چند روز تمرکز کردم تا بالاخره اینگونه نوشتم که:
« پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر “لطف” نهان تو گمانی که مرا هست
سلام.
نمیدانم چگونه باید انبوه جملات و اتفاقات این مدت اخیر را در قالب یک کاغذ آ-چهار ریز کنم و برایتان بنویسم. قطعا قلم از نوشتن تمام جزییات و شرح تمام احساسات من عاجز است اما به همین مقدار بسنده می کنم که بگویم :
مدتها بود که برخلاف تعقیب و گریزهای مداوم در جستجوی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهایم ناکام مانده بودم.عاقبت با نشان انگشتر صاحب درختچه ها، به شما رسیدم. و این رسیدن درست مقارن شد با زمانی که ذهن مشوشم ابهاماتش را با روشنگری های واضح شما یکی پس از دیگری درمی یافت. در تکاپوی کشف راز تقارن دقیق درس های شما با سوالات ذهنم، یعنی همزمان شدن تفکرات من درباره ی معنای “عاقبت بخیری” و توضیح کاملا اتفاقی شما درباره ی مفهوم “العاقبة للمتقین” بودم که انگشتر آشنای شما را کنار برگه ی امتحان میانترم در مقابلم دیدم. و همان روز غافلگیری ام بیشتر شد وقتی که دیدم سوال امتحان شما مرتبط با معجزه های زندگی ماست. معجزه هایی که بارها از کودکی در ذهنم تکرار می شدند و با هر تکرار بیشتر به اعجاز حضور صاحبانشان پی می بردم. و تقارن دیگر این بود که آیه ی نجات بخش فراموش شده ای که از یک کابوس وحشتناک رهایم کرده بود را درست وسط جزوه ی شما پیدا کردم. و موارد ریز و درشت دیگر که در این مقال نمی گنجد.
اینها همه قطعات یک پازل گیج کننده بود که من به تنهایی از پس فهمیدنشان بر نیامدم. به همین دلیل نیاز به حضور و کمک شما را در شفاف سازی این سوالات احساس کردم و این نامه را برایتان نوشتم.
ضمن عرض گیلاس باغتان شیرین! ، تقاضا می شود از نوشتن هرگونه “لطف دارید” خودداری فرمایید.
با تشکر.
ارادتمند شما. »
تصمیم داشتم نامه را بعد از تمام شدن کلاس به او بدهم اما یکدفعه به دلم افتاد که مثل همان تلفن کادوپیچ شده، نامه را هم زیر درختچه های گیلاس بگذارم تا خودش ببیند و بردارد. اول فکر کردم شاید باد و باران و عوامل دیگر مانع از رسیدن نامه ام به دستش بشود اما بعد دلم را به دریا زدم و گفتم اگر قسمت او در خواندن این نامه باشد بالاخره به دستش خواهد رسید. نامه را در پاکت قرار دادم و زیر درختچه های گیلاس گذاشتم. یک روز، دو روز، سه روز، چند روز گذشت اما جوابی در مقابل نامه ام دریافت نکردم. هر روز باغ آرزوها را چک می کردم که شاید جواب نامه ام را همانجا گذاشته باشد اما خبری نبود. هفته ی بعد وقتی درسش تمام شد و دانشجوها از کلاس خارج شدند با ترس و لرز جلو رفتم و پرسیدم :
_ ببخشید، اون هدیه ی امانتی و اون نوشته ای که زیر درختچه ها براتون گذاشته بودم به دستتون رسید؟
همانطور که مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میز و بستن کیفش بود گفت :
_ بله رسید.
منتظر بودم حرفش را ادامه دهد اما چیزی نگفت. وقتی سکوتش را دیدم قدم هایم را عقب کشیدم و پشت کردم که از کلاس بیرون بروم. هنوز از در کلاس خارج نشده بودم، درحالیکه خودش را مشغول به جزوه های مقابلش نشان می داد گفت :
_ منم مثل شما.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. از اینکه بالاخره به حرف آمده بود هیجان زده بودم. پرسیدم :
_ بله؟
سرش را بلند کرد، عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد، از پنجره ی کلاس به دور دست ها خیره شد و گفت :
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد آنجا که خاطرخواه اوست
این بیت را خواند و دوباره ساکت شد. خوب شد خدا او را پسر آفریده بود. اگر دختر می شد قطعا باید زیرلفظی سنگینی برای بله گرفتن از او پرداخت می کردند. دوباره پرسیدم :
_ متوجه منظورتون نشدم؟
بازهم خودش را مشغول به برگه ها کرد و گفت :
_ منم مثل شما و شاید بیشتر از شما درگیر این اسرارم. نمیدونم چرا… فقط میدونم اینها همه امتحان خداست.
از حرف هایش سر در نمی آوردم. یعنی او هم ذهنش درگیر همین مسائل بود؟ پس چقدر تودار است که این همه مدت حرفی نزده. دلم میخواست همه چیز را با تمام جزییات از او بپرسم اما امکانش وجود نداشت. گفتم :
_ یعنی شما هم مثل من متوجه این همه اتفاقات عجیبی که پیش اومده شدین؟
از برگه ها دست کشید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. کمی مکث کرد و سپس گفت :
_ من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. اما…
دوباره سکوت کرد. حس راننده ی خسته ای را داشتم که وسط یک مسیر پر پیچ و خم هی ماشینش خاموش می شود و برای روشن کردنش باید دوباره استارت بزند و تلاش کند. اگر استادم نبود یا روحانی نبود شاید دق دلی ام را سرش بیرون می آوردم. اما شرایط ایجاب می کرد که به ساز او کوک شوم. با کلافگی گفتم :
_ اما چی؟؟؟
نگاهی به ساعت مردانه اش کرد و گفت :
_ اما الان دیره و دیگه باید بریم.
