ادامه خاطرات شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397

راوی:دوستان شهید

بارها باخودم فکر کرده‌ام که« راه نجات و سعادت» در چیست؟ در«دوری از مردم»یا «با مردم»بودن؟

آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟

چگونه می توان کارهای متضاد را باهم انجام داد؟هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و…. اما در عین حال در نمازها معراج داشت.

بارها از خودم سوال کردم: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟

آیا افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟وصدها پرسش دیگر.

اما با نگاه به روز مره‌ی احمداقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد.

در این صورت است که همه‌ی نظام هستی گهواره‌ی رشد آدمی است

باید گفت:تفاوت مهم احمداقا با دیگران از«شناخت»او به هستی سرچشمه می گرفت.

از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت.

او انسانی عقل گرا بود، و این ویژگی بارز شاگردان حضرت آیت الله حق شناس بود.

این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده.

متاسفانه شاهدیم که عده‌ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خودساخته را در پیش گرفته‌اند..

آنها در خیال باطل خود می پندارند،لازمه‌ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است.

کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود را به سوی هلاکت می کشانند.

احمداقا به عنوان یک عارف عاقل، به تمام وظایف زندگی توجه داشت.

درس، کار، ورزش، نظافت، ارتباط با مردم، تحلیل سیاسی و اجتماعی و…

این ها باعث شد که از او یک الگوی مثال زدنی ساخته شود‌.

هنوز خاطره‌ی کارهای او در ذهن بچه‌های محل باقی مانده.

زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد.

درآبدار خانه‌ی مسجد برای مردم چای می ریخت و….

شناخت صحیح احمداقا از زندگی و بندگی، او را به اوج قله‌ های عبودیت رساند.

او در سنین جوانی مانند یک مرد دنیا دیده با وقایع برخورد می کرد‌

حقیقت اعمال را می دید و…

یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم.بعد از کمی تفریح و بازی، نشسته بودیم کنار هم.

یک زنبور دور صورت من می چرخید.

با ناراحتی و عصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم.

اما احمداقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور به کارهای من نگاه می کرد‌.

☘بعد لبخندی زد و گفت: یقین داشته باش!

بعد که تعجب من را دید ادامه داد:یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده‌ای بنده‌ی مؤمن خدا را اذیت نمی کند‌

راوی:استاد محمدشاهی

برادرم جمال از دوستان نزدیک احمداقا بود.

تاثیر رفتار احمداقا در او بسیار زیاد بود.

همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند.

رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمدآقا شبیه بود.

در آن دوران شرایط خانه‌ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود.

جمال از آن روز ها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد.

?پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود.

جمال هرچه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد.

با آنکه شرایط خانه‌ی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند‌

از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان(عج)بود.

جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد.

سال۱۳۶۲بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همه‌ی رفقا خداحافظی کرد.

نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم!

در ولفجر۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آنها براورده شد.

مدتی بود که از آنها خبر نداشتیم‌

مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد.تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد!

یکی از دوستان جمال به محل آمده بود.می گفت: مطمئن هستم که جمال زنده است.

مجروح شده و به زودی بر می گردد.

آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم.دویدم به سمت مسجد.

در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمداقا بود.

من آن زمان شب و روز با احمداقا بودم‌.

با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم.دیدم احمدآقا مشغول نوشتن پلاکارد است:عروج خونین شهید جمال محمدشاهی را….

گفتم: احمداقا ننویس!خبر خوش،خبر خوش

از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم.

گفتم: احمداقا یکی از رفقای جمال اومده میگه جمال زنده است.

خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان.

خیره شدم به چشمای احمداقا.

اصلا خوشحال نشده بود!سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه جمله شد.

گفتم:احمداقا ننویس،مگه نشنیدی،جمال زنده است.

اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق میکنه.

سرش رو بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود.همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده!

انگار آب سردی روی من ریخته بودند.

همه‌ی غم ها به سراغم آمد.

من به حرف احمدآقا اطمینان داشتم..

کمی با حالت پریشانی به احمداقا نگاه کردم.

همه‌ی خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد.

آب دهانم را فرو دادم و گفتم: داداشم حرف دیگه ای نزد؟

احمداقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان.من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن.

بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده، چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود.

مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد.احمداقا همه‌ی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.

خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود.بعدها وقتی از او درباره‌ی این مسئله سؤال کردم گفت: مولای ما امام زمان(عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود برای همین اصرار داشتم همه‌ی بچه ها شرکت کنند.

جمال به جرگه‌ی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش باز نگشت.

بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیده‌ام.

جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجد جمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم!

من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس درباره‌ی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که: «داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید میاد به دوستش میگه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.»

راوی:یکی از دوستان شهید و استاد محمدشاهی

توی پایگاه بسیج مسجد بودیم.بعد از اتمام کار ایست و بازرسی می خواستم برگردم خانه.

