« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 9ام شهریور, 1397سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم :
_ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین.
به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت :
_ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و موردهای مختلفی رو معرفی می کردن. البته از سر لطف و محبتشون هم بود. اما من ترجیح می دادم دست نگه دارم تا مورد مناسب تری پیدا بشه. بهرحال یک کشش اولیه ای برای جلو رفتن لازمه. خلاصه بعد از مدتی من از خدا تقاضا کردم مورد ی رو که خودش صلاح میدونه برای ازدواج سر راهم قرار بده. اوایل هرچقدر منتظر موندم تا کسی سر راهم سبز بشه بیفایده بود. فقط می دیدم که راه و بیراه، مسیری که جلوی پام قرار می گیره رفتن به همون باغ مخروبه ی پشت خونه است. همون باغ آرزوهای شمارو عرض می کنم. خلاصه تسلیم شدم و سراغ اون باغ رفتم و شروع کردم به کشاورزی. چون من به کاشت گل و گیاه و در کل کشاورزی خیلی علاقه دارم. بعد از مدتی متوجه رفت و آمد شما شدم. اولین باری که شمارو دیدم فکر می کردم شما یه رهگذرین و اتفاقی اونجا حضور دارین اما وقتی که متوجه شدم بیشتر از یه رهگذر به اون باغ مراجعه می کنین حس کردم که باید چیزی رو از حضور شما بفهمم. البته تقریبا مطمئن بودم که شما نباید اون موردی باشید که من از خدا تقاضا کردم. ولی چند باری با اشارات مختلف احساس کردم که خدا میخواد به من بگه شما همون کسی هستین که باید سر راهم قرار بگیره. هردفعه فکر می کردم شاید دچار سوء تفاهم شدم و افکارم رو رها می کردم. گذشت تا زمانی که انگشتر من توی باغ جا موند و شما که از همه چیز بی خبر بودین زیر انگشتر یه یادداشت گذاشتین. من با تفال به قرآن از خدا درباره ی نقش شما توی زندگی خودم سوال کردم و جواب هم که مشخصه…
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ نه برای من مشخص نیست. جواب چی بود؟
درحالی که معلوم بود معذب شده همانطور که سرش پایین بود گفت :
_ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا…
سپس مکثی کرد و ادامه داد :
_ روزی که توی دانشگاه از من درباره ی ابهامات ذهنتون سوال پرسیدین، من جوابی نداشتم بدم. چون خودمم وسط این ابهامات اسیر شده بودم. نمیدونستم چرا خدا از من چنین درخواستی داره. بهرحال دو نفر از هر نظر باید هم کُفّ باشن. ولی خب دنیای من و شما شاید کمی متفاوت بود. بهرحال میدونستم حتما خیر و حکمتی توی این اتفاقات هست و من باید تسلیم باشم. بالاخره انقدر با خودم کلنجار رفتم تا روزی که برای بدرقه ی حاج آقا سهیلی متوجه شدم شما توی پوشش خودتون تجدید نظر کردین. همونجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این همه مدت شک و دودلی درخواستم رو به صورت جدی تر مطرح کنم.
در همین لحظه خاله زهرا از آشپزخانه بیرون آمد و به در سالن که کاملا باز بود ضربه زد. یک سینی چای آورد و اول جلوی من و سپس جلوی سید جواد نگه داشت. بعد هم دوباره به سرعت از آنجا خارج شد و رفت. همانطور که دستش را روی بخار فنجان نگه داشته بود گفت :
_ حالا دیگه از اینجا به بعد انتخاب و تصمیم گیری درباره ی این ازدواج به شما بستگی داره.
