« زایمان آسان | ادامه داستان معجزه » |
پایان داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 23ام شهریور, 1397#معجزه
✍فـــائـــزه ریـــاضــــے
#قسمت_نود_و_پنجم
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم.
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان…
_ آره… دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم.
_ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم.
دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت :
_ به چی نگاه می کنی؟
_ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟
آقا بزرگ خندید و گفت :
_ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :
_ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد.
_ میدونم دخترم. میدونم.
_ قول بدین دیگه تنهام نذارین.
لبخندی زد و گفت :
_ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه.
ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم.
“هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز عفو میکند. “
اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت :
_ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد.
سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت :
_ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما.
تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت :
_ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای.
سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت :
_ بهش فکر نکن. حداقل الان.
لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت :
_ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟
چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود.
?? @hesekhobb
#معجزه
✍فـــائـــزه ریـــاضــــے
#قسمت_نود_و_ششم
با لبخند گفت :
_ مال باغ آرزوها نیست، ولی گشتم برات از زیر سنگ پیداشون کردم.
پرستاری برای بررسی شرایطم وارد اتاق شد. با دیدن پاکت گیلاس به سیدجواد گفت :
_ ببخشید آقا ولی ایشون نباید فعلا این چیزارو بخورن. لطفا نیارین اینجا.
بعد هم که کارش تمام شد از سیدجواد درخواست کرد که هرچه زودتر اتاق را ترک کند. پس از رفتن پرستار، پاکت گیلاس را در یخچال گذاشت و گفت:
_ حیف که خانم پرستاره اجازه نمیده وگرنه همین الان یه دونه شو میدادم بخوری. خب من دیگه خودم محترمانه رفع زحمت کنم تا نیومدن زحمتمو رفع کنن.
تا خواست از من دور شود دستش را گرفتم و کنار خودم نگهش داشتم. دلم نمیخواست بعد از این همه مدت دوری به این زودی از کنارم برود. با ناراحتی و شرم نگاهش کردم. میخواستم با چشمانم از او خواهش کنم که مرا ببخشد. خم شد و در گوشم گفت :
_ نگران هیچی نباش عزیز من. همه چیز درست میشه.
سپس پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ فردا دوباره میام پیشت.
پس از رفتن سیدجواد مادرم دوباره وارد اتاق شد و قرآنش را دستش گرفت. با خودم گفتم هرطور شده باید از حال ملیحه خبر بگیرم. تمام قدرتم را جمع کردم، به زور زبانم را چرخاندم و مثل سکته کرده ها گفتم :
_ مــَ…لیـــ… حــه؟
مادرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد و با لبخند گفت :
_ نگران نباش مامان. ملیحه حالش خوبه.
اما چشمان مادرم غمگین بود. مطمئن بودم چیزی را از من پنهان می کند. سرم را با ناراحتی تکان دادم و با اشاره از او درخواست کردم که راستش را بگوید. اشک در چشمانش جمع شد و گفت :
_ خوبه، ولی هنوز توی همین بیمارستان بستریه.
با نگاهی مضطرب از او درخواست کردم که چیز بیشتری بگوید. دستی به صورتم کشید و ادامه داد:
_ مامان جان نگران نباش. بهترین دکتر و پرستارها بالای سرش هستن. تو اصلا نباید استرس داشته باشی. حالش خوبه.
اشکهایم سرازیر شد. اگر موضوع مهمی نبود که نباید ملیحه بعد از گذشت ده روز از آن ماجرا هنوزهم در بیمارستان بستری می بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم. هرچقدر میخواستم حرف بزنم و از مادرم جزییات بیشتری را بپرسم نمی توانستم. چند ساعت بعد دکترم آمد و مادرم را برای صحبت کردن از اتاق بیرون برد. نمیدانستم چه کارش داشت اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. پس از دقایقی وارد شدند. دکترم در مقابلم ایستاد و گفت :
_ میخوام ازت یه قولی بگیرم. من میبرمت دوستت رو ببینی اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی. این کار برای ما یه ریسک بزرگه اما من میخوام انجامش بدم. پس قول بده احساساتت رو کنترل کنی تا شرایطت به قبل برنگرده.