طبق معمول از بچه‌ها خداحافظی کردم.وقتی می خواستم بروم احمداقا آمد و گفت: می خوای با موتور برسونمت؟

گفتم: نه خونه‌ی ما نزدیکه‌خودم از توی بازار مولوی پیاده میرم.

دوباره نگاهی به من کرد و گفت: یه وقت سگ دنبالت می کنه و اذیت می شی!

گفتم: نه بابا، سگ کجا بود.من هرشب دارم این راه رو میرم.دوباره گفت:بذار برسونمت.

اما من اجازه ندادم وگفتم:از لطف شما متشکرم.بعد هم از مسجد خارج شدم.

پیچ کوچه مسجد رو رد کردم و وارد بازار مولوی شدم.

یک دفعه دیدم هفت هشت تا سگ گنده و سیاه رو به روی من وسط بازار وایسادن!!

چی کار کنم.این ها کجا بودن؟ برم؟برگردم؟!

خلاصه بچه های مسجد را صدا زدم و‌..

تازه یاد حرف احمد آقا افتادم

یعنی می دونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!

چند پسر بچه داشت.یکی از آنها راهی جبهه شد.مدتی بعد و در جریان عملیات پسرش مفقودالاثر شد.

خیلی ها می گفتند که پسر او در جریان عملیات شهید شده.

حتی برخی گفتند ما پیکر این شهید را دیده ایم.همه‌ی اهل محل ایشان را به عنوان پدر شهید می شناختند.

ای پدر، انسان بسیار زحمت کشی بود اما اهل مسجد و نماز جماعت نبود.

او یک ویژگی دیگر هم داشت و آن اینکه به احمد آقا خیلی ارادت داشت.

این اواخر که حالات احمداقا خیلی عارفانه شده بود، در حضور او صحبت از پسر همین آقا شد، از همین شهید.

احمداقا خیلی محکم و با صراحت گفت: پسر ایشان شهید نشده و الان در زندان‌های عراق اسیر است!

بعد ادامه داد: روزی می رسد که پسرش بر می گردد.

من خیلی خوشحال شدم.رفتم به آن پدر گفتم: احمداقا را قبول داری؟

گفت: بله، پاک ترین و بهترین جوان این محل احمد آقاست.

با خوشحالی گفتم: احمداقا می گه پسر شما زنده است.در زندان‌های عراق اسیره و بعدها بر می گرده.

خیلی خوشحال شد.گفت: خودت از احمداقا شنیدی؟

گفتم: آره، همین الان تو مسجد داشت درباره‌ی پسر شما صحبت می کرد.

با من راه افتاد و آمد مسجد.

نشست کنار احمداقا و شروع  به صحبت کرد.

پیرمرد ساده‌دل همین که از خود احمداقا شنید برایش کافی بود.

دیگر دنبال سند و مدرک نمی گشت!

اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد.

بعد از آن صحبت، خانواده‌ی آن ها بارها با صلیب سرخ نامه نگاری کردند.

اما هیچ خبری نگرفتند.

برخی  این پدر را ساده می خواندند که به حرف یک جوان اعتماد کرده و می گوید پسرم زنده است.

اما این پدر اعتماد کامل به حرف‌‌های احمداقا داشت.

البته خوابی هم که در همان ایام دیده بود کلام احمداقا را تایید می کرد.

از آن روز به بعد نماز جماعت این پدر ترک نشد.همیشه به مسجد می آمد و به بچه‌های مسجد خصوصا احمداقا ارادت بیشتری پیدا کرده بود.

صدق کلام احمداقا پنج سال بعد مشخص شد.در مرداد ماه سال۱۳۶۹ اسرای ایران و عراق تبادل شدند.

بعد اعلام شد که تعدادی از مفقودان ایرانی که در اردو گاه‌های مخفی رژیم صدام بودند آزاد شده‌اند.

مسجد و محله‌ی امین الدوله چراغانی شد.

آزاده‌ی سرافراز ابوالفضل میرزایی، که هیچ کس تا زمان آزادی از زنده بودن او مطمئن نبود، به وطن بازگشت.

اما آن روز دیگر احمداقا در میان ما نبود.

هدیه به روح پاکش صلوات

ادامه خاطرات شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397

​راوی: حجت الاسلام اسلامی فر

چند سالی است که برای تبلیغ از طرف حوزه علمیه‌ی قم به منطقه دماوند می روم.ماه رمضان و محرم را در خدمت اهالی با صفای روستای آیینه ورزان هستم.

به دلیل ارادتی که به شهدا دارم همیشه روی منبر از آن ها یاد می کنم.اولین روزهایی که به این روستا آمدم متوجه شدم مردم مؤمن اینجا پانزده شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند.

من همیشه از شهدا برای مردم حرف میزنم و نام شهدای روستا را روی منبر می برم.

اما برای من عجیب بود.وقتی به نام شهید احمدعلی نیری می رسیدم مردم بسیار منقلب می شدند.! 

