« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم. مادرم ملاقه را از دستم گرفت و گفت :
_ من شله زرد رو میریزم. تو برو اون شابلون و دارچین و بیار، روی شله زردهارو تزیین کن.
بلند شدم و از داخل کمد آشپزخانه یک کاسه دارچین و کیسه ی شابلون ها را بیرون آوردم. پلاستیک را باز کردم، یکی که طرح گل داشت را نشانش دادم و گفتم :
_ این خوبه؟
نگاهی کرد و گفت :
_نه، یه دونه هست مال امام جواده. اونو بیار.
پرسیدم :
_ روی همشون میخوای همین باشه؟
_ آره. فقط امام جواد.
_ چرا؟
_ چون نذری ام مال آقاست.
فهمیدم حاجت مادرم خیلی بزرگ است که نذر امام جواد کرده. همه ی ما این را از آقا بزرگ یاد گرفته بودیم که وقتی گره کور و حاجت دست نیافتنی داریم متوسل به او بشویم. پیش تر ها گفته بودم که آقا بزرگم امام جوادی بود…
شابلون را برداشتم و با نوک دو انگشتم شروع به پاشیدن دارچین کردم. مادرم گفت:
_ وضو گرفتی؟
شابلون را زمین گذاشتم، بلند شدم و بعد از وضو گرفتن مشغول کار شدم. آن روز دانه دانه ی شله زردها را به یاد آقا بزرگم تزیین کردم. دلم برایش تنگ شده بود. چقدر جای خالی اش را حس می کردم. کم کم مهمان ها آمدند. هنوز ریختن شله زردها تمام نشده بود. مادرم را از آشپزخانه بیرون کردم تا به مهمان ها رسیدگی کند و خودم ماندم تا کارها را تمام کنم. غرق کار بودم که ناگهان کسی از در آشپزخانه وارد شد و با صدای آشنایی گفت:
_ خانم یه کاسه نذری دارین به ما بدین؟
ملیحه بود. از دیدنش نمیتوانستم جلوی خوشحالی ام را بگیرم. دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مدتها بود ندیده بودمش. بعد از چند دقیقه گفت :
_ خب دیگه، بسه. الان لباسمو دارچینی می کنی.
خندیدم و همان انگشت دارچینی ام را روی بینی اش مالیدم. شروع کرد به عطسه زدن. گفتم :
_ تو از کجا میدونستی من برگشتم؟
_ خبر نداشتم اومدی، الان مامانت گفت. از قبل برای جلسه دعوتمون کرده بود.
به شوخی چشم غره ای زدم و گفتم :
_ منو باش. فکر کردم بخاطر من اومدی. واقعا که!
همانطور که دستهایش را می شست با خنده گفت :
_ همیشه اشتباه می کنی دیگه.
ملاقه را برداشت و مشغول ریختن شله زردها شد. گفتم:
_ البته همیشه هم اشتباه نمی کنم!
هردو سعی کردیم به این مکالمه ادامه ندهیم و بحث را عوض کنیم. دوباره گفتم :
_ شوهرت خوبه؟
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت :
_ بد نیست.داره تلاش میکنه کارشو درست کنه بیاد اینجا تو شهر خودمون ولی میگن نمیشه. حالا تا آخر ببینیم چی پیش میاد.
_ اوهوم
همانطور که زیر زیرکی نگاهم می کرد گفت :
_ مهدی چند وقت پیش یه چیزایی می گفت.
بدون اینکه نگاهش کنم درحالی که ابراز بی تفاوتی می کردم گفتم :
_ چه چیزایی؟
_ می گفت تو از دست فرید دلخوری؟
سکوت کردم. مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت:
_ مروارید بسه دیگه هرچی شله زرد ریختین. کاسه ها از تعداد مهمونا بیشتر شده. بقیه ش باشه بعد از جلسه می بریم برای همسایه ها. حالا برو یه لباس خوب بپوش بریم بشینیم توی جمع.