سرم را تکان دادم و سپس به کمک دو نفر سوار ویلچر شدم. با ورود به بخش آی سی یو فهمیدم حال ملیحه وخیم است. ویلچرم را جلوی پنجره ی اتاق نگه داشتند. به سختی و با کمک واکر از سرجایم بلند شدم. پرده ی سبزی جلوی پنجره کشیده شده بود. دکترم گفت :
_ دوستت بخاطر مصرف اجباری و بیش از حد داروهای خواب آور و بیهوشی توی کماست. البته ما خوش بینیم و منتظریم که به هوش بیاد. اما هنوز هیچ علایم چشمگیری از بهبود نداشته.
همان لحظه پرده ی سبز را کنار زدند. با دیدن ملیحه که چندین دستگاه از نقاط مختلف بدنش متصل بود بغضم ترکید. هرچند به دکتر قول داده بودم که خودم را کنترل کنم اما نمیتوانستم. با ضجه فریاد کشیدم و گفتم :
_ چرا ملیحه…
بوی پاکن عطری کلاس اول دبستان، خاطرات قهرها و آشتی هایمان، صدای خنده های کودکی، تصاویر روز عقدش… همه در سرم می پیچید. دکترم که با این شوک میخواست زبانم را باز کند از به حرف آمدنم خوشحال شد، لبخندی زد و سپس گفت :
_ نگران نباش. ما همه ی تلاش خودمونو می کنیم. انشاالله خدا هم کمک کنه و بزودی به هوش بیاد.
حالا که زبانم باز شده بود و به حرف آمده بودم دلم میخواست همه چیز را درباره ی وضعیت ملیحه بدانم. گفتم :
_ امیدی هست؟
دکترم با شنیدن صدایم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : “خداروشکر". سپس به ملیحه نگاه کرد و گفت :
_ آره. ما هیچوقت امیدمون رو از دست نمیدیم. دوستت علایم جزیی از هشیاری داره اما خب برای ما خیلی کمه. بخاطر همینم گفتم ما خوشبینیم و هنوز هم باید منتظر بمونیم.
سپس مرا روی ویلچرم نشاندند و به اتاقم برگرداندند…
?? @hesekhobb
#معجزه
✍فـــائـــزه ریـــاضــــے
#قسمت_نود_و_هفتم
باور نمی کردم ملیحه به آن وضعیت دچار شده باشد. نمیدانستم اگر به هوش نیاید چگونه باید به زندگی ادامه بدهم. حرف هایی در دلم بود که اگر به زبان می آمد در حجم دنیا گم می شد. حرف های بی جا! سرم را در بالشم فرو بردم و به جای تمام ناگفته ها اشک ریختم. صبح روز بعد سیدجواد کنار من ماند تا مادرم برای استراحت به خانه برگردد. هنوز دقایقی از رفتن مادرم نگذشته بود که کسی چند ضربه به در زد. فکر کردم مادرم چیزی جا گذاشته اما ناگهان مجید وارد اتاق شد. سیدجواد او را نمی شناخت. بدون اینکه من چیزی بگویم خودشان یکدیگر را به هم معرفی کردند. سیدجواد جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت و او را روی صندلی نشاند. مجید که به دلیل دوستی با سینا خجالت زده بود، سرش را زمین انداخت و گفت :
_ مروارید خانم چقدر ازتون خواستم که اجازه بدین باهاتون حرف بزنم ولی زیربار نرفتین. من میخواستم چنین اتفاقی نیفته. اما متاسفانه نتونستم جلوشو بگیرم. به محض اینکه وارد ایران شدم و قضیه رو فهمیدم یک راست اومدم اینجا. بخاطر دوستتون هم واقعا متاسفم. ولی کاش اون شب به پلیس خبر میدادین و خودتون نمیرفتین.
