« پایان داستان معجزه ادامه داستان معجزه  »

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 15ام شهریور, 1397

سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت :
_ اون گل چقدر زیباست.
به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت :
_ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟
کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم :
_ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟
_ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ 
_ مروارید.
لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم :
_ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره.
_ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. 
_ ممنون.
همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت :
_ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست.
منظورش را نفهمیدم. گفتم :
_ بله؟
از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت :
_ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه…
فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند  که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد :
_ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه.
_ پس برای چیه؟
_ برای روحم، آرامشم.
حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت :
_ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود…
چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت :
_ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم.
با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم :
_ خواهش می کنم. اشکالی نداره.
_ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی.
چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید :
_ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟
_ نه، حرفی نیست.
بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم…

بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟

هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند.

جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی.
کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم :
_ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟
_آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید.
_ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی.
با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت :
_ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم.
_ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟
_ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد…
بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: “روحش شاد” و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی…

در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی.

مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت :
_ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده.
مرا بغل کرد، آه کشید و گفت :
_ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه.
ناگهان از دهنم پرید و گفتم :
_ معلومه که پدرشوهرت نبود.
مادرم با تعجب گفت :
_ یعنی چی؟
سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم :
_ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند.
مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت :
_ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود.
بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت :
_ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت.
 گفتم :
_ شبیه کفن میت نیست؟ 
ناگهان اخم کرد و گفت :
_ خل و چل. 
آهسته و زیر لب گفتم :
_ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم.
بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت…
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی"وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ”

در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت:
” امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه…”
بلند گفتم: “برو به درک” و موبایلم را خاموش کردم.
چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند.هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند.عمو و عمه و خاله هایش.پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت.بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه،عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟!انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول…؟

آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم…

پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید:
_خب کجا بریم؟ 
هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم:
_میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟
پرسید:
_چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟
با حالتی معذب گفتم:
_ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش… چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که …
_ فکر کنن که چی؟
_ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم…
خندید و گفت :
_ خب مگه زور زورکی نبوده؟
از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود.
چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت :
_ به به، مروارید جون تبریک میگم.
سپس رو به سید جواد کرد و گفت :
_ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن.
سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت :
_ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟
بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت :
_ بستنی میل می کنین؟
نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم :
_ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها.
_ شما دوست ندارین؟
_ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم.
_ چرا دوست نداشته باشم؟
_ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره.
_ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که.
بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم…

وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم. دنبال جای مناسبی برای نشستن می گشتیم که ناگهان یک پسربچه با دوچرخه اش منحرف شد و به شدت به من خورد. خودش از روی دوچرخه افتاد، من هم کنترلم را از دست دادم و بستنی ام نقش زمین شد. با عجله سمت پسربچه رفتم تا مطمئن شوم سالم است. بعد هم با سیدجواد کمکش کردیم که دوچرخه اش را بلند کند و برود. دوچرخه اش درست به همان پایم که قبلا شکسته بود برخورد کرد. از شدت ضربه ای که به استخوان جوش خورده ام وارد شده بود دوباره دردم گرفت. نمیتوانستم درست راه بروم. به همین دلیل روی اولین نیمکت خالی که پیدا کردیم نشستیم. سیدجواد با نگرانی گفت :
_ چیزی شد؟ آسیب دیدین؟ ببرمتون درمانگاه؟
همانطور که سعی می کردم درد پایم را تحمل کنم و اثرات درد را در چهره ام نشان ندهم گفتم :
_ نه، خوبم. دوچرخه درست به همون استخونم خورد که چند وقت پیش شکسته بود. برای همین دوباره دردم گرفت.
با اضطراب گفت :
_ پس تاکسی بگیریم برگردیم خونه؟
_ نه، چیز مهمی نیست. فقط اگه ممکنه یه بطری آب و یه مسکن برام بخرین. همین نزدیکی یه داروخونه هست.
آدرس داروخانه را به او دادم و منتظر نشستم تا برگردد. درد پایم شدید بود. وانمود می کردم که درد زیادی ندارم اما استخوانم تیر می کشید. همانطور که در انتظار نشسته بودم و درد می کشیدم تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی ناشناس را جواب دادم. اول صدایش را نشناختم اما پس از اینکه خودش را معرفی کرد فهمیدم مجید (دوست و شریک سینا) پشت خط است. میخواست از زیر زبانم حرف بکشد و بفهمد چیزهایی که درباره ی ازدواج من شنیده درست است یا نه. اصرار داشت که باید حتما مرا ببیند و با من صحبت کند. من هم گفتم که دیگر چیزی بین ما نیست و تمایلی برای ملاقات با او ندارم. درد پایم اجازه نمی داد حرف هایش را درست بفهمم. وقتی سید جواد را از دور دیدم تلفن را قطع کردم. کنارم آمد، قرص را دستم داد و بطری آب را برایم باز کرد. کمی گذشت تا مسکن اثر کرد و دردم آرام تر شد. با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم :
_ عینکتون شکسته؟
همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. نمیتوانستم باور کنم که چهره ی مقابلم، همسر من است. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت :
_ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری…
لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم :
_ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟
با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عجب سوالی!
_ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد.
 با خنده گفت :
_ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه.
سپس مکثی کرد و پرسید :
_ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟
با خنده ی موذیانه ای گفتم :
_ بعداً بهت میگم…
دستش را بالا برد و گفت :
_ باشه، تسلیم!
سپس هردو خندیدیم و بعد از اینکه یک توضیح تئوری و مختصر درباره ی پیچیدن عمامه اش داد، من هم تمام ماجرای چادری شدنم را برایش تعریف کردم. از روزی که پای تلویزیون نشسته بودم و آیه ی قرآن را شنیدم، تا روزی که بخاطر آقابزرگ چادر پوشیدم و سر خاکش رفتم… . همه را مو به مو برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت :
_ حالا خیلی بهتر معنی آیاتی که در جواب استخاره ام برای ازدواج کردن با شما اومده بود رو می فهمم. خدارو شکر حلقه ای که بر گردنم افکنده بود به در خونه ی شما ختم شد. 
_ اما من هنوز سر از کارهای خدا در نیاوردم. نمیدونم چرا باید الان تو این نقطه از دنیا باشم.
با لحن شوخی آمیزی پرسید :
_ اگه پشیمون شدی هنوز دیر نشده ها؟
خندیدم و گفتم :
_ چرا باید پشیمون باشم؟
_ نمیدونم، شاید چون زور زورکی شمارو به ما دادن؟
_ چقدر بدجنسین! همه جملات آدم رو به نفع خودتون مصادره می کنین.
_ بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه.
_ من واقعا پشیمون نیستم. البته فعلاً!
_ منم همینطور. البته فعلاً…
ناگهان دوباره پایم تیر کشید و چهره ام منقلب شد. با نگرانی جلوتر آمد و گفت :
_ ای بابا، دوباره پات درد گرفت؟
_ آره
_ تا سر خیابون میتونی بیای، دربست بگیرم؟

سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. او هم دستم را گرفت، از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم…
وقتی به خانه برگشتیم مهمان ها شام خورده بودند. من به اتاقم رفتم،چادرم را روی تخت انداختم و با همان لباس ها دراز کشیدم. هنوز درد پایم اذیتم می کرد. چند ثانیه چشمانم را بستم،ناگهان یاد حرف های مجید افتادم:
” مروارید خانم من باید ببینمت، باید یه چیزهایی رو بهت بگم. انقدر جبهه گیری نکن، یک دقیقه به حرفام گوش بده. اگه واقعا ازدواج کردی و زندگی مشترکت برات مهمه دیگه نباید برگردی به این شهر…”
احساس کردم اصرارهای مجید بیشتر از یک تلاش ساده و معمولی برای ملاقات با من بود. کمی نگران شدم، ته دلم خالی شد. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که کسی به در اتاقم ضربه زد. فکر کردم باید مادرم باشد. همانطور که چشمانم بسته بود گفتم:"بفرمایید". وقتی که در باز شد از دیدن سیدجواد و سینی غذایی که در دستانش بود متعجب شدم. به سرعت از روی تخت بلند شدم.با آنکه هنوز درد داشتم سعی کردم بنشینم. سید جواد سینی رویی بزرگی که در دستانش بود را زمین گذاشت،از داخلش سفره ی کوچکی را برداشت و پهن کرد.تا خواستم برای کمک کردن از تخت پایین بیایم گفت :
_لطفا همونجا بشینین. اولین سفره ی شام مشترکمون رو میخوام خودم بچینم.
سپس همانطور که با وسواس و دقت مشغول چیدن وسایل روی سفره بود ادامه داد:
_حاج خانم شام منو کشیدن که توی آشپزخونه بخورم و غذای شمارو هم بیارن توی اتاق. ولی بعدش خاله زهرا ازشون خواهش کردن که اجازه بدن غذاهارو بیارم اینجا تا باهم شام بخوریم. منم استقبال کردم، آخه تنهایی از گلوم پایین نمی رفت.
گفتم:
_دستتون درد نکنه. خب حداقل اجازه بدین کمک کنم؟
_نه، شما استراحت کن درد پات بهتر بشه.
_باشه، ممنون.
بعد نگاه دزدانه ای کرد و گفت:
_خواهش می کنم. بهرحال آدم باید هوای کسی که زور زورکی گرفته رو داشته باشه دیگه.
وقتی کارش تمام شد گوشه ای از سفره بالش چید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا سر سفره بنشینم. از این همه محبتی که در همین چند ساعت اخیر و پس از محرم شدنمان در حقم کرده بود شرمنده شده بودم. واقعا فکر نمی کردم که انقدر برایش اهمیت داشته باشم. بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید. سپس دعای سفره را خواند و مشغول غذا خوردن شد. احساس خوبی داشتم. او همان مرد واقعی زندگی ام بود. ته دلم از اینکه خدا او را قسمتم کرده خوشحال و راضی بودم. بعد از شام سری به کتابخانه ی گوشه ی اتاقم زد و کتابهایم را نگاه کرد. بیشترشان کتاب شعر بودند.گفت:
_خیلی خوبه که شما رشته ت ادبیاته. من خیلی شعر میخونم.
سپس دیوان حافظم را برداشت، به سمت من گرفت و گفت:
_میشه برام فال حافظ بگیری؟
_من بگیرم؟؟ چرا خودتون نمیگیرین؟
_میخوام تفال امشبم با دست های تو باشه.
چشمانم را بستم و بعد از خواندن فاتحه ای برای حافظ یک صفحه را باز کردم. هنوز غزلش را نخوانده بودم که خاله زهرا در اتاق را زد، سپس وارد شد و گفت:
_میدونم الان دل تو دلتون نیست ور دل هم باشین ولی پسرم زشته، پاشو بیا بیرون دیگه مادر. خوبیت نداره اینجا نشستی. قرار بود بیای فقط دو لقمه شام بخوری.
سیدجواد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
_ای بابا اصلا متوجه نشدم چقدر زمان گذشته.
سپس از سرجایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه از در اتاق خارج شود نگاهی به من کرد و گفت :
_فالم رو نگه دار تا بعدا برام بخونیش.
گفتم : “باشه” و سپس در را بست و رفت. بعد از دقایقی من هم از اتاق بیرون رفتم و در جمع نشستم. پدر و مادرم رختخواب ها را آماده و مقدمات خواب مهمان ها را فراهم می کردند. وقتی رختخواب ها پهن شد به اتاقم برگشتم. شماره ی سید جواد را که از مدتها قبل در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم پیدا کردم و دو بیت اول غزلی که در فالش آمده بود را برایش نوشتم :
_” دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

    تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

    دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

    باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود “
وقتی پیامم ارسال شد صدای موبایلش را از بیرون شنیدم. چند دقیقه ی بعد برایم نوشت :
_” من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

    دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود

   شماره ی منو از کجا آوردین؟ “
_” دزدیدم. بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! “
_” آفرین به توانمندی شما! “
_” با اینکه از این جمله متنفرم اما : لطف دارید. “
این بازی با کلمات و استفاده از جملات مشترکمان تا پاسی از شب طول کشید. قرار بود صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه مهمان ها از خانه ی ما بروند. هرچقدر مادرم اصرار کرد که خاله زهرا و سیدجواد چند روز دیگر هم کنارمان بمانند اما بخاطر شرایط پدرش قبول نکردند و همراه مهمان ها آماده ی رفتن شدند. هرچند اصلا دلم نمیخواست به این زودی از او جدا شوم اما بخاطر اینکه هول بودن پدر و مادرم را بپوشانم، اصرار چندانی برای ماندنش نکردم…
تابستان از راه رسیده بود. یکی دو هفته از نامزدی مان می گذشت اما سیدجواد هنوز به دیدنم نیامده بود. برای تدریس ترم تابستانی باید چند روز در هفته به دانشگاه می رفت. تصمیم گرفتم مدتی پیش خانواده ام بمانم. هنوز چیزی درباره ی فهمیدن اسرار گذشته به پدر و مادرم نگفته بودم. به ننه رباب قول داده بودم که به کسی چیزی نگویم اما هنوز ته دلم حرف هایش را باور نداشتم. 

پدرم در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود و گوینده ی اخبار هواشناسی درباره ی شرایط جوی حرف می زد. کنارش نشستم و گفتم :
_ چقدر هوا گرم شده.
 با بی حوصلگی گفت : “اوهوم.”
سوال مسخره ای پرسیده بودم. یاد همان بحث قدیمی افتادم که : “نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است". میخواستم بصورت غیرمستقیم پدرم را متوجه کنم که درباره ی گذشته چیزهایی را میدانم. میخواستم با دیدن عکس العملش مطمئن شوم که ننه رباب راست گفته و واقعا من نوه ی آقابزرگ نیستم. وقتی اخبار تمام شد کنترل را برداشتم و کمی شبکه ها را جابجا کردم و در همان حال گفتم :
 

_ بابا، اگه شما میفهمیدین بچه ی پدر و مادرتون نیستین چه حالی می شدین؟
ناگهان پدرم از حالتِ لم داده بلند شد و صاف نشست  و گفت :
_ چی؟ من؟ واسه چی می پرسی؟
_ همینجوری… آخه یکی از دوستام تازه فهمیده بچه ی واقعی خانوادش نیست. طفلی خیلی آسیب روحی دید.
کاملا مشهود بود که پدرم دست و پایش را گم کرده. با حالتی آشفته گفت :
_ آهان.
بعد بدون اینکه بحث را ادامه بدهد از سرجایش بلند شد، یک لیوان آبِ پارچ را داخل لیوان ریخت و نوشید. فورا مادرم را صدا زد و گفت :
_ حاج خانم من میرم یکم استراحت کنم. عصری حاضر شو بریم وسایلی که میخواستی رو بخریم.
از دیدن حالت پدرم فهمیدم هرچه شنیده بودم راست بوده. عکس آقابزرگ را از آلبوم بیرون آوردم و کنار صورت خودم گذاشتم. در آینه نگاه کردم. شباهت های من و آقابزرگ انکار کردنی نبود. نمیفهمیدم درحالی که هیچ نسبت خونی با او ندارم پس دلیل این همه شباهت چیست؟ میدانستم اگر بخواهم بیش از این به گذشته بها بدهم و درباره اش فکر کنم حالم بد می شود. نمیخواستم دوران خوش نامزدی ام را خراب کنم. عکس آقا بزرگ را در کیف پولم گذاشتم و آلبوم را بستم. 