من و ملیحه همدیگر را نگاه کردیم. وقتی مادرم رفت گفتم :
_ معلوم نیست بازم کدوم ننه قمری دست گذاشته روی من. دیدی چه تاکیدی هم روی لباس خوب داشت؟
با خنده به اتاق رفتیم و بعد از اینکه لباس خوب پوشیدم وارد سالن شدیم. از همان ابتدای ورودم با ادا و اشاره های خانم های سمت چپ ته سالن فهمیدم سوژه ی مورد نظر در همان محدوده نشسته. بعد از پایان مراسم موقع پخش کردن شله زردها از ملیحه خواستم سینی را نگه دارد و من یکی یکی شله زردها را بدهم. وقتی به مکان سوژه رسیدیم کاسه ی شله زرد را عمدا روی زمین انداختم. شله زردها ریخت و کاسه شکست. همانطور که با عجله روی فرش را تمیز می کردم و تکه های ظرف را جمع می کردم با صدای بلند خطاب به ملیحه گفتم :
_ وای، ببین چقدر دست و پا چلفتی ام. چند وقت پیش سر خوردم و پام شکست. همین تازگیا هم دستمو یه جوری بریدم که باید بخیه می زدم.
در همان لحظه عمدا نوک انگشتم را به تیزی تکه ی شکسته شده زدم و کمی خون از دستم جاری شد. گفتم:
_ آخ، ببین چی شد. بازم دستمو بریدم.
مادرم فورا خودش را رساند، جارو و خاک انداز را از دستم گرفت و مرا به آشپزخانه فرستاد. آن روز سر این اتفاق یک دل سیر با ملیحه خندیدیم. قرار شد ملیحه آن شب بماند و بعد از مدت ها دوری کمی باهم حرف بزنیم…
نمیدانم چه چیزی باعث شد اندکی از فاصله ای که بین من و ملیحه افتاده بود کمتر شود. شاید عاملش جدایی و دلتنگی ماه های اخیر بود. شاید هم با تمام شدن رابطه ی من و سینا دیگر چیزی برای پنهان کردن از او نداشتم.
آن شب تا خود صبح بیدار ماندیم و از هر دری حرف زدیم بجز فرید. من همه ی اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. از رابطه ام با سینا، جدا شدنم از او، مزاحمت هایش، همه را یکی یکی گفتم و ملیحه هم با جان و دل گوش داد. نزدیک نماز صبح بود. صدای اذان که پیچید یاد نماز خواندن پیرزن افتادم. دلم میخواست همه چیز را درباره ی سیدجواد هم به او بگویم اما دو دل بودم. گفتم :
_ ملیحه، میخوام یه چیزی بهت بگم ولی…
_ ولی چی؟
_نمیدونم چه جوری باید برات توضیح بدم که باورش کنی. یعنی میدونی چیه ممکنه چیزایی که برات تعریف می کنم بنظر تو یا هر کس دیگه ای عادی بنظر برسه ولی واسه من عادی نیست.
_ بگو، همه ی سعی خودمو میکنم که هرچقدر میتونم درکش کنم.
_ استاد موحدو میشناسی؟ سید جواد موحد؟
_ چقدر اسمش آشناست.
کمی مکث کرد و در فکر فرو رفت و گفت :
_ آهان… آره آره فهمیدم کی رو میگی. البته من باهاش درس نداشتم ولی درباره ش یه چیزایی شنیدم.
_ چی شنیدی؟ از کی؟
_ چطور مگه؟
_ بگو تا بگم.
_ از گروه دوستای فرزانه اینا. تو اون کلاسی که ترم پیش بودم ولی تو درسشو برنداشتی. مثل اینکه اون ترم بچه ها باهاش کلاس داشتن. خیلی درباره ش حرف میزدن. میگفتن خوبی کلاسش اینه حضور غیاب نداره ولی با اینحال یه جوری درس میده آدم دوست داره سر کلاسش بشینه. ظاهرا پدربزرگ فرزانه هم با پدر موحد آشنا بوده و یه چیزایی هم درباره ی زندگی شخصیش میگفت که دقیق یادم نیست چی بوده.
_ همین فرزانه ی خودمون؟؟؟
_ آره دیگه چندتا فرزانه داریم مگه؟ خب حالا تو بگو، واسه چی این سوالو پرسیدی؟
_ نمیدونم چه جوری بگم ولی انگار یه بخشی از زندگیم باهاش گره خورده. اون درختچه های باغ آرزوها رو یادته؟ همونا که اول نهال گیلاس بودن بعد کم کم بزرگ شدن؟
_ آره یادمه.
_ اونارو سیدجواد کاشته.