در کیفش را بست و به سمت در حرکت کرد. با اعتراض و صدای بلند گفتم :
_ یعنی چی؟ این چه رفتاریه؟
سرجایش ایستاد و گفت :
_ متاسفانه الان شرایط مناسبی برای صحبت کردن نیست.
گفتم :
_ پس کی میتونم با شما صحبت کنم؟
دستش را زیر عینکش برد و چشمهایش را گرفت و گفت :
_ نمیدونم.
و رفت. از این آشفتگی و طفره رفتنی که برای حرف زدن با من به خرج می داد فهمیدم نه تنها جواب سوالاتم در دست او نیست بلکه ذهن او از من هم آشفته تر است. با کلافگی به خانه برگشتم. از حرف های نصفه و نیمه ی سید جواد سر در نمی آوردم اما همین قدر فهمیده بودم که او هم علی رغم تمام بی تفاوتی های ظاهری اش دغدغه هایی مشابه من دارد…
نزدیک پایان ترم بود. احساس می کردم اگر در امتحان درس سید جواد شرکت کنم و قبول شوم پرونده ی این اسرار با ابهامات حل نشده اش بسته می شود. بنابراین تصمیم گرفتم روز امتحان حاضر نشوم تا بتوانم دوباره همان درس را با او بردارم. از وقتی کلاس ها تمام شده بود دیگر دسترسی به او نداشتم. ذهنم از هجوم آن همه افکار مبهم و حل نشده ثانیه ای رها نمی شد. به حکمت خدا فکر می کردم. یعنی در پس این پازلی که برایم چیده شده بود باید به چه چیزی می رسیدم؟
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد آنجا که خاطرخواه اوست
این بیت را نوشته بودم و به دیوار خانه ام زده بودم. هر روز اتفاقات اخیر را مرور می کردم اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. بالاخره یک روز آنقدر خسته و کلافه شدم که تصمیم گرفتم همه چیز را کنار بگذارم و فراموش کنم. یک لیوان چای ریختم و روبروی تلویزیون نشستم. همینکه تلویزیون را روشن کردم صوت قرآن پخش شد. میخواستم شبکه را عوض کنم اما توجهم به زیر نویس آیات جلب شد :
” پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. اگر یکی از آن دو یا هر دو نزد تو به پیری رسیدند، به آنان «اف» مگو و آنان را از خود مران و با آنان سنجیده و بزرگوارانه سخن بگو …”
لیوان را زمین گذاشتم و به تلویزیون نزدیک شدم. ترجمه ی آیات را دنبال کردم. قبلا هم پای قرآن نشسته بودم اما آن روز انگار حرف هایش را جور دیگری می فهمیدم. گاهی برای بهتر دیدن آنچه که پیش روی انسان قرار می گیرد باید حرکت کرد و زاویه ی دید را تغییر داد. زاویه ی دیدم تغییر کرده بود. انگار دریچه ی دلم به روی جملاتی که زیرنویس می شد باز شده بود و با همه ی وجودم درکشان می کردم.
” و بال تواضع خویش را از روی مهربانی و لطف برای آنان فرود آور و بگو پروردگارا همانگونه که مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار ده.
پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد… “
به خوبی میدانستم که من شامل این آیات نمی شوم. هربار که از دست خانواده ام خشمگین می شدم نه تنها از اشتباه آنها نمی گذشتم بلکه سعی می کردم بدتر از آنچه کرده بودند را برایشان تلافی کنم. یاد آخرین حرف های آقا بزرگ افتادم :
” تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.”
همانجا پای تلویزیون نشستم و اشک ریختم. احساس می کردم درست وقتی از همه چیز خسته شدم و از حل ناکام معماها احساس درماندگی کردم خدا برایم نشانه ای فرستاده. آن شب با خدا معامله ای کردم. تصمیم گرفتم سراغ خانواده ام بروم و بخاطر تمام سالهایی که خاطرشان را آزرده کرده بودم از آنها دلجویی کنم. عوضش خدا هم پرده از رازهایی که پیش پایم گذاشته بردارد و همه چیز را روشن کند. پس از پایان آخرین امتحان به شهر خودمان برگشتم و قبل از رفتن به خانه یک دسته گل برای پدر و مادرم خریدم. نسبت به دفعات قبل لباس ساده تر و پوشیده تری را انتخاب کردم. نگفته بودم برمی گردم تا غافلگیرشان کنم. در کوچه عطر شله زرد پیچیده بود. هرچه به در خانه نزدیک می شدم عطرش بیشتر می شد. زنگ در را زدم و دسته گل را جلوی صورتم گرفتم. مادرم در را باز کرد و از دیدنم متعجب شد. وقتی قیافه و لباسها و دسته گل را دید تعجبش بیشتر شد و فورا گفت:
_ چه عجب، این دفعه سر و ریختت مثل بچه ی آدم شده.
سعی کردم به دل نگیرم، گفتم :
_ بچه ی آدم نیستم که، بچه ی فرشته ام!
با خنده مرا در آغوش گرفت و وارد خانه شدیم. عطر شله زرد همه جا را پر کرده بود. گفتم :
_ شله زرد پختی؟
_ آره، امروز جلسه خونه ی ماست. نذر کردم شله زرد بدم شاید حاجتمو بگیرم.
_ چه حاجتی؟
_ هیچی. ولش کن.
وقتی کمی عرقم خشک شد به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم…
ادامه دارد……
سلام عالی بود
فرم در حال بارگذاری ...