با اینکه در حرف هایش کوچکترین توهین و اهانتی دیده نمی شد اما آن روز حسابی به غرورم برخورده بود و ناراحت شده بودم. احساس می کردم فقط از سر تکلیف و اجبار تن به این انتخاب داده. تمام حرف هایش درست بود. شاید من و او واقعا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم اما حس بدی از شنیدن این واقعیت ها داشتم. توی لاک خودم بودم و دلم نمیخواست حتی کلمه ای با او حرف بزنم. هردو سکوت کردیم و درحالی که چیزی جز صدای باران به گوش نمی رسید چایمان را نوشیدیم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه گفت :
_ چیز دیگه ای هم مونده که بخواین بدونین؟
گفتم :
_ نه
و درحالی که او هنوز سرجایش نشسته بود از جایم بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به او از در سالن خارج شدم. صدای خاله زهرا و فرزانه می آمد. گرم حرف زدن بودند و باهم می خندیدند. با صدای بلند گفتم : “ببخشید…” تا متوجه حضورم بشوند. سپس باهم از آشپزخانه خارج شدند. پیرزن با لب خندان مرا بغل کرد و پرسید :
_ عروس گلم، ایشالا مبارکه؟
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. سپس به همراه فرزانه از سیدجواد و پیرزن خداحافظی کردیم و از در خانه بیرون آمدیم…
نمیدانم چرا آن روز توی ذوقم خورده بود. انگار منتظر بودم بشنوم که جدا از این که صرف تکلیف به خواستگاری ام آمده اما کمی هم دوستم دارد. شاید همانجا بود که فهمیدم انگار من هم با تمام ادعایی که برای سنخیت نداشتن با او می کردم، اما از این که او را کنار خودم داشته باشم بدم هم نمی آمد. کشتی هایم غرق شده بود و حسابی ناراحت بودم. هرچقدر فرزانه سعی کرد سر حرف را باز کند اما من فقط با بی میلی جواب های کوتاه می دادم. دلم میخواست با ملیحه حرف بزم. وقتی به خانه رسیدم حرف های سیدجواد را برای ملیحه تعریف کردم و نهایتاً گفتم :
_ ولی من میخوام بهش جواب منفی بدم. دلم نمیخواد یه عمر کنار کسی زندگی کنم که به چشم یه فریضه ی الهی بهم نگاه می کنه. نمیخوام مجبور باشه فقط بخاطر اینکه خدا منو سر راهش قرار داده یه عمری تحملم کنه.
ملیحه هم چیزی نگفت. نفهمیدم موافق حرفهایم بود؟ مخالف حرفهایم بود؟ یا نظری نداشت. البته بعدها دلیل سکوت آن شب ملیحه را فهمیدم که بماند برای بعد…
دو سه روز گذشت تا آنکه فرزانه را در دانشگاه دیدم و از او خواستم جواب منفی مرا به سید جواد برساند. هرچقدر سعی کرد مرا از این کار منصرف کند اما زیر بار نرفتم. گفتم جواب من منفی است و نظرم بر نمی گردد. با اینکار حتما دل او هم شاد می شود. شاید به ظنّ خودش خدا او را مجبور کرده بود که مرا انتخاب کند، اما مرا که مجبور نکرده بود به این ازدواج رضایت بدهم. این برای هر دوی ما بهتر بود.
چند روز بعد فرزانه با من تماس گرفت و گفت :
_ من پیغامتو به سید رسوندم، ولی گفت تا جواب قانع کننده ای نگیره از این تصمیم منصرف نمیشه.
دروغ چرا، ته دلم از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم. اما برای اینکه نظرم تغییر کند کافی نبود. دلم میخواست از زبان خودش بشنوم که دلیل این انتخاب فقط وظیفه و تکلیف نیست. اینکه فقط از زبان فرزانه و خاله زهرا شنیده بودم که او برای این ازدواج اصرار دارد راضی ام نمی کرد. گفتم :
_ بگو دلیلم اینه که نمیخوام وارد زندگی با مردی بشم که منو مثل نماز و روزه ش فقط یک تکلیف اجباری میدونه. نمیخوام از روی اجبار و توی معذوریت با من ازدواج کنه.
هرچقدر فرزانه سعی کرد دلیل و توجیه بیاورد که درباره ی سیدجواد اشتباه می کنم اما قبول نمی کردم. اصرار داشتم که جوابم منفی است و دلایلم نیز مشخص است. چند روز بعد فرزانه زنگ زد و گوشی را به خاله زهرا داد تا با من حرف بزند که شاید نظرم را عوض کند. اما من میخواستم این اصرارها را از زبان خود سیدجواد بشنوم. اینکه من برایش فقط در جایگاه یک دِین الهی نیستم که باید مرا بجا بیاورد! میخواستم مطمئن شوم که از بالا به من نگاه نمی کند. جواب منفی نهایی ام را به پیرزن دادم و همه چیز تمام شد. واقعیتش این بود که فکر می کردم دوباره برای اصرار کردن پا پیش می گذارد اما خبری نبود. چند هفته گذشت. وقتی که دیدم خبری از او نیست کمی متعجب شدم. حس کردم شاید در رفتارم زیاده روی کرده ام. اما اگر واقعا من برایش مهم بودم دوباره جلو می آمد و اثبات می کرد که اشتباه می کنم. خلاصه گذشت تا یک روز که مشغول آشپزی بودم. ملیحه وارد آشپزخانه شد و گفت :
_ مروارید ، حوصله داری باهات حرف بزنم؟
از چهره اش مشخص بود میخواهد درباره ی موضوع مهمی صحبت کند. شعله ی گاز را خاموش کردم، پیش بندم را باز کردم و گفتم :
_ آره، بگو؟
اول فکر کردم می خواهد درباره ی فرید و مشکلات زندگی شان صحبت کند اما بعد فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. گفت :
_ ببین خیلی فکر کردم چه جوری این حرف هارو بهت بزنم، آخرسر تصمیم گرفتم بدون مقدمه و حاشیه ازت درخواست کنم که همه شوخی های گذشته رو نادیده بگیری و لطفا عروس ما بشی.
