« ادامه داستان معجزه | ادامه داستان معجزه » |
ادامه داستان معجزه
نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم. همانطور که خاک چادر را می تکاندم و سرفه می کردم گفتم :
_ این چادر قدیمی منه.
پرسید :
_ خب واسه چی درش آوردی؟
_ چادر رو چیکار می کنن؟ میخوام سرم کنم دیگه.
از تعجب چشمهایش گرد شده بود. گفت :
_ یعنی میخوای با چادر بری بیرون؟
_ آره. میخوام برم سر خاک آقابزرگ و خانجون.
با خوشحالی گفت :
_ اونو بذار کنار. من الان برات یه چادر نو میارم.
دوان دوان رفت و از داخل کمدش یک چادر تا شده آورد، دستم داد و گفت :
_ بیا مامان. اینو بگیر سرت کن. از این چادر مدل جدیداست. یه جا مجلس داشتم بهم هدیه دادن. من که از این چادرا سرم نمی کنم. بیا وردار مال تو.
چادر را باز کردم. دستانم را در آستین هایش بردم. چرخی زدم و گفتم :
_ این چه باحاله. بهم میاد؟
مادرم پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ ماه شدی.
بعد هم کمی قربان صدقه ام رفت. چادر جدیدم را پوشیدم و به سمت قبرستانی که آقابزرگ در آنجا دفن بود حرکت کردم. قبر آقابزرگ کنار قبر خانجون در یکی از روستاهای اطراف شهرمان بود. روستایی که خانجون در آن بدنیا آمده بود و وصیت کرده بود که همانجا دفنش کنند. خلاصه ای از ماجرای عشق و عاشقی آقا بزرگ را قبلا از زبان خودش شنیده بودم. پدرش یکی از آقا زاده های بزرگ و با اسم و رسم پایتخت بود. شانس آقا بزرگ این بود که سربازی اش در همین شهر بیافتد و بعد هم وقتی برحسب وظیفه به دستور مافوقش به یکی از روستاهای اطراف شهر برای مصادره ی اموال خان آن روستا می رود عاشق دختر خان بشود و …
هیچوقت جزییاتش را برایم تعریف نکرد اما می گفت مصادره ی اموال پدر خانجون بدلیل مقاومتش در برابر زورگوها بود و علت سیاسی داشت. همینقدر میدانستم که بخاطر ازدواجش با خانجون و سرپیچی از فرمان مافوقش سالها اسیر بند شد و از سمت خانواده اش هم طرد شد.خانجون تنها باقی مانده ی خانواده اش بود. پس از اینکه پدرش زیر بار ظلم نرفت و تسلیم نشد، خان و تمام خانواده اش را کشتند و در این میان فقط خانجون زنده ماند. آن هم به این دلیل که وقتی در تعقیب و گریز کشتن او بودند، یواشکی به یکی از کاروانهایِ در حال عبور پناه برد و در بارهایشان پنهان شد. سپس همراه آنها کوچ کرد و چند سالی در همان شهر ماند تا آبها از آسیاب بیافتد. خلاصه اینکه بعد از چند سال آقا بزرگ ردّ خانجون را میگیرد و پیدایش می کند. بعد هم با او ازواج می کند و برای اینکه کسی پیدایشان نکند به دوردست ها می روند. همیشه می گفت تا زمانی که سایه ی شاه روی سر مردم بود مرگ هم به ما نزدیک بود. بعد از اینکه شاه و حکومتش از بین رفت به درخواست خانجون به همین شهر برگشتند و به زندگی شان ادامه دادند.
وارد روستا شدم. نزدیک ظهر بود. آفتاب به شاخ و برگ درختان می تابید و باد ملایمی برگ ها را تکان می داد. بوی کاهگل خانه های روستایی روحم را تازه می کرد.مرغابی ها در کنار کانالی که آبش از رودخانه ی اصلی تامین می شد شنا می کردند. قبل ترها که بچه بودم زیاد به آنجا می رفتم. چند نفر از قدیمی های روستا ما را می شناختند. قبرستان، کنار بقعه ی امامزاده قرار داشت. یک راست به امامزاده رفتم و زیارت کردم. همیشه وقتی با آقابزرگ میخواستیم سر قبر خانجون برویم اول به زیارت امامزاده می رفت و بعد سر خاک خانجون فاتحه می خواند. ضریح امامزاده قدیمی و کهنه بود. تکه هایی از آهن ضریح پوسیده شده بودند. از همه ی شبکه هایش نخ و پارچه و تسبیح آویزان بود. جلو رفتم و مشغول زیارت امامزاده شدم. چند دقیقه بعد پیرزنی از پشت سر صدایم زد. ننه رباب بود. یکی از همان قدیمی ها که به خوبی خانواده ی ما را می شناخت. چادرش را به کمرش بسته بود و نماز می خواند اما به محض اینکه متوجه حضورم شد جلو آمد و بغلم کرد و گفت :
_ سلام عزیزکم. تو همین نوه پسری ابراهیم خانی که اینجور بزرگ شده؟
همانطور که او را در آغوش گرفته بودم گفتم :
_ سلام ننه رباب. آره خودمم.
مرا از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_ ماشاالله. ماشاالله. هزار الله و اکبر. چقدر بزرگ شدی عزیزم. چقدر قشنگ شدی. از بچگیت معلوم بود خوش بر و رویی.
دوباره مرا به سینه اش چسباند و بوسید. بعد گفت :
_ برای فاتحه دادنِ خاک ابراهیم خان اومدی روستا؟
_ بله. میخوام برم سر خاک آقابزرگ. اما اول اومدم امامزاده رو زیارت کنم.
لبخندی زد و گفت :
_ هرچی بکاری همونو درو می کنی. خدا رحمتش کنه این مرد رو، اونم هروقت برا فاتحه ی آسیه خانم می اومد اول امامزاده رو زیارت می کرد بعد می رفت سر خاک.
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم…
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار… خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه، زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد. با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم :
_ نه باید برگردم شهر. نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره.
باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت :
_ آسیه مادر نداشت. والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود.
شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت:
_ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی… ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب با یه جماعت از هم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپرد به اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد. البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کار می کرد و خرج خودشو می کشید. ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدابیامرز دیگه نمیتونست بیشتر از این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود.
زیر سماور را کم کرد. چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت…
فرم در حال بارگذاری ...