چرا مردم با یاد این شهید این گونه اند؟ مگر او که بوده؟!

از چند نفر قدیمی های روستا سؤال کردم.گفتند: ا‌و در اینجا به دنیا آمد اما ساکن تهران بود.

فقط تابستان ها به اینجا می آمد و حتی این سال های آخر هم کمتر احمدعلی را می دیدیم.

اما نمی دانید که این جوان چه انسان بزرگی بود.هرچه خوبی سراغ داشتیم در وجود او جمع بود.

یکی از قدیمی های روستا که از مالکان بزرگ منطقه و از بزرگان دماوند به حساب می آمد را دیدم.

به ظاهر اهل مسجد و….نبود.جلو رفتم و سلام کردم.

گفتم: ببخشید شما از شهید احمد نیّری خاطره ای داری؟

نگاهی به من کرد و با تعجب گفت: احمدعلی رو می گی؟!

با خوشحالی حرفش را تأیید کردم.نگاهی به چهره‌ام انداخت.اشک در چشمانش حلقه زد.

چند بار نام او را تکرار کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن!

ناراحت شدم.کمی که حالش سرجا آمد دوباره سوالم را مطرح کردم.با بغضی که در گلو داشت گفت:«احمد را نه من شناختم ، نه اهالی اینجا، نه هیچ کسی دیگر.

احمد را فقط خدا شناخت.او  یک فرشته بود در لباس انسان.احمد مدتی به اینجا آمد تا بچه های ما و اهالی این منطقه خدا را بشناسند و از وجود او استفاده کنند.»

گذشت تا ایام اربعین.ایشان مجدداً به من گفت: خداوند می خواهد حاجت دوم را به شما بدهد.منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می کنی.

من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد.

آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم.

اما به دلیل ملاحظه‌ای که داشتم نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم.

خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم.

بعد آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد.

روز بعد اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم.

بعد اربعین به خدمت احمداقا رسیدم.از ایشان درباره‌ی خودم سؤال کردم گفت:متاسفانه وضعیت خوب نیست.

خدا آن حاجت را فعلا به شما نمی دهد.بعد اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبه‌ای که باید داشته باشی.

☘این تسلط روحی ایشان بر دوستانش باعث شده بود که احمداقا بیشتر از یک دوست برای ما باشد.

او برای ما یک مربی بود.یک استاد اخلاق..

ما علاقه‌ی شدیدی نسبت به احمداقا داشتیم..

منتهی احمداقا آن قدر تکامل پیدا کرده بود، آن قدر مدارج عالیه را طی کرده بود و این اواخر به حضرت حق تقرب پیدا کرده بود ، که دیگر ماندنش در دنیا خیلی سخت به نظر می آمد.

به جرئت می توانم بگویم که احمداقا خودیت نداشت.نفسانیتی نداشت که بخواهد بین او و معبودش حجاب شود.برای همین به نظر می آمد که به برخی از اسرار غیب دست پیدا کرده.

گاهی اوقات مسائلی برای ما مطرح می کرد که در رابطه با هدایت ما مفید بود.پیش بینی ها و خبر از آینده می داد که برای ما بسیار با ارزش بود.

من از دوستان احمداقا بودم.خاطرم هست یک روز در این سال‌های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت.

احمداقا مخفیانه به من گفت: شما دوتا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی.

اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه ، موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه‌ی خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی یا نه‌.

من خیلی تعجب کردم.ایشان به من توصیه کرد: اگر می خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل عاشورا و یک روز بعد عاشورا مراقبه‌ی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند.

بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت‌ها را خدا برای این عاشورا روا خواهد کرد به شرط مراقبه.
خداروشکر، من آن سال حال خوبی داشتم.خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند.

محرم آغاز شد..

در روزهای دهه‌ی اول مراقبه‌ی خودم را بیشتر کردم.در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند.

بعد از دو، سه روز احمداقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشار داد و به من گفت: بارک الله وظیفه ات را خوب انجام دادی.خداوند یکی از آن حاجت هایت را به تو می دهد.

بعد به من گفت: می خواهی بگویم چه حاجتی داری؟!

من روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه ای که به ایشان داشتم گفتم: نه نیازی نیست.

چند روز بعد حاجت اول من روا شد

در حدیث قدسی آمده: اخلاص سرّی از اسرار من است که در دل بندگان محبوب خویش به امانت نهاده‌ام.

خالصانه برای خدا کار می کرد.احمداقا سخت ترین کارها را در مسجد انجام می داد.

یکبار یادم هست که می خواست بخاری مسجد را روشن کند.یک دفعه به خاطر گازی که در آن جمع شده بود صدای انفجار آمد!

خدا خیلی رحم کرد.آتش زیادی از دهانه‌ی بخاری خارج شد و تمام ابرو ها و ریش احمداقا سوخت.اما او خیلی تحمل داشت.حتی یک آه هم نکشید.

