« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397نزدیک بود شاخ در بیاورم. با تعجب گفتم :
_ چی؟؟؟ چرا این کارو کردی؟؟؟
با خنده ی ریزی گفت :
_ می خواستم ببیندت تا شایدم خوشش بیاد، بگیردت.
به قیافه ی متعجبم نگاهی کرد و گفت :
_ والا بخدا! شوهر کجا بود تو این دوره زمونه؟ خب حالا. اینجوری نگام نکن، میگم بهت.
آینه ی ماشین را کمی جابجا کرد و گفت :
_ چند مدت پیش که برای احوالپرسی حاج آقا موحد رفته بودیم خونه شون، سیدجواد از من درباره ی تو سوال کرد. پرسید توی دانشگاه کسی به این اسم میشناسی؟ منم گفتم آره بابا همکلاسی خودمه. اون روز نفهمیدم دلیل سوال پرسیدنش چیه. ولی منو میشناسی که، تا ته و توه چیزی رو در نیارم ول کن نیستم. خلاصه بعدا که خودم پیگر ماجرا شدم فهمیدم یه خبرایی هست. راستش چیزایی که میگم باید بین خودمون بمونه. قرار نبود الان اینارو بشنوی. ولی چون امروز دیدم چادر سر کردی خواستم درجریان باشی که سید میخواست ازت خواستگاری کنه ولی بخاطر طرز لباس پوشیدنت و ظاهرت و اینا… یکم دل نگران بود. البته منم ازش پرسیدم که حالا واسه چی دست گذاشته روی تو؟ اونم زیاد جواب واضحی بهم نداد فقط گفت خواست خدا تو اینه. به من سپرد که یکم درباره ی تو تحقیق کنم. منم گفتم هرچند این دوست من یکم خل و چله ولی دخترخوبیه بگیرش.
نمیدانستم چه بگویم. پاک گیج شده بودم. واقعا از بین این همه دختر خوب و محجبه چرا مرا انتخاب کرده بود؟ کسی که هیچ سنخیتی با او ندارد. شاید دلیل اینکه این مدت از من و سوال هایم فرار می کرد همین موضوع بود. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. از شنیدن حرف های فرزانه مضطرب شده بودم. شیشه ی ماشین را پایین دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. فرزانه گفت :
_ هول نکن حالا، فعلا که خبری نیست. کیفمو باز کن یه شیشه آب معدنی داخلشه بردار بخور.
شیشه ی آب معدنی را بیرون آوردم و نوشیدم. کم کم به خانه نزدیک می شدیم. سر کوچه گفتم :
_ منو همینجا پیاده کن. میخوام یکم قدم بزن.
_ با این چمدون؟ میرسونمت دیگه؟
_ نه، چمدونم سنگین نیست. خودم میرم.
_ باشه هرجور راحتی.
پیاده شدم و قدم زنان به خانه برگشتم. با شنیدن حرف های فرزانه حال عجیبی به من دست داده بود. از همه چیز مهمتر فهمیدن این بود که چرا سیدجواد مرا انتخاب کرده. من با آن گذشته ی پر از فراز و نشیب و آن همه خرابکاری… اصلا چگونه می توانم به این ازدواج فکر کنم؟ قدم زنان می رفتم که نزدیک خانه زن یکی از همسایه ها مرا دید و گفت :
_ به به سلام مروارید خانم. چند روزی پیدات نبود، رفته بودی ولایت؟
گفتم :
_ سلام. بله رفته بودم پیش خانوادم.
_ بسلامتی. خوبن؟ خوشن؟ خانواده تو میگم.
_ سلام می رسونن.
_ سلامت باشن. راستی این چند وقتی که نبودی یه آقا پسری با یه ماشین مدل بالایی هی میومد دم در خونت زنگتونو میزد و وقتی میدید نیستی می رفت. میشناسیش کی بود؟
فهمیدم درباره ی سینا حرف می زند. به این دلیل که تمام مدت اخیر تماس ها و پیام هایش را بدون جواب گذاشته بودم. گفتم :
_ نمیدونم. شاید یکی از آشناها بوده.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت :
_ آهان. لابد از آشناهات بوده دیگه.