چشمانم درشت شد. آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. هیچوقت توقعش را نداشتم که از ملیحه چنین چیزی بشنوم. با آنکه میدانستم ملیحه شوخی نمی کند گفتم :
_ هرهر خندیدم.
گفت :
_ من دارم جدی میگم. حالا فک نکن خیلی تحفه ای ولی بهرحال داداشم خواسته دیگه. گفته بهت بگم باید بیای زنش شی.
_ ملیحه، چی میگی تو؟ چرا چرت و پرت میگی؟ حالت خوبه؟
_ بله حالم خوبه.
سپس جلویم زانو زد، کفگیر را از روی میز برداشت، درمقابلم گرفت و گفت :
_ آه بانو، هرچند چشم ندارم ریختتو ببینم ولی هم اکنون در صحت و سلامت عقل و جسم دارم ازت درخواست میکنم منو به خواهرشوهری خودت بپذیری.
کفگیر را گرفتم و آهسته توی سرش کوبیدم و گفتم :
_ منم درخواستت رو رد می کنم تا درس عبرتی باشه برای داداشت.
از روی زمین بلند شد، به شوخی چشم غره ای زد و گفت :
_ وا، خیلی هم دلت بخواد. پسر به این خوبی.
خلاصه بعد از اینکه خنده هایمان تمام شد نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم…
نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم. ظاهراً چندباری جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته بودند، هردفعه هم مهدی عیب و ایرادهایی را روی مواردی که دیده بود می گذاشت. وقتی که ملیحه پیگیر ماجرا شد فهمید که دلیلش چیز دیگری است. او تمایل داشت که با من ازدواج کند اما چون مطمئن بود برایم جایگاه یک برادر را دارد و قطعاً جواب منفی میدهم جرات مطرح کردنش را نداشت. خلاصه ملیحه از من درخواست کرد که مدتی روی این موضوع فکر کنم و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به او جواب بدهم. واقعاً نمیتوانستم این ازدواج را تصور کنم. هربار که میخواستم به او فکر کنم خنده ام می گرفت. آن همه شاخ و شانه هایی که برای زنش کشیده بودیم جلوی چشمانم می آمد. پیش خودم هم دلم برایش می سوخت و هم میگفتم چقدر آب زیرکاه بوده که این همه وقت چیزی نگفته و بروز نداده. نمیدانستم از اینکه چادری شده ام باخبر است یا نه. شاید اگر میدانست که من چادر را انتخاب کرده ام دیگر حاضر نمی شد که با من ازدواج کند. البته زمان زیادی می برد تا درخواست ازدواجش برای من جا بیافتد. باید ذهنیتم را نسبت به او تغییر می دادم. مهدی پسر خوبی بود. از گذشته اش خبر داشتم. صاف صاف بود، مثل کف دست. اما برای من قابل قبول نبود که به چشم همسر به او نگاه کنم.
چند روز بعد به اصرار ملیحه وقتی که فرید به دنبالش آمده بود تا او را به شهر خودمان ببرد من نیز همراهشان رفتم. به محض اینکه رسیدم فهمیدم پدر و مادرم در حال بستن چمدان و رفتن به مسافرت اند. اول میخواستم برگردم اما بعد ترجیح دادم بمانم و از این تنهایی برای فکر کردن استفاده کنم. بعد از رفتن خانواده ام هرچقدر ملیحه پیشنهاد داد که یک روز برای شام یا نهار به خانه شان بروم و با مهدی درباره ی تصمیمش حرف بزنم قبول نکردم. فکر می کرد ممکن است بخاطر حضور مادرش معذب باشم، برای همین دوباره پیشنهاد داد که اگر در خانه راحت نیستم با فرید و مهدی برای شام خوردن به رستوران برویم. اما بازهم قبول نکردم. مشکل من که غذا خوردن در خانه یا بیرون از خانه نبود، مشکل من خود مهدی و پیشنهادش بود. دلم نمیخواست با او روبرو بشوم. اصلا فکر می کردم اگر اورا ببینم خنده ام می گیرد و ممکن است مسخره اش کنم. دلم نمیخواست رفتار نسنجیده ای در برابر این موضوع نشان بدهم که دوباره دوستی من و ملیحه خدشه دار بشود. از ملیحه خواستم فعلا دست از اصرارکردن بکشد و فرصت بیشتری به من بدهد.