بار دیگر در تزیین مسجد برای نیمه شعبان از روی نردبان به زمین افتاد و دستش شکست‌

اما این اتفاقات ذره‌ای در او تردید ایجاد نکرد.

او با جدیت کار در مسجد را ادامه می داد.
می دانست حضرت زهرا(س)در حدیث زیبایی می فرمایند:کسی که عبادت خالصانه‌اش را به سوی خدا بفرستد، خداوند بهترین مصلحتش را به سوی او فرو خواهد فرستاد.

شنیده بودم که احمد مشغول نگارش قرآن است.

قبلا یک بار کل قرآن را نوشته بود‌.بعد هدیه داد به یکی از دوستان.

برای بار دوم کار نگارش را آغاز کرد. اما این بار کار را تمام نکرد! پرسیدم: تو که شروع کردی، خب تمامش کن و بده به من.

گفت: نه، اولش با اخلاص بود. اما الان احساس می کنم اخلاص لازم برای این کار را ندارم.

احمد بنا به گفته‌ی مادرش هیچ گونه هوا و هوسی نداشت‌.یک بار ندیدیم که بگوید فلان غذا را دوست دارم یا اینکه فلان چیز را می خواهم.اصلا این گونه نبود.

زندگی او ساده و بی آلایش بود.اصلا به دنبال مد و لباس شیک و….نبود.

البته اشتباه نشود.

احمداقا همیشه تمیز بود.کُت ساده و تمیز، محاسن و موهای کوتاه، چهره‌ای خندان و آرامش خاصی که انسان را به خدا نزدیک می کرد از ویژگی های او بود که از اخلاصش نشئت می گرفت.

بارها به شاگردانی که با او بودند سفارش می کرد که فلانی نور صورتت کم شده!

فلانی با دوستان خوبی همراه نیستی!

یا برعکس، درباره کار خوب افراد نیز چنین عباراتی داشت.

احمداقا توجه داشت ..

به کسانی بگوید که در پی رشد معنوی هستند.او خالصانه با آن ها صحبت می کرد و تلاش داشت آن ها را کمی بالا بیارد.

ادامه دارد

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

یکی از بچه ها که قد بلندی داشت رفت یک عبا و عمامه برداشت! بعد خیلی جدی پوشید و بعد از نماز وقتی همه رفته بودند وارد مسجد شد.

فقط ما نوجوان ها توی مسجد بودیم، احمداقا هم نبود‌ میرزا ابوالقاسم که ذاتاً قلب بسیار مهربان و پاکی داشت رفت به استقبال ایشان و گفت: حاج آقا از قم آمدید؟ او هم گفت: بله! 

بنده‌ی خدا چشمانش درست نمی دید.بعد گفت: بیایید یه خورده این بچه ها رو نصیحت کنید.

بعد رو به ما کرد و گفت: بیایید جلو از حاج اقا استفاده کنید.حاج آقا هم خیلی جدی آمد در بین بچه ها و روی صندلی نشست! 

بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد!

میرزا ابوالقاسم هم جلویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.

همه‌ی ما چند نفر مرده بودیم از خنده

اما به سختی جلوی خودمان را گرفته بودیم

او خیلی جدی ما را نصیحت کرد، حرف های احمدآقا را برای ما تکرار می کرد، تا اینکه در آخر بحث رفت سراغ موضوع تیله بازی و…

میرزا یک دفعه از جا بلند شد.باچشمان ضعیفش به چهره‌ی آن شخص خیره شد.بعد گفت: تو …..نیستی؟!!!
خدا می داند بعد از هرشیطنت بچه ها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمداقا زیاد می شد.

او با همه سختی ها و محکوم شدن ها با لبخندی بر لب همه این تلخ کامی ها را به جان می خرید.

می دانست که پیامبر گرامی اسلام به امیرالمومنین(ع) فرمودند: 

یا علی، اگر یک نفر به واسطه‌ی تو هدایت شود، 

برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد
ثمره‌ی زحمات او حالا مشخص می شود.

از میان همان جمع اندک شاگردان ایشان چندین پزشک، مهندس، مدیر و انسان وارسته تربیت شد که همگی آن ها رشد معنوی خود را مدیون تلاش‌های احمداقا می دانند‌.

آنها هنوز هم در مسیری که احمداقا برایشان هموار کرد قدم برمی دارند.

به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمداقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه می داد.!

برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم.

کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانواده‌ای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.

مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.

می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند!

و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد!

او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست.

در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند‌.یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد.بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!

با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد

رسم روزگار همین بود.دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد.راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.

اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود.ایشان در اواخر دوره‌ی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.

ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند…

حاج آقای حق شناس چندین بار می فرمودند: « در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه ام خون می آمد.سل، مرض خطرناک آن دوران بود.و بیماری من احتمال سل داشت.دکتر و دارو هم تاثیر نمی کرد.

یک روز،  تمام پس انداز خود را که از کار برایم مانده بود صدقه دادم.شب هنگام در عالم رویا حضرت ولی عصر(عج) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم.