چیزی نگفتم. بعد خودش ادامه داد :
_ راستی چقد اینجور که چادر سر کردی بهت میاد.
گفتم : “ممنون” و بعد هم فورا خداحافظی کردم تا بیشتر از این سوال و جواب نکند…
وقتی به خانه رسیدم ده ها پیام از سینا روی تلفن ضبط شده بود. بدون اینکه به هیچکدامش گوش بدهم همه را پاک کردم.
بالاخره صبح روز بعد کلاسها شروع شد. تصمیم را گرفته بودم، این بار بدون دودلی و تردید چادرم را سر کردم و راهی دانشگاه شدم. وقتی سر کلاس درسی که حذف کرده بودم حاضر شدم، فهمیدم استادش شخص دیگری است. احساس می کردم سید جواد عمداً درسی را که من برداشته بودم برای تدریس کردن انتخاب نکرده. بعد از پایان کلاس سینا بازهم دردانشگاه سد راهم شد و همان اراجیف سابق را تحویلم داد. طبق معمول با تهدید و مشاجره بحثمان بالا گرفت و بعد هم از دانشگاه خارج شدم و با ناراحتی به خانه برگشتم. سینا را درک نمی کردم. نمیدانستم دنبال چیست. نمی فهمیدم برایش چه سودی دارد که هرازچندگاهی جلوی مرا بگیرد و همان حرف های تکراری را بزند.
چند روز بعد وقتی که ملیحه با یک هفته تاخیر به دانشگاه برگشت همه چیز را درباره ی سیدجواد و حرف های فرزانه برایش تعریف کردم. هردوی ما کنجکاو شده بودیم که دلیل این انتخاب را بفهمیم. هی حدس و گمان های مختلف می زدیم و فرضیه های جدید مطرح می کردیم اما باز هم به بن بست می رسیدیم و چاره ای جز صبر کردن نداشتیم. خلاصه چند صباحی گذشت تا یک روز تلفن خانه زنگ خورد. فرزانه بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
_ مروارید جان اگه خونه هستین من و حاج خانم تا یکی دو ساعت دیگه میخواستیم مزاحمتون بشیم.
_ حاج خانم کیه؟
_ خاله زهرا، خاله ی سید جواد.
خاله ی سید جواد؟ یعنی همان پیرزنی که دستم را با داروهایش ترمیم کرده بود؟ هول کرده بودم. ناگهان یادم افتاد هیچ چیزی برای پذیرایی در خانه نداریم. گفتم :
_ امروز؟ نمیشه یه وقت دیگه بیاین؟ ما هیچی نداریم برای پذیرایی کردن.
گفت :
_ شیرینی رو که ما می خریم و میاریم. تو هم بپر سر کوچه دو کیلو میوه بخر حله دیگه چیزی نمیخواد که.
توی رودروایستی مخالفتی نکردم و قبول کردم. ملیحه کمی ناخوش بود و سردرد داشت بنابراین خودم با عجله لباس پوشیدم و برای خرید میوه راهی بازار شدم. دو ساعت بعد پیرزن یا همان خاله زهرا و فرزانه با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی رسیدند. وقتی در را باز کردم و پیرزن با من روبرو شد با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عه وا! دخترم؟؟ عروس خانم ما تویی؟؟؟؟
سپس بعد از اینکه وارد شدند نشست و تمام اتفاقات آن شبی که در خانه اش مانده بودم را برای فرزانه تعریف کرد. همان جا تازه فهمید که من دانشجوی سید جواد بودم و ما قبل از آن هم ، یک دیگر را می شناختیم. سپس به شوخی و با کنایه گفت :
_ حالا راستشو بگو، نکنه شما از قبل سنگاتونو وا کنده بودین؟ فقط مارو بی خبر گذاشتین؟
میدانستم شوخی می کند، جوابش را ندادم و من هم خندیدم. خلاصه آن روز خاله زهرا از من برای خواهرزاده اش خواستگاری غیر رسمی کرد و قرار شد بعد از اینکه حرفهایم را با سیدجواد زدم و خانواده ام را در جریان قرار دادم برای خواستگاری رسمی به شهر ما بیایند. وقتی از او پرسیدم دلیل اینکه سیدجواد مرا انتخاب کرده چیست، گفت :
_ والا تو این همه سال من ندیدم سید هیچ تصمیمی رو بی پایه و اساس بگیره. حالام نمیدونم چطو شده اما میدونم رو تصمیمش اصرار داره.
