« ادامه داستان معجزه ادامه داستان معجزه  »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 11ام شهریور, 1397

کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد و گفت :

_ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضا نشه.

به اتاق رفتم و در رختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام را می فشرد. جسمم سنگین بود. نمیدانستم از فردا چگونه با ذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم را بستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها را می شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت ها و خوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش را زیر دندانم حس می کردم. هنوز باور نمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم را باز کردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد. چراغ را روشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش را هدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت.

صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورم از ننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهر شدم. در تاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زد و گفت :
_ سلام. کجایی؟ دیروز هرچقدر زنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش در دسترس نبود.

گفتم :

_ سلام. من اومدم شهر خودمون. دیروز توی روستا بودم سخت آنتن می داد. کاری داشتی؟

_ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم. 

_ امانتی؟ چی هست؟

_ دیگه حالا که نیستی ولش کن.
_ شاید امروز یا فردا برگردم.
_ باشه پس اگه زود برمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.
تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم را جمع کردم تا به دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم را اطلاع دادم. هرچقدر اصرار کرد چند روز دیگر هم صبر کنم تا باهم برگردیم قبول نکردم. ساکم را بستم و راهی ترمینال شدم. در تمام طول مسیر سعی می کردم خودم را به پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم را کنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. “مروارید کلافچی… کلافچی… ” اما نه، به دلم نمی نشست. این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد. هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارز انقلابی بوده که جانش را هم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد. نمی توانستم قبول کنم که خون او در رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جز آنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کنار بیایم.
به خانه رسیدم. برق رفته بود. کلید انداختم و در را باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم و در قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاها رفتم تا دوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم را بیرون آوردم و شمردم.

” دو جفت گوشواره، انگشتر نگین دار، انگشتری که خاله مولود بهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابا برای تولدم خرید، پلاک طلام…".

ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم :
_ کیه؟
_منم دیگه. فرزانه.
پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید : 
_ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟
هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
_ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده.
_ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟
نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم :
_ نمیدونم…
با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت :
_ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟
_ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده.
_ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟
_ نه، ممنون.
پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت :
_ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی. 
به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم :
_ اینا چیه؟
_ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟
بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت :
_ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم.
_ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست.
_ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود.
_ باشه. ممنون.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده:
“با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما.”
لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا ‌سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته.

سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم. 

چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه  پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود…


فرم در حال بارگذاری ...