مدتی بعد خاله زهرا تماس گرفت و اصرار کرد که برای اولین بار خانوادگی به منزل سیدجواد برویم تا حاج آقا موحد هم بتواند عروسش را از نزدیک ببیند. با آنکه پدرم تمام تلاشش را کرد که برنامه هایش را بخاطر این ملاقات کنسل کند اما موفق نشد. در نتیجه قرار شد این دیدار به روزهای بعد موکول شود. از دوری و دلتنگی خسته و کلافه شده بودم. چه ایرادی دارد اگر اقرار کنم که تمام دلایلم برای برگشتنم به دانشگاه بهانه بود. میخواستم هرجور شده به همان شهر برگردم، درحالی که اصلا پای درس و دانشگاه در میان نبود. اعتراف می کنم که دلم برای دیدنش پر می کشید. نمیتوانستم دوری اش را بیش از این تحمل کنم. ساکم را بستم، پدرم مرا به ترمینال رساند و موقع سوار شدن به اتوبوس یک دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را دستم داد و سپس گفت :
_ دخترم باید قول بدی تا زمانی که به مقصد نرسیدی این دفتر رو باز نکنی.
_ چرا؟ مگه چی توشه؟
_ این دفتر قبلا دست آقابزرگ بوده. به من وصیت کرد که اگه موقع ازدواجت خودش نبود و نتونست اینو به دستت برسونه، من این دفترو بدم بهت. 
انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید گفت :
_ فقط تا وقتی که نرسیدی نخونش. می ترسم توی راه مشکلی برات پیش بیاد و کسی نباشه کمکت کنه.
دفتر را گرفتم و قول دادم که حتما در زمان و مکان مناسبی بخوانمش. به سیدجواد نگفته بودم که برمیگردم. تصمیم گرفتم روز بعد سرکلاسش بروم و او را غافلگیر کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم کلاسش آغاز شده بود. وارد دانشکده شدم. صدای قدم هایم در راهروهای خلوت و خالی می پیچید. سه طبقه را بالا رفتم تا به کلاسش برسم. در باز بود و صدای آرام و دلنشینش در راهرو شنیده می شد. جلوی کلاس ایستادم و ضربه ی آرامی به در زدم. بدون اینکه مرا نگاه کند تعارف کرد که وارد کلاس بشوم. وقتی سلام کردم و از روی صدایم متوجه حضورم شد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه با تعجب بسیار زیادی نگاهم کرد. لبخندی زدم و ته کلاس روی یک صندلی نشستم…