ایشان دست مبارک را بر سینه‌ام کشید و فرمودند: این مریضی چیزی نیست، مهم مرض‌های اخلاقی آدم است و اشاره به قلب فرمودند.خلاصه مریضی بر طرف شد..

ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند: 

«نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث»
یکی از خصوصیات ایشان احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بد رفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند.

ایشان می فرمودند: « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواد فراهم کنم.» 
کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده.

سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸سالگی،در دوم مرداد ماه سال۱۳۸۶ درگذشت.پیکر ایشان پس از اقامه‌ی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.

حضرت آیت الله حق شناس به درک محضر عالم عامل، شیخ محمدحسین زاهد، موفق می شوند.

شیخ زاهد تحصیلات زیادی نداشت.اما آنچه را که خوانده بود به خوبی عمل می کرد، بسیار وارسته و از دنیا گذشته ‌ زاهد بود.ایشان شاگردان بسیاری داشت که بعضی از آن ها بعدها به مقامات عالی رسیدند.

آیت الله حق شناس با راهنمایی استاد از خانه‌ی دایی خارج شده و در یکی از حجره های مسجد جامع تهران ساکن می شوند.

ایشان در دوره‌ی دارالفنون به ریاضیات جدید و زبان فرانسه به خوبی مسلط می شوند.

برای همین حسابدار یکی از بازاریان شدند و به او گفتند: من حقوق بسیار کمتری می گیرم به شرط آن که موقع نماز اول وقت بتوانم به مسجد بروم و عصرها درس‌هایم را بخوانم.

ایشان سالها در درس استاد شیخ زاهد رفتند و از محضر ایشان استفاده کردند.بعد از مدتی به دنبال استاد بالاتر بودند.تا اینکه آیت الله سید علی حائری معروف به مفسر را می یابند.

می فرمودند: شب قبل از اینکه ما به محضر ایشان برسیم، در عالم رویا سید بزرگواری را به من نشان دادند که بر منبری نشسته بود، و گفتند: او باید تربیت شما را بر عهده گیرد.فردا وقتی به محضر آیت الله مفسر رسیدیم، همان بود که دیشب دیده بودم!

دوباره اشک از چشمانش جاری شد.بعد ادامه داد: وقتی احمدعلی به اینجا می آمد همه‌ی بچه ها را جمع می کرد.آن ها را می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد.

قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.با بچه ها بازی می کرد و…

بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگ تر بودند.اما همه‌ او را قبول داشتند.

همه اهالی او را دوست داشتند.احمد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود.

بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.

خیلی از اهالی اینجا را احمدعلی هدایت کرد.

چند تا از آنها راه  خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.

یادش بخیر احمد چه آدمی بود.ما بزرگتر ها هم تحت تاثیر او بودیم..
خدا می داند وقتی توی کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند!

پیرمرد این ها را گفت و دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید: حاج اقا چی شده؟! من پنجاه سال با حاجی زندگی می کنم، تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه!

شما چه گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
حتی بعضی از بچه ها احمداقا را می شناختند .می گفتند: از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و….

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

شب‌ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیه‌ای می خواندند.احمداقا کمتر حرف میزد.بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد.

همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت، مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود.

باور کنید احمد آقا از پدر وبرادر برای ما دلسوز تر بود.واقعا عاشقانه برای بچه ها کار می کرد.

یکبار من کنار احمداقا نشسته بودم، مجلس دعای ندبه بود.او همان موقع به من گفت: مداحی می کنی؟! 

گفتم: بدم نمیاد، بلافاصله میکروفون را مقابل من گذاشت، من هم شروع کردم.همینطور غلط غلوط شروع به خواندن کردم.

خیلی اشتباه داشتم ولی بعداز دعا خیلی تشویقم کرد.گفت: بارک الله، خیلی عالی بود.برای اولین بار خیلی خوب بود.

همین تشویقای احمداقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت در هیئت ها مداحی می کنم.

فراموش نمی کنم، یک بار احمداقا موقع صحبت حاج اقا حق شناس وارد مسجد شد.

حاج اقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستاد، همه جمعیت هم صلوات فرستادند.

احمداقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست.

راوی: برادران محمدشاهی

برخی روزها به من توصیه می کرد: امشب جلسه‌ی حاج آقا یادت نره!

شبهایی که او توصیه می کرد واقعا حال و هوای جلسه‌ی آیت الله حق شناس دگرگون بود.

آن شب مجلس نورانیت عجیبی پیدا می کرد، نمی دانم احمداقا چه می دید که این گونه صحبت می کرد! 

ما از بچگی باهم رفیق بودیم و فوتبال بازی می کردیم، اما از وقتی که درمسجد فعالیت می کرد دیگر ندیدم فوتبال بازی کند.
یکبار دیدم او درجمع بچه های نوجوان قرار گرفته و مشغول بازی است.