نگران درس هایم بودم. پایان ترم نزدیک بود. حالا که خانواده ام به سفر رفته بودند دیگر چه لزومی داشت بیش از این آنجا بمانم. تقویمم را برداشتم تا حساب کنم چند روز به شروع امتحانات ترم مانده، ناگهان با دیدن تاریخ یادم افتاد که امروز سالگرد فوت خانجون است. دنیا چقدر بی وفاست. چقدر زود همه چیز را فراموش می کنیم. چقدر زود به جای خالی آدم ها عادت می کنیم. آدمی بنده ی عادت است…
یک بسته خرما خریدم و راهی روستا شدم. بعد از زیارت امامزاده خرما را بین مردم پخش کردم و سپس قبر خانجون و آقا بزرگ را حسابی شستم. چادرم کمی خیس و گلی شده بود. مشغول تمیز کردن چادرم بودم که ننه رباب را از دور دیدم. سر قبری خم شده بود و فاتحه می خواند. به سرعت خودم را به او رساندم و سلام کردم. چشمانش قرمز بود، معلوم بود که گریه کرده. وقتی مرا دید با خوش رویی بغلم کرد. نگاهی به قبر مقابلش انداختم. متعلق به یک مرد جوان بود که سن و سال زیادی نداشت. پرسیدم :
_ آشناتونه؟
آهی کشید و گفت :
_ آره ننه. یه آشنای نزدیک.
چشمانش پر از اشک شد، با بغض گفت :
_ پسرمه.
خیلی ناراحت شدم، دستانش را گرفتم و گفتم :
_ خدا روحشونو شاد کنه. متاسفم.
چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و گفت :
_ هدایتِ من با محمدجوادِ آسیه دوست بود. عموتو میگم. از وقتی آسیه و ابراهیم خان برگشتنه بودن شهر، هدایت و محمدجواد زیاد باهم رفت و آمد می کردن. هردوشون جوون بودن، سن و سالشون نزدیک هم بود. تا به هم میرسیدن چند ساعت می نشستن به حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه رد و بدل می کردن. من که حالیم نمی شد بفهمم چی چی میگن. ولی هرچی بود بخاطر همین حرفا و کاراشون بود که سرآخر هردوتاشونو تو یه هفته کشتن. بازم جنازه ی هدایت سالم بود، تونستن غسل بدن و کفن کنن. ولی محمدجواد و زنش…
سپس روسری اش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. تا آن روز هیچ چیزی از این ماجراها نشنیده بودم. فقط میدانستم عموی جوانم سالها پیش وقتی همراه زنش سوار ماشین بود تصادف کردند و کشته شدند. از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم…
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت :
_ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت.
دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم :
_ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
_ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن.
دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت :
_ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی.
با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم :
_ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟
در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت :
_ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من.
گفتم :
_ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه.
گفت :
_ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت.
_ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر.
_ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو.
این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم :
_ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟
گفت :
_ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟
با تردید گفتم :
_ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت.
از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم :
_ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟
ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:
_ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟
فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم :
_ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم.
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
_ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم.
دوباره گفتم :
_ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم.
خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت:
_ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟
_ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم.
دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت :
_ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون.
کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت :
_ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن.
دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت :
_ الله اکبر.
فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم :
_ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟
با تاسف سری تکان داد و گفت :
_ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش.
سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت:
_ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری.
با خوشحالی داد زدم :
_ قول میدم. قول قول
آهی کشید و سپس گفت :
_ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون.
یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : “ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه."
بچه هام آقامو “آق بابا” صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : “پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد.”
منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود.
وسط حرفهایش پریدم و گفتم :
_ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟
سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ صبر کنن ننه، میگم برات.
با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت :
_ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد.
سپس به من نگاهی کرد و گفت :
_ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم.
لبخندی زد و گفت :
_ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین…
خیلی طولانی بود نتونستم کامل بخونم
http://narjes-s3.kowsarblog.ir/
فرم در حال بارگذاری ...