_ واقعا؟؟ چه جالب…
و بعد هم شروع کردم به گفتن تمام جزییاتی که رخ داده بود. باورپذیری ملیحه بیش از آنچه که فکرش را می کردم بود. از تمام اتفاقاتی که برایش تعریف می کردم تعجب می کرد و هیجان زده می شد. اما او هم مثل من سر از این ماجرا در نمی آورد و کشف این موضوع برایش جالب شده بود…
” پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد… “
با خودم تکرار کردم :
صالح باشید و جبران کنید…
او بازگشت کنندگان را می بخشد…
میدانستم تنها راهی که پیش رویم وجود دارد راه برگشتن است. برگشتن به خودم. برگشتن از آن همه لج و لج بازی. برگشتن از آن همه خاکی های بی مقصد و بی نتیجه. قرآن را پایین آوردم. یاد روزی افتادم که برای سوال پرسیدن از سید جواد دستم را بالا بردم، بعد هم آستین مانتو سر خورد و عقب رفت. همان روزی که پرسیدم:
_ اگه یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟
سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت:
” هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ…
یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ…
پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ “
راستی چرا آن روز وقتی که سوال پرسیدم او مرا با تعجب نگاه کرد؟ همان وقتی که سرش را به سمت صدای من برگرداند… با آنکه تا آن روزهیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. صدای حرف های اخیرش در گوشم پیچید:
” من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. “
بی صبرانه منتظر بودم تا ترم جدید دوباره آغاز شود و پای کلاسش بنشینم. اما هنوز تا زمان انتخاب واحد چندین روز مانده بود.
آماده شدم تا سر خاک آقا بزرگ بروم. در آینه نگاهی به خودم انداختم و روسری گلدارم را مرتب کردم. گلهایش شبیه خاطرات بچگی ام بود. شبیه گلهای اولین چادری که سر کردم. تابستان بود و به محرم نزدیک می شدیم. مادرم برایم چادر گلدار دوخته بود تا وقتی محرم شد سر کنم و بین دسته ها سینه بزنم. وقتی می پوشیدمش کف سرم می خارید. هی باید آن را از زیر دست و پایم جمع می کردم. تازه مانع دویدنم هم می شد. از وقتی مادرم آن را دوخته بود پدرم اصرار می کرد که همیشه برای بیرون رفتن از خانه باید چادر بپوشم. اما من هنوز بچه بودم و دلم نمیخواست چادر مانع بازی کردنم بشود. با وجود آن دیگر نمیتوانستم وقتی در کوچه با بچه های همسایه دعوا می گیرم از دستشان فرار کنم. نمیتوانستم مثل بقیه بدوم و بازی کنم و مدام زمین می خوردم. بعد هم مادرم دعوایم می کرد که چرا باز هم دستت را زخم و چادرت را کثیف کردی. در بین همه ی خاطرات تلخی که از آن چادر گلدار داشتم، شیرینی بستنی هایی که آقا بزرگ برایم می خرید به همه چیز می ارزید. قول داده بود هربار که با چادرم به خانه اش بروم برایم بستنی بخرد. در گرمای آن تابستان هیچ چیز بیشتر از جایزه های آقا بزرگ دلم را خنک نمی کرد. من هم زرنگی می کردم، با چادر می رفتم و بی چادر بر می گشتم. اما با این وجود آقا بزرگ بازهم بستنی هایش را ازمن دریغ نمی کرد و به پاداش اینکه با چادر وارد خانه اش شده ام به من جایزه می داد.
آقا بزرگ… آقا بزرگ… چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. حواست هست؟ خیلی مدت است که به من جایزه نداده ای. دلم از این همه رنج و بغض سربسته داغ شده. کاش بودی و با جایزه هایت دلم را خنک می کردی. ناگهان به سرم زد که برای رفتن سر خاک آقا بزرگ چادر سرم کنم. شاید اگر با چادر به دیدارش بروم او هم جایزه ام را بدهد. سراغ کمد اتاقم رفتم. کشو را باز کردم و چادر قدیمی ام را بیرون آوردم. رویش را خاک گرفته بود. همینکه چادر را تکان دادم خاکش در اتاق پخش شد و سرفه ام گرفت. آن را به داخل حیاط بردم تا بتکانم. وقتی مادرم مرا دید پرسید :
_ چیکار میکنی؟ اون چیه دستت؟
میخواستم دروغ بگویم تا متوجه نشود قصد دارم چادر سرم کنم. مثل دفعات قبل که همه چیز را از آنها پنهان می کردم. اما یاد قولی که به خدا داده بودم افتادم. با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم…
ادامه دارد…
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...