« ادامه داستان معجزه ادامه داستان معجزه  »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 12ام شهریور, 1397

سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد.
هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم… بگذریم!

این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت :
” سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است… در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین… “
اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد…

پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود.

پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم:
_ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم.
همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت:
_ هوم؟ بگو؟
کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت :
_ چی میخواستی بگی؟
گفتم :
_ قراره برام خواستگار بیاد.
ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید :
_ کی هست؟ داداش ملیحه؟
با تعجب گفتم :
_ وا، چرا فکر کردی اونه؟
_ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. 
فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید :
_ خب حالا نگفتی کیه؟
_ یکی از اساتید دانشگاهمون.
چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت :
_ واقعا؟؟
_ بله.
_ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟
_ یه روحانی سیده.
مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت :
_ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟
_ از نظر شما اشکالی داره؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت :
_ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم.
_ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان.
_ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم.
بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم…

میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند.
مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت :
” سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید… “
پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت :
” عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ “
مادرم گفت :
” چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون.”
بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد :
” مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم… “
آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم :
” اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ “
مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت :
” مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ “
چشم غره ای زدم و گفتم :
” نخیر نشنیدم. “
با تعجب نگاه کرد و گفت :
” وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟”
کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت :
“انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! “
بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت :
” خاک به سرم. وای… دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. “
با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید :
” تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ “
شانه ام را بالا انداختم و گفتم :
” مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام.”
زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت :
” خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون.”
چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد…
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت :
” خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ “
پدرم گلویش را صاف کرد و گفت :
” والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم…”
کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم :
” چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!”
سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد :
” یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. “
خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت :
” این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته.”
سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم :
” ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. “

 

پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت :
” بگو دخترم؟ چه شرطی؟ “
به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم:
” فقط باید به خودشون بگم. “
پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت :
” خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. “
سپس رو به پدرم ادامه داد :
“حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن.”
پدرم دستانش را بالا آورد و گفت :
” هرجور شما صلاح میدونین.”
مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت :
” دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار”
با صدای بلند گفتم :
” ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! “
مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت :
” باشه خودم نگه میدارم!”
بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی “بعدا پدرتو در میارم…”
چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت :
“حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم.”
راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد :
” با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. “
سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم :
” میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه.”
سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت :
_ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟
هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم :
_ گیلاس ها.
با خنده گفت :
_ گیلاس ها چی؟
_ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من.
معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت :
_ چشم. فقط همین؟!
کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم :
_ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم.
عینکش را جابجا کرد و گفت :
_ متوجه شدم.مساله ای نیست…


فرم در حال بارگذاری ...