سیدجواد عینکش را تکانی داد و گفت :
_ اون شب خانمم به من پیام داد، متاسفانه من کمی دیر دیدم اما بلافاصله بعد از خوندن متن پیام به پلیس زنگ زدم و همه چیز رو اطلاع دادم. وقتی هم که نزدیک باغ رسیدیم خودش از موبایلش به من زنگ زد. پلیسا هم بدون معطلی وارد باغ شدن و دستگیرش کردن. البته خیلی سعی کرد فرار کنه که نهایتا به پاش تیر زدن و گرفتنش.
مجید سرش را تکان داد و گفت :
_ آره، میدونم. چند روزم تو بیمارستان بود. الان سه چهار روزه بردنش بازداشتگاه.
سیدجواد از مجید پرسید :
_ آخه انگیزه اش چی بود؟ چی میخواست؟
مجید همانطور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد گفت :
_ راستش من سینا رو از دوران دبیرستان میشناسم. اون موقع چیزی از بیماریش نمیدونستم اما از بد روزگار این چند سال اخیر که باهاش شریک شدم به مشکلش پی بردم. اوایل نمیفهمیدم چشه که هی رفتارهای ضد و نقیض نشون میده تا اینکه یه بار با برادرش که الان خارج از ایران زندگی میکنه حرف زدم و فهمیدم ماجرا از چه قراره. پدر سینا که اختلاف سنیش با مادرش زیاد هم بوده، متاسفانه دچار بیماری روانی بود و مدام به همه چیز و همه کس شک می کرد. مرتب جلوی چشم بچه ها زنش رو کتک می زد و مورد آزار و اذیت قرار میداد. نهایتا یک روز زمانی که بیماریش عود میکنه انقدر پیش چشم سینا مادرشو میزنه تا اون بنده خدا از دنیا میره. بعد هم به جرم قتل عمد قصاص میشه. برادر سینا هم بعد از چند سال از ایران میره و سینا تنها می مونه. تنهایی، خاطرات تلخ کودکی و زمینه ی موروثی بیماری روانی که از پدرش به ارث برده بود، همه دست به دست هم میدن تا سینارو تبدیل به کلکسیونی از انواع اختلالات کنن. البته خودش بیماریش رو پذیرفته بود و سعی میکرد گاهی با دارو کنترلش کنه. تا اینکه مروارید خانم رو توی دانشگاه میبینه و تحت تاثیر شباهتی که با مادرش داشته قرار میگیره. دوباره همه ی خاطراتش زنده میشه و بیماریش هم شدت میگیره. من هرچقدر خواستم مجابش کنم که باید بازم به خوردن داروهاش ادامه بده اما سینا نمی پذیرفت. انگار دیگه عقلش کار نمی کرد. مجنون شده بود. اواخر هردفعه درباره ی مروارید خانم باهاش حرف میزدم حالت جنون بهش دست میداد. میدونستم اگه مروارید خانم از جلوی چشمش نره اتفاقات بدی میفته. اما هرکاری کردم جلوشو بگیرم نشد که نشد.
مجید مرتب سوییچش را در دستانش جابجا میکرد. صدای کلیدش اعصابم را خورد کرده بود. انگار کسی در مغزم تبل می کوبید. با صدای بلند گفتم :
_ ببخشید میشه انقدر اونو صدا ندین؟
مجید که از عصبانیتم شوکه شده بود پرسید :
_ چی رو؟
به دستانش اشاره کردم و گفتم :
_ سوییچ.
سیدجواد که مثل همیشه حال مرا می فهمید لبخندی زد و به مجید گفت :
_ خانم من متاسفانه چند روزی بیهوش بودن. تازه از دیروز قدرت حرف زدنشون رو به دست آوردن. فکر می کنم بخاطر شرایط سختی که پشت سر گذاشتن صداهایی که برای ما عادیه ایشون رو خیلی اذیت می کنه. وگرنه منظور بدی ندارن.
مجید خودش را کمی به سمت بالا کشید و سوییچش را در جیبش گذاشت و گفت :
_ ببخشید! راستی حال دوستشون چطوره؟ هنوز به هوش نیومدن؟
_ نه متاسفانه. فعلا فقط باید براشون دعا کنیم.