فوتبال او حرف نداشت، دریبل های ریز میزد و هیچکس نمی توانست توپ را از او بگیرد، خیلی به بازی مسلط بود و از همه عبور می کرد.

اما وقتی به دروازه‌ی حریف می رسید توپ را پاس می داد به یکی از نوجوان ها تا او گل بزند! 

احمد می رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه ای نداشتند، از همان جا با آن ها رفیق می شد و….

بعد بازی گفتم: احمداقا، شما کجا، اینجا کجا؟!

گفت: یار نداشتند به من گفتن بیا بازی، من هم قبول کردم.بعد ادامه داد: فوتبال وسیله‌ی خوبیه برای جذب بچه ها به سوی مسجد.
بعداز بازی چند نفر از بچه های مسجد به من گفتند: ما نمی دونستیم که احمداقا این قدر خوب بازی می کنه..

گفتم: من قبلا بازی احمد رو دیده بودم، می دونستم خیلی حرفه ای بازی می کنه

تازه برادرش هم که شهید شد بازیکن جوانان استقلال بود.

بعد به اون ها گفتم: قدر این مربی را بدانید احمداقا تو همه چیز استاده.

نماز های صبح را به جماعت در مسجد می خواند، بعد از نماز مشغول تعقیبات می شد.

قیافه اهل ذکر را به خود نمی گرفت اما حسابی مشغول ذکر بود.

یک بار رفتم کنار احمداقا نشستم.دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد.گوشم را نزدیک کردم، دیدم مشغول خواندن دعای عهد است.او همیشه بعداز نماز صبح از حفظ دعای عهد را می خواند‌

به ساحت نورانی امام زمان(عج) ارادت ویژه‌ای داشت و کارهایی که باعث تقرب انسان به امام عصر(عج) می شود را هیچ گاه ترک نمی کرد.

?مدتی از شروع برنامه های بسیج و فرهنگی نگذشته بود که احمداقا پیشنهاد کرد برنامه دعای ندبه را در مسجد راه اندازی کنیم.

وقتی اعلام کرد که برنامه صبحانه هم داریم استقبال بچه ها بیشتر شد!

صبح جمعه بچه ها دور هم جمع می شدیم و برنامه‌ی دعا آغاز می شد.

ایشان اصرار داشت که برنامه‌ی دعا در شبستان مسجد باشد که مردم هم شرکت کنند.

خودش خالصانه از ابتدای صبح مشغول کار بود.صبحانه و چای را آماده می کرد و…

بعضی هفته ها بعد از پایان دعا به همراه احمداقا با موتور می رفتیم اطراف چهار راه سیروس

آنجا برای بچه ها عدسی می خریدیم.خداروشکر بخاطر صبحانه هم که شده بچه ها دور هم جمع می شدند‌.

احمد آقا از هزینه‌ی شخصی خودش برای بچه ها صبحانه تهیه می کرد.

کارهای مختلف انجام می داد تا بلکه معنویت و ارادت به امام زمان(عج)در بچه ها تقویت شود.

در همین برنامه دعای ندبه بسیاری از بچه ها را برای آینده تربیت کرد و دستشان را در دست مولایشان قرار داد.

احمداقا کارهای فرهنگی مسجد را حول محور اهل بیت(ع) قرار داد و نتیجه‌ی خوبی از این روند گرفت

البته کارهای جمعی احمداقا برای بچه ها فقط دعای ندبه نبود.بعضی شب ها‌ی جمعه بچه ها را به مهدیه تهران برای دعای کمیل می برد. در مسیر بازگشت هم برای بچه ها ساندویچ می خرید و حسابی به بچه ها حال می داد

راوی: جمعی از شاگردان شهید

«من یقین دارم اینکه خدا به احمداقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل و صبوری که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد»

این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت‌

مدارا با بچه ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است.

احمداقا از شانزده سالگی قدم به وادی تربیت نهاد.

اما درباره‌ی بچه های مسجد باید گفت که نوجوان‌های مسجد امین الدوله با دیگر محله ها و مساجد فرق داشتند.آنها بسیار اهل شیطنت و‌…بودند‌

شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمداقا اهل سکوت و معنویت نبودند.نوع شیطنت آنها هم عجیب بود.

در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود.او بینایی چشمش ضعیف بود، برای همین بارها دیده بودم که احمدآقا درنظافت مسجد کمکش می کرد.اما بچه ها تا می توانستند او را اذیت می کردند!

یک بار بچه ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد.

دیدند درآنجا یک تابوت وجود دارد.یکی از همان بچه های مسجد گفت: من می خوابم توی تابوت و یک پارچه می اندازم روی بدنم.شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد« جن و روح»داره!

بچه ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند.حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا….

وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه ها به جلوی انباری رسید، آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود.خلاصه بچه ها حسابی مسجد را ریختند بهم! 

یا اینکه یکی دیگر از بچه‌ها سوسک را توی دست می گرفت و با دیگران دست می داد و سوسک را در دست طرف رها می کرد و…

چقدر مردم به خاطر کارهای بچه ها به احمداقا گله می کردند‌اما او با صبر و تحمل با بچه ها صحبت می کرد.