ته کلاس روی یک صندلی نشستم. سپس نگاهش را به سمت جزوه ی مقابلش برد، درسش را ادامه داد و گفت :
” معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی، معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. “
یکی از دانشجوها دستش را بلند کرد و پرسید :
_ ببخشید استاد، شما اول از این مبحث امتحان می گیرین بعد درباره اش درس میدین؟
با لبخند گفت :
_ اون امتحان برای این بود که ذهن شما قبل از درس دادن درگیر این موضوع بشه. من به هرکسی که با توجه به سوال، جواب مناسبی نوشت نمره دادم حتی اگر درکش از معجزه با مفهوم واقعی این کلمه متفاوت بود.
دوباره جزوه اش را بالا گرفت و ادامه داد :
” معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد.”
جزوه را روی میز گذاشت و گفت :
” همه ی ما با داستان هایی مثل عصای حضرت موسی، سرد شدن آتش به حضرت ابراهیم، اثر نکردن چاقو به حضرت اسماعیل و… آشناییم. هزاران داستان و اتفاقاتی که بعنوان معجزات پیامبران در طول تاریخ رخ دادن و بعد ها داستانش به گوش ما رسیده. این اتفاقات پدیده هایی هستن که در حالت طبیعی رخ دادنشون میّسر نیست اما به اذن خدا و به دلایل مشخص از جمله برای روشنگری مردم و ایمان آوردنشون به راه حق اتفاق میفته. توی زندگی ما هم اتفاقات ریز و درشتی هستند که پر از نکته و اشاره است. البته ما گاهی با بی تفاوتی و بی دقتی از کنارشون عبور می کنیم.”
سپس به من خیره شد و گفت :
“معجزات با ارزشی که مثل یک مروارید در دل صدف پنهان شدن. معجزاتی که اگر بهشون بها بدیم ممکنه حتی مسیر زندگی ما رو تغییر بدن… “
دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و غرق تماشا کردنش بودم. از شنیدن حرف هایش سیر نمی شدم. دلم میخواست تا ابد برایم حرف بزند. دلم میخواست تا ابد به او خیره بمانم. وقتی درسش تمام شد پرسید :
_ خب کسی سوالی نداره؟
هیچکس چیزی نپرسید و پس از گفتنِ “خسته نباشید” همه ی دانشجوها یکی یکی از کلاس خارج شدند. از جایم بلند شدم، کنارش رفتم و گفتم :
_ ببخشید حاج آقا من یه سوالی داشتم.
ابروهای کشیده اش را بالا برد و گفت :
_ بفرمایید حاج خانم در خدمتتون هستم؟
_ شما چرا انقدر خوب صحبت می کنین؟
خندید و گفت :
_ خیلی سوال سختیه. میشه اجازه بفرمایید تحقیق کنم و بعدا جوابش رو خدمتتون عرض کنم؟
_ باشه. پس منتظر می مونم.
سپس از من درخواست کرد که از او جدا شوم و تنهایی به بیرون از دانشگاه بروم که مبادا شئونات محیط آموزشی آنجا بهم بخورد. وقتی از دانشگاه خارج شدیم کنارم ایستاد و گفت :
_ پیاده بریم یا سواره؟
_ ماشین آوردین؟
_ بله.
_ پس سواره.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. از من پرسید که به چه دلیلی به آنجا برگشتم. من هم سعی کردم برای قانع کردنش از هر دلیل موجهی بجز دلتنگی ام استفاده کنم. بعد از سکوت معناداری روبه من کرد و گفت :
_ چرا انقدر سخت میگیری؟
_ چی رو سخت میگیرم؟
_ به خودت سخت نگیر. چرا نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ بابا چه اشکالی داره بخاطر دل شوهرت یک دقیقه غرورتو زمین بذاری؟
با قیافه ای حق به جانب گفتم :
_ اصلا کی گفته؟
_ چشمات گفته. 
پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
_ سخت نگیر. منم دلم برات تنگ شده بود. اما واقعا بخاطر شرایط کاری در مضیقه بودم. دوست داشتم از هر فرصتی استفاده کنم ولو شده یک روز بیام ببینمت و برگردم. اما هم کار و هم وظیفه ی نگهداری از پدر مانعم شد. شرمنده ی روی ماه شما هم هستم.
دستم را خوانده بود. حرفهایش درست بود. هنوز نمیتوانستم به غرور بیجای خودم غلبه کنم. سکوت کردم. پرسید :
_ خب، کجا بریم؟
دفتری که پدرم داده بود را بیرون آوردم و گفتم :
_ بریم یه جایی که بتونیم اینو باهم بخونیم.
_ چی هست؟
_ نمیدونم. پدرم داده. گفته توی شرایط مناسبی بخونم که اگه پس افتادم کسی باشه به دادم برسه.
_ پس بریم دم اورژانس؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. باغ آرزوها چطوره؟
_ خوبه.
از راهی که میرفتیم دور زد و مسیرش را به سمت باغ آرزوها تغییر داد. موقع پیاده شدن از پشت ماشینش یک زیرانداز بیرون آورد. در سایه ی درختان باغ پهنش کردیم و رویش نشستیم. هوا گرم بود. هرچند در سایه ی درختان نشسته بودیم اما سرم داغ کرده بود. دلم میخواست چادرم را از روی سرم بردارم یا حداقل روی شانه ام بیاندازم. اما هنوز با پیچ و خم زندگی یک روحانی به اندازه کافی آشنا نبودم. نمیدانستم این کار در قوانینش مجاز است یا نه…