بعد هم سیدجواد شیرینی را باز کرد و از مجید پذیرایی کرد. کمی سرگیجه داشتم. پس از رفتن مجید چشم هایم را بستم و خوابیدم…
?? @hesekhobb
#معجزه
✍فـــائـــزه ریـــاضــــے
#قسمت_نود_و_هشتم
با صدای پچ پچ زنانه ای که بالای سرم پیچیده بود چشمانم را باز کردم. کمی روی تخت جابجا شدم تا پشت سرم را ببینم. ناگهان خاله زهرا جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ خداروشکر سلامتیتو بدست آوردی دخترجون.
همانطور که مثل یک کیسه شن در بغلش ماسیده بودم دستهایم را بالا آوردم و او را در آغوش گرفتم. بعد هم مرا بوسید و گفت :
_ گذشته ها گذشته. از امروز دیگه عروس مایی.
سیدجواد از پشت سرش نگاهم کرد و گفت :
_ البته از اولم عروس شما بودن. هنوزم هستن.
سپس کنارم روی تخت نشست. منتظر بودیم تا پس از آمدن پدرم دوباره خطبه ی صیغه را جاری کنیم. خلاصه پس از کمی انتظار پدرم رسید و بعد از بخشیدن چند ساعتِ باقی مانده از زمان صیغه ی قبلی، دوباره خطبه خواندیم و محرم شدیم. پس از آنکه خطبه تمام شد سیدجواد یک جعبه کوچک دستم داد و گفت :
_ ناقابله.
بازش کردم. یک انگشتر زیبا داخلش بود. لنگه ی زنانه ی همان انگشتری که زیر درختچه های گیلاس افتاده بود. گفتم:
_ شما که قبلا برام انگشتر خریده بودین. حلقه ی عقدم که باهم خریدیم. این دیگه چیه؟
مادرم یواشکی اشاره زد که حرف بیخود نزن و انگشتر را بگیر. از همان درسهایی که همیشه می داد! سیدجواد گفت :
_ هرچند کم و ناقابله اما امیدوارم باب میلت باشه.
انگشتر را بیرون آوردم و دستم انداختم. همان موقع خاله زهرا شروع کرد به کل کشیدن. مادرم خندید و گفت :
_ حاج خانم بیمارستانه ها، الان میان سراغمون بیرونمون می کنن.
خاله زهرا همانطور که دستش پشت لبش بود و لی لی لی لی می کرد صدایش را کمی پایین آورد. ناگهان در اتاق به شدت کوبیده شد و فرید درحالیکه چشمانش قرمز بود و رگ گردن و پیشانی اش ورم کرده بود وارد اتاق شد. با عصبانیت در مقابلم ایستاد و گفت :
_ دوستیتون این بود آره؟ خوب حق رفیقتو ادا کردی. اون طفلکِ بیچاره اونجا داره جون میده اونوقت تو اینجا جشن گرفتی. ملیحه ی من داره تاوان چی رو پس میده؟ تاوان رفاقتش با یه نامرد!
پدرم جلوی فرید ایستاد و گفت :
_ حرف دهنتو بفهم آقا پسر. مگه اینجا بیصاحابه که برای خودت سرتو انداختی اومدی تو؟
فرید به چشمانم خیره شد، خشم و نفرت در نگاهش موج می زد. سپس آب دهانش را روی زمین پرت کرد و از اتاق خارج شد. تمام بدنم ضعف کرده بود، میلرزیدم. مادرم پرستار را صدا زد و او هم در سرمم چیزی تزریق کرد تا آرام شوم. قبل از اینکه چشمانم بسته شود به مادرم گفتم :
_ باید نُه تا دیگ آش برای امام جواد بپزیم. نذر آقا بزرگه.
این جمله را گفتم و چشمانم بسته شد…
?? @hesekhobb
#معجزه
✍فـــائـــزه ریـــاضــــے
#قسمت_نود_و_نهم
” _ مروارید. مروارید.
_ تو اینجایی؟ به هوش اومدی ملیحه؟
_ من خیلی وقته اینجام. اومدم کمک.
_ کمک چی؟
_ مگه نمیبینی آقابزرگ آشپزی داره.