درست در همان زمان که احمد‌‌اقا از مسائل معنوی می گفت: برخی از بچه‌ها به فکرشیطنت‌های دوران بچگی خودشان بودند.می رفتند مُهر‌های مسجد را میگذاشتند روی بخاری!

مهرها حسابی داغ می شد، بعد نگاه می کردند که مثلا فلانی در حال نماز است.به محض اینکه می خواست به سجده برود می رفتند مُهرش را عوض می کردند و….
یا اینکه به یاد دارم برخی بچه ها با خودشان ترقه می آوردند، وقتی حواس خادم پرت بود می انداختند توی بخاری و سریع می رفتند بیرون!
احمدآقا در چنین محیطی مشغول تربیت بود.بچه‌ها و سختی کار را تحمل می کرد و الحمدلله نتیجه گرفت.به جرئت می گویم آن تعداد شاگرد ایشان همگی به درجات بالای علم و معرفت رسیدند.

ادامه دارد…

ادامه زندگی نامه شهید نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

راوی: جمعی از دوستان شهید
احمد اقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد.

یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود.به طوری که هربار مادرش وارد اتاق می شد حتما به احترام مادر از جا بلند می شد.

این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد اقا به مسجد آمده و ناراحت است! 

با تعجب از علت ناراحتی او پرسیدم.گفت: هربار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم.تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و…

******

احمد به صله رحم بسیار اهمیت می داد.وقتی دفتر خاطرات او را ورق می زنیم با زندگی یک انسان عادی مواجه می شویم، مثلا در جایی آورده:

« امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم.بعد به خانه آمدم و رفتم نان خریدم و بعد کمی استراحت کردم.مسجد رفتم و آمدم مشغول مطالعه شدم»
احمد آقا ادب را از استاد خود آیت الله حق شناس، فرا گرفته بود.

همیشه در سلام کردن پیشقدم بود حتی مقابل بچه های کوچک.

هیچ گاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد.می ترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود.

او هرچه پول تو جیبی از پدرش می گرفت یا کار کرده بود را خرج دیگران بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند می کرد.

بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد

خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت.

بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود..

خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود.

آن موقع این چیزها اصلا نبود.

احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد.

می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم.

در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و… مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید.

مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند» 

آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند.

سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد.
اماکارش زیاد طول نکشید..

او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد.

 احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب وجلسات قران داخل مسجد می شناختم.

از همان دوران نوجوانی با همسالان خود بازی می کرد، می گفت میخندید…

اما به یاد ندارم از او مکروهی دیده باشم، تا چه رسد به گناه کبیره.

زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی، متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.

یکبار برنامه‌ی بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت.بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد.

من از دور او را نگاه می کردم، حالت او تغییر کرده بود.

گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده‌ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.

عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود، آنچه از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم.قنوت نماز او طولانی شد..

آنقدر طولانی که برای من سوال ایجاد کرد!! یعنی چه شده؟! 

بعد نماز به سراغش رفتم.از او پرسیدم: احمدآقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟! 

احمد همیشه درجواب هایش فکر می کرد.برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیز خاصی نبود.می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند.اما آنقدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند: 

« درقنوت نماز بودم که گویی از فضای مسجد خارج شدم.نمی دانی چه خبر بود! 

آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیإ را دیدم که کنار هم بودند و…»

راوی: استاد محمد شاهی

من چهار سال از ایشان کوچک تر بودم، اما شخصیت ایشان بسیار در من تاثیر گذاشته بود.توجه او به نماز اول وقت و مناجات عاشقانه او در تمام نوجوان هایی که اطراف او بودند تاثیر گذاشته بود.البته اینها همه از تاثیرات استادی مانند حاج اقا حق شناس بود‌ایشان برای ما داستان ها و روایت های بسیاری در فضیلت نماز اول وقت و با حضور قلب می گفت‌.

ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور خصوصی او را نصیحت می کرد.

ندیده بودم که احمد آقا کسی را در جمع نصیحت کند‌.به جای این کار کاغذ های کوچکی بر می داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت.بعد آن را به طور مخفیانه به شاگرد هایش تحویل می داد.

هر چه جلو تر می رفتیم نماز او معنوی تر می شد..

یک بار وقتی احمد اقا شروع به نماز خواندن کرد رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم، دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم! 

احمد اقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد.بدنش میلرزید..گویی یک بنده‌ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.

در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند.من به نماز های خودم نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خدا را نمی بینم.اما اعتقاد قلبی من و همه شاگردان احمد اقا این بود که تمام نمازهایش مخصوصا در سال های اخر نشان از معراج داشت! یعنی هرنماز احمدآقا یک پله او را به خدا نزدیک تر می کرد.

البته او خیلی کتوم بود، یعنی از حالات درونی خود حرفی نمیزد.