دلم میخواست زودتر دفتر را باز کنم. بدون اتلاف وقت از فکر چادر و گرما بیرون آمدم و گفتم :
_ شما میخونیش یا خودم بخونم؟
_ فرقی نداره.
دفتر را باز کردم و در مقابلم گرفتم. صفحاتش کمی به هم چسبیده بود و بوی نا می داد. دستخط داخل دفتر برایم آشنا بود. البته نه شبیه خط پدرم بود و نه شبیه خط آقابزرگ، شبیه دستخط خودم بود! در صفحه ی اولش چند عبارت از دعاها و آیات قرآن نوشته شده بود. از صفحات ابتدایی اش گذشتم و ورق زدم. بیشتر شبیه دفترچه خاطراتی بود که یادداشت های مربوط به هر روز از سال در آن نوشته شده باشد. یک صفحه را انتخاب کردم و خواندم :
” در اولین روز از آغاز زندگی مشترکمان پس از صرف صبحانه ی کامل به اتفاق مریم بانو در کلاس معرفت استاد نجفی حاضر شدیم. بین جمعی از دوستان دو دستگی ایجاد شده بود که الحمدلله با شفاف سازی توانستیم سوءتفاهمات را برطرف کرده و اتحاد را در جمع برقرار نماییم. به قول استاد : شرط اول قدم آنست که عاشق باشی…

ما هنوز یاد نگرفته ایم که فارغ از استدلال ها و برهان های منطقی باید همیشه و تحت هر شرایطی گوش به فرمان امام باشیم. متاسفانه هنوز هم بین کسانی که برای براندازی نظام سلطه و طاغوت تلاش کردند چند دستگی و ناهماهنگی وجود دارد. 

خدایا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کن… “
صفحات را ورق میزدیم و یکی یکی میخواندیم. بعضی از یادداشت ها بسیار طولانی بود و بعضی هم بسیار کوتاه. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم دفتر مربوط به عمویم، محمدجواد است. از نوشته های داخل دفتر مشخص بود که او چقدر دغدغه ی دین را داشت. هر روز از سال درحال انجام فعالیت های مختلف برای پیشبرد اهداف انقلاب بود. در کنار تمام عشقی که به همسرش داشت اما اولویت زندگی اش حفظ عقاید و تلاش برای محقق کردن آرمانهایش بود. این را میشد به آسانی از لابلای حرفهایش فهمید. ورق زدیم و جلوتر رفتیم تا به روز میلاد همسرش رسیدیم. با عشق بسیاری برای همسرش نوشته بود :
” مریم جانِ عزیزتر از جانم،

فقط خدا میداند که چقدر دلم میخواست در این روز بزرگ و مهم که خدا تو را به جهان هدیه داد تا منجی قلب بی قرار من باشی، در کنارت بمانم و تمام قلبم را هدیه ی وجود مهربانت کنم. و چقدر باید خدا را شاکر باشم و سجده ی شکر بجای بیاورم که تو را اینگونه فهیم و صبور و از خودگذشته آفرید. میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای…”
ناگهان با تعجب سیدجواد را نگاه کردم و گفتم :
_ وا… من اصلا نمیدونستم عموم بچه هم داشت!
دوباره دفتر را بالا آوردم و ادامه اش را خواندم :
” میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای اما بخاطر حفظ آرامش فکری من و پیشرفت در اهدافمان لب به شکوه نگشودی که مبادا ذهن مرا آشفته کنی. همین که با وجود دردها و سختی ها هربار که برایت زنگ میزنم با صدایی خسته اما مهربان می گویی : خوبم! یعنی کسی بهتر از تو برای من آفریده نشده.

امروز در این دیدار مهمی که با آقا دارم سعی می کنم تبرکی از ایشان بگیرم و برای شفای دردهایت بیاورم که قطعاً نفس حق و آسمانی امام درمان دردهای هر درمانده ایست.

بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد…”
دوباره دفتر را پایین آوردم و گفتم :
_ آخی… چقدر رمانتیک بودن. چقدر زنش رو دوست داشت.
سید جواد نگاهم کرد و با شوخی گفت :
_ میذاری بقیه ش رو هم بخونیم؟
گفتم :
_ نخیر. حالا که اینجوری شد اصلا تا همینجاش بسه!
خندید و گفت :
_ بابا شوخی کردم خانم. چرا ناراحت شدی؟
دفتر را بستم و گفتم :
_ خسته شدم، گرممه، تشنمه. نمیخوام دیگه بخونمش.
_ باشه، پس پاشو بریم بستنی بخریم. اوندفعه که خریدیم ولی نتونستیم بخوریم.
در آن هوای گرم بستنی خنک می چسبید. بلند شدیم و در جستجویش حرکت کردیم. وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم و منتظر ماندیم تا سفارش هایمان آماده شود. به پیشنهاد سیدجواد قرار شد بنشینیم و همانجا بستنی هایمان را بخوریم. مغازه بسیار شلوغ بود و مشتری های زیادی در رفت و آمد بودند. دفتر را بیرون آوردم تا در فاصله ی آماده شدن بستنی ها بقیه ی نوشته را بخوانیم.

 آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم:
” بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد…

از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد.

دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست.”
من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت :
_ خوبی؟
مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت :
_ عزیز من، خوبی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم :
_ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟
با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت :
_ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه.
او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت :
_ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا.
سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت :
_ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟
همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم :
_ نه. میشه منو برسونی خونه؟
عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت :
_ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم. 
دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم :

” رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم…”
به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: “کیه؟” . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : “کیه؟؟” ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم :
_ چته؟ چی میخوای از جونم؟
ناگهان سیدجواد گفت : 
_ سلام. خوبی؟
_ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم.
در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت :
_ چی شده؟
_ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته.
سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند…

تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم :
_ مراقب باشین توی دستتون نره.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت :
_ حواسم هست.
بعد از چند ثانیه پرسید :
_ آشنا بود؟
_ کی؟
_ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست.
ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید :
_ نگفتی؟ آشنا بود؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله.
دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم :
_ ولش کنین، بقیه‌ش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه.
_ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم.
پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت :
_ به به، چای هل…
از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت :
_ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم.
_ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز.
_ نمیخوای بخونیش؟
_ نه.
_ چرا؟
_ فعلا ذهنم خیلی شلوغه.
دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید :
_ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین… و غیره…
_ شاید چون هنوزم باور نکردم
_ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟
یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت :
_ من بدون اجازه‌ت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟
_ ما؟ توی بچگی؟؟
_ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت.
یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید :
_ اجازه میدی برات بخونمش؟
فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد:
” …این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است.

این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم.

خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."…

دفتر را پایین آورد و گفت :
_روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود.
دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم :
_میشه منو ببری ببینمشون ؟
خندید و گفت :
_خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخته  و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت :
_خب، وسایلتو جمع کن بریم.
_کجا؟
_مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟
_ولی الان که دیگه شب شده.
_اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه.
من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت :
_یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم.
صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت :
_و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین.
سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت :
_حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم.
نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم :
_ســ… سلام.
وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت :
_سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم.
_خواهش میکنم. نفرمایید.
سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید :
_اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها!
_آره بابا جان، خورد…
نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت:
_ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین.
سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت :
_تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم.
آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم :
_پس منم میام کمک.
او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم.  با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید :
_چی میل دارین؟
_فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟
خندید و گفت :
_چطور مگه؟
_آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه.
_مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟
_چرا… میتونن… ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه.
همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت :
_کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم.
جلو رفتم و گفتم :
_خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟
ادامه دارد…


فرم در حال بارگذاری ...