به پشت سرش نگاه کردم. با آنچه که میدیدم فاصله ی زیادی داشتم. نُه تا دیگ بزرگ روی نُه اجاق گاز قرار داشت. آقابزرگ و خانجون دیگ ها را هم می زدند. زن و مرد نا آشنایی هم بالای سر دیگهای دیگر ایستاده بودند و مشغول هم زدن آش ها با همان ملاقه مسی های بزرگ بودند. به ملاقه ای که در دست ملیحه بود نگاه کردم. سپس به زن و مرد اشاره کردم و پرسیدم :
_ اون دوتا آشنان؟
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ آره. اسمشون مریم و محمدجواده. خیلی بالاتر از این طبقه زندگی می کنن. ولی هروقت که ما کار و کمکی بخوایم میان اینجا.
با شنیدن اسم پدر و مادر واقعی ام بغضم گرفت. همانطور که دزدکی نگاهشان می کردم گفتم :
_ وقت نشد بهت بگم، اونا پدر و مادر منن.
ملیحه زد زیر خنده و گفت :
_ خودم میدونم دیوونه. مثل اینکه اصلا خبر نداری اینجا کجاست!
_ مگه اینجا کجاست؟
_ اینجا همه چیز عین کف دسته. خوب و بد هم نداره. همه حرفای بیجایی که آدما توی دلشون نگه میدارن تا تو حجم دنیا گم نشه، اینجا برملا میشه. راستی میدونستی آقابزرگ وساطت کرده تا تو و سیدجواد به هم برسین؟
_ نه!
_ آره بابا. وگرنه توی خل و چل رو چه به اون بنده خدا. آقا بزرگ انقدر رفت و اومد تا کارتو راست و ریست کرد. خودش همیشه میگه خدا در حق مروارید معجزه کرده که به سیدجواد چفت شده. وگرنه کی میومد تورو بگیره آخه! البته مریم و محمدجوادم دست به کار شدن. آخه پارتی شون کلفته. مثل اینکه اینجا حرفشون خیلی برو داره. تازه دلتم بسوزه که من پیش آقا بزرگت می مونم ولی تو میری.
_ می مونی؟ یعنی با من نمیای؟
ناگهان آقا بزرگ از پشت سر آمد و ملاقه ی ملیحه را از دستش کشید. ملیحه که از این اتفاق ناراحت شده بود اشکهایش سرازیر شد. آقا بزرگ بدون اینکه چیزی بگوید یک ظرف آش دستم داد. از همان کاسه چینی های گلدار و قدیمی خانجون. به داخل ظرف نگاه کردم، بجای آش پر از گیلاس بود. به دیگ های آش خیره شدم و به آقابزرگ گفتم :
_ منم میخوام تو نذری تون سهیم باشم.
کاسه را به ملیحه دادم. انگشتری که سیدجواد برایم خریده بود را بیرون آوردم و کف دست آقابزرگ گذاشتم. ناگهان زمین زیر پایمان لرزید. اطرافمان تیره و تار شد. دست ملیحه را محکم گرفتم و به همراه او از همان تونل عجیب و غریب به سرعت پرت شدیم. “
ما به این دنیا پرت شدیم.
همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم.
ما پرت شدیم تا معجزه را معنا کنیم.
و معجزه چیزی نیست بجز اتفاقات ریز و درشتی که خدا هر روز در زندگی ما رقم می زند،
و ما اغلب اوقات با بی تفاوتی از کنارشان عبور می کنیم.
ما به این دنیا پرت شدیم.
همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم تا بهشت بهتری بسازیم.
و معجزه همان مسیر منتهی به بهشت است.
معجزات را دست کم نگیریم،
معجزات اند که بهشت ما را می سازند.
هرشب چشمانت را ببند و معجزات زندگی ات را بشمار.
باورکن انگشت هایت کم می آیند.
و هرگز از یاد نبر که هرچند همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم،
اما میتوانیم با خوب نگاه کردن به معجزات زندگی مان، بهشت بهتری بسازیم.
(پایان.)
?? @hesekhobb
فرم در حال بارگذاری ...