من یک بار از خود ایشان شنیدم که حدیث: « نماز معراج مومن است» را خواند.و بعد خیلی عادی گفت: بچه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید.

من آن شب اصرار کردم که: احمد اقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ 

معمولا در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض می کرد اما آن شب بعد از اصرار من سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

با احمد آقا و چندنفر از بچه های مسجد راهی بهشت زهرا(س) شدیم.همیشه برنامه ما به این صورت بود که سریع از بهشت زهرا(س) برمی گشتیم تا به نماز جماعت مسجد امین الدوله برسیم.

اما آن روز دیر راه افتادیم.

گفتیم: نماز را در بهشت زهرا.س. می خوانیم.

به ابتدای جاده رسیدیم.ترافیک شدیدی ایجاد شده بود.ماشین در راه بندان متوقف شد.احمد نگاهی به ساعتش کرد.بعد درباره نماز اول وقت صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت! 

احمد از ماشین پیاده شد! بعد هم ازهمه معذرت خواهی کرد! 

گفتیم: احمدآقا کجا میری؟ 

جواب داد: این راه بندان حالا حالا ها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم.من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست که نمازم رو می خوانم و برمی گردم مسجد! 

باز هم عذرخواهی کرد و رفت..
او هرجا بود نمازش را اول وقت و باحضور قلب اقامه می کرد.درجاده و خیابان و‌‌‌…فرقی برایش نمی کرد.

همه جا ملک خدا بود و او هم بنده‌ی خدا

در سر رسید به جا مانده از احمد آقا جملات عجیبی به چشم می خورد.

او در این سر رسید کارهای روزانه خود را در سال۱۳۶۳نگاشته است.دربرخی صفحات آمده: 

« امروز نماز بسیار بسیار عالی بود.»

« در نماز صبح حال بسیار خوشی ایجاد شد» و….
فراموش نمی کنم، یک بار آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید.آن موقع احمد آقا در سنین نوجوانی بود.بعد به 

حجت الاسلام حاج حسین نیری( برادر احمد اقا) گفت: من به حال و روز این جوان غبطه می خورم!

و من شک ندارم که همه‌ی این ها از توجه فوق العاده احمد آقا به نماز نشئت می گرفت..

راوی: حسین حسن زاده

همیشه یک لبخند ملیح برلب داشت.ازاین جوان خیلی خوشم می آمد.

وقتی درکوچه وبازار او را می دیدم خیلی لذت می بردم.آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم.

تااینکه یکروز پدرم مرا باخودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمدآقا اختیار این پسرم دست شما! 

بعد به من گفت: هرچی احمدآقا گفت گوش کن.هرجا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و…

خلاصه ما رو تحویل احمدآقا داد.برای من یک نکته عجیب بود! 

مگرپدرم چه چیز دیده بود که اینگونه من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟! 

چند شب از این جریان گذشت.من هم مسجد نرفتم.یک شب دیدم درب خانه را می زنند.رفتم در را باز کردم، تا سرم را بالا کردم باتعجب دیدم احمداقا پشت در است! 

تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد! 

?یک لحظه سکوت کردم، فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟ 

گفتم: سلام احمدآقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.

همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم.آخه دو سه روزه ندیدمت.

خیلی خجالت کشیدم.چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما میام.

دو سه روز دیگه گذشت.در این سه روز موقع نماز مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم‌

یک شب دوباره صدای درب خانه آمد.من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت در..

تو فکر هر کسی بودم به جز احمداقا.

تا در را باز کردم از خجالت مُردم.با همان لبخند همیشگی گفت: سلام حسین اقا.

حسابی حال و احوال کرد.اما من هیچی نگفتم.فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیده‌ام.برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت و بپرسم.

خلاصه آن شب گذشت..فردا زودتر از اذان رفتم مسجد.واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.

احمدآقا انقدقشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم! 

با سن کمی که داشت اما نحوه‌ی مدریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
ادامه دارد…

داستان زندگی شهید احمد علی نیّری

نوشته شده توسطیاس 8ام مرداد, 1397

بسم رب شهدا و صدیقین

طلبه شهید احمد علی نیّری

شهید ۱۹ساله
 اهل افسانه و اسطوره سازی نیستم!از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر کنار مازیست..مانند ما درس خواند و کار کرد

او به سادگی زندگی کرد و بار سفر به سوی مقصد بست و رفت

وچه مقصد خوشی…

آنقدر ساده و بی آلایش بود که کسی او را نشناخت.حتی خانواده اش!

فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد، برای دقایق عمرش برنامه داشت…

پله های کمال را یکی پس از دیگری طی می کرد وفاصله اش را با اهالی دنیا بیشتر می کرد..

احمد علی می گفت:چرا این گونه اید؟!کمی بالا بیایید، بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است!
چرا به این ویرانه دل خوش کرده اید؟! 
به راستی او چه می دید….
او می گفت و ما خفتگان در دامان غفلت فقط به