بعد با لبخند ادامه داد :
_ والا دیگه تو که غریبه نیستی دخترجون، ما از قبل باهم آشناییم. پس بذار رک و روراست بگم، تو این چند روزه که سید ازم خواست برا خواستگاری رفتن پا پیش بذارم، خب منم که نمیدونستم اون دختره که نشون کرده کی هست و چه شکلیه هی براش عکس و اسم دخترای دیگه رو میاوردم. به خیال خودم میگفتم بلکه یکی از همین قوم و خویشای خودمون به دلش بشینه و دست بکشه از این دختری که میگه. ولی سید همش نه میاورد و میگفت فقط همون که خودم انتخاب کردم. خلاصه اینکه خاطرت برا جواد من عزیزه، خاطر جوادم برای من عزیزه.
چشمکی زد و گفت :
_ ما هم که از قبل رفیقیم، پس کلا برام عزیزی دخترجون. حالام برو به خونوادت بگو اگه اجازه میدن با سیدجواد بیایم در خونتون برا اذن گرفتن از بابات و شیرینی خورون.
دلم نمیخواست قبل از اینکه به جواب سوالاتم برسم اجازه ی خواستگاری آمدن را به آنها بدهم. سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم …
آهسته گفتم :
_ ولی من باید اول با خودشون صحبت کنم.
پیرزن کمی فکر کرد و گفت :
_ قدیما که بله گرفتن اصلی از بابای دختره بود، اگه پدره راضی می شد و بله میداد دیگه دوماد فکر و خیال و دل نگرانی نداشت. خود من که اصلا نمیدونستم بله چیه؟ شوهر کیه؟ بچه بودم دیگه، اون شب که گفتم برات. ولی خب حالا دیگه زمونه عوض شده. حقم دارین، درس میخونین باسوات میشین خودتون میخواین خوب و بد و تشخیص بدین. باشه دخترجون، پیغومتو به سید میرسونم. میگم عروس میخواد اول از همه خودش باهات اختلاط کنه تا ببینم خودش چی میگه.
بعد از دو سه ساعت حرف زدن و خاطره گفتن بالاخره پیرزن و فرزانه خانه را ترک کردند. هنوز هم از اتفاقاتی که در زندگی ام رخ میداد متحیر بودم. نمیدانستم چرا مسیر زندگی ام به اینجا سوق داده شده. هنوز هم فکرم درگیر آن پازل و قطعات مبهمش بود. فردی که قبلا فقط با افکارم وجه اشتراک داشت حالا میخواست بیاید و در جایگاه مرد زندگی ام بنشیند. اگر این خواستگاری قبل از آن اتفاقات عجیب و غریب پیش می آمد، فقط و فقط همین که خواستگارم یک روحانی است کافی بود تا جواب رد بدهم. من هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی ام حتی برای یک ثانیه خودم را کنار مردی با عبا و عمامه تصور نکرده بودم. اصلا نمیدانستم این ترکیب چه شکلی خواهد داشت؟ ترکیب منِ لجباز و سرتق و سربه هوا با یک روحانیِ آرام و متین و موقر؟! بیشتر شبیه یک لطیفه بود. اما لطیفه نبود، واقعی بود! واقعا او از من درخواست ازدواج کرده بود. دو سه روزی گذشت اما از طرف آنها پیغامی نیامد. از فکر و خیال خسته شده بودم. تلفن همراهم را برداشتم و سراغ شماره ی سیدجواد رفتم. از همان روزی که تلفن خانه ی پیرزن سوخت و با موبایل من به سیدجواد زنگ زدیم، شماره اش را ذخیره کرده بودم. اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم با او تماس بگیرم. چند روز از آمدن فرزانه و پیرزن گذشته بود و سید جواد هنوز تصمیمی برای حرف زدن با من نگرفته بود. نه اینکه بگویم برایم مهم نبود درباره ام چه فکری می کند، اما ارضای حس کنجکاوی ام در آن روزها از همه چیز برایم مهمتر شده بود. تلفن همراهم را برداشتم و برایش نوشتم:
“سلام. چرا من؟ “
جوابم را نداد. پس از هفت یا هشت ساعت پیرزن زنگ زد و قراری برای روز بعد در خانه اش گذاشت تا بتوانم همانجا حرف هایم را با سید جواد بزنم. آن شب تا صبح با ملیحه بیدار ماندیم و درباره ی قرار ملاقات فردا همفکری کردیم. موقع رفتن کوچک ترین تغییری در لباس و ظاهرم ندادم. چادرم را پوشیدم و مثل همیشه با همان قیافه رفتم. نمیخواستم رویم را بیشتر بگیرم یا آستینم را تا روی انگشتانم بپوشانم. میخواستم خودم باشم. میخواستم سید جواد بداند چادر گذاشتنم بخاطر او نبوده و باید مرا همین گونه که هستم بخواهد. به قول معروف میخواستم گربه را دم حجله بکشم که اگر در فکر تغییر دادن و متحول کردن من است تصمیمش را عوض کند. آن روز به همراه فرزانه به خانه ی پیرزن رفتم. وقتی وارد شدیم پیرزن تنها بود. یک ساعتی از رفتنمان به آنجا می گذشت اما سید جواد هنوز نیامده بود. خاله زهرا بخاطر این تاخیر دستپاچه شده بود و هی از من پذیرایی می کرد. وقتی برای سومین بار شیرینی را جلویم نگه داشت گفتم :
_ ممنون، دوتا خوردم.
_ آره مادر نخور نخور قندت میره بالا برات خوب نیست.
دیس شیرینی را روی زمین گذاشت و با اضطراب گفت :
_ منم که حواسم پرت شده نمیدونم دارم چیکار می کنم. هی این دیس شیرینی رومیارم جلوت. این بچه سابقه نداشت بدقولی کنه. دلم به شور افتاده. نکنه خدای نکرده طوریش شده؟
دستهایش را به هم می مالید و زیرلب صلوات می فرستاد که ناگهان زنگ در صدا خورد و سیدجواد از راه رسید. تمام لباسهایش زیر باران خیس شده بود. صدای پیرزن و سید جواد از روی ایوان شنیده می شد. پیرزن مدام بخاطر تاخیرش او را مواخذه می کرد و سیدجواد هم با طمانینه و لبخند او را آرام می کرد. بعد از چند دقیقه با همان لباسهای خیس وارد سالن شد. همینکه برای سلام گفتن از جایمان بلند شدیم پیرزن فورا دست فرزانه را گرفت و اورا با خود به آشپزخانه برد تا بدون فوت وقت و معطلی بتوانم با او حرف بزنم. کنار بخاری نشست و عینکش را از روی چشمانش برداشت…
عینکش را از روی چشمانش برداشت، همانطور که شیشه اش را پاک می کرد گفت :
_ من آدم بدقولی نیستم. از بابت تاخیر عذرخواهی میکنم.
چیزی نگفتم. دلم میخواست به جبران تمام این مدتی که با سکوتش حرصم داده بود تا می توانم کمتر حرف بزنم. دوباره گفت :
_ به خاله جانم گفتین لازم میدونین با من صحبت کنین. بفرمایید من در خدمتم؟
بدون کلمه ای اضافه تر پرسیدم :
_ چرا من؟!
عینکش را روی صورتش گذاشت و گفت :
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست
نگذاشتم بیت دوم را بخواند، زودتر از او گفتم :
_ می کشد آنجا که خاطرخواه اوست! ولی این جواب سوال من نیست.
لبخندی زد و گفت :
_ متوجهم.
با طعنه گفتم :
_ خداروشکر.
عطسه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ راستش من توی زندگی به نشونه ها خیلی دقت می کنم. اصلا با همین نشونه ها زندگی می کنم…
دوباره عطسه ای زد و بعد از عذرخواهی گفت :
_ جواب سوال شما خیلی مفصله. حقیقتش من شمارو از مدت ها قبل که به اون باغ مخروبه می اومدید می دیدم. هربار که برای سر زدن به نهال هایی که کاشته بودم میخواستم وارد باغ بشم، متوجه حضورتون می شدم و منتظر می موندم تا شما اونجارو ترک کنید. واقعا هم متعجب شدم وقتی برای اولین بار فهمیدم شما دانشجوی کلاسم هستین. همون روزی که درباره ی العاقبة للمتقین حرف زدم و شما پرسیدین که اگر کسی زیر صفرباشه باید چیکار کنه. همونجا بود که من شمارو شناختم.
تازه دلیل نگاه متعجبانه ی آن روزش را فهمیده بودم. گفتم :
_ بله، یادمه.
با همان طمانینه و آرامش ادامه داد :
_ نمیدونم چقدر شنیدن این حرف ها براتون باورپذیره، اما یکی از دلایل اصلی اینکه من شمارو انتخاب کردم همین نشونه هاست.
دلم میخواست جزییات بیشتری از چیزهایی که میگفت بدانم. پرسیدم :
_ کدوم نشونه ها؟
کمی با خودش فکر کرد و گفت :
_ راستش نگاه من به محیط اطرافم کمی با نگاه رایجی که اکثر آدمها دارن متفاوته. از بچگی چیزهایی برام جلب توجه می کرد که برای اطرافیانم عادی بنظر می رسید. مثلا وقتی توی حیاط مشغول کتاب خوندن بودم و یه قاصدک روی کتابم می نشست می فهمیدم اون سطری از کتاب که قاصدک روش نشسته چیزیه که من باید با دقت بیشتری بخونمش. شاید براتون عجیب باشه اما من حتی تصمیم به ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه رو هم از روی همین نشونه ها گرفتم. و حتی تصمیم برای کاشت نهال های گیلاس توی اون باغ مخروبه. احتمالا از حوصله ی شما خارجه اگه بخوام امثال این ماجراها رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام بگم برخلاف تلاشی که برای فرار از نشونه ها کردم ولی بالاخره همه چیز منو به شما رسوند.
کمی به غرورم برخورد. چرا باید از نشانه های که منتهی به من بود فرار می کرد؟ پس پای هیچ علاقه ای درمیان نبود و همه چیز صرفا بخاطر یک مشت به قول خودش نشانه بود. هرچند حرفهایش برایم عجیب نبود و همه چیز را درک می کردم اما غرورم خدشه دار شده بود. سکوت کرد و من هم چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید :
_ به جواب سوالاتی که توی ذهنتون بود رسیدین؟
ابروهایم را درهم کشیدم و با کمی اخم گفتم :
_ نخیر. اما از شما حرف کشیدن کار حضرت فیله. ترجیح میدم دیگه چیزی نپرسم.
خندید و گفت :
_ هرچیزی که توی ذهنتون مونده رو بفرمایید، من در خدمتم.
دلم میخواست لج کنم و همانجا جواب منفی بدهم تا با نشانه هایش برای همیشه تنها بماند. اما میدانستم این لج کردن یعنی دوباره به خاکی زدن…
ادامه دارد…..
فرم در حال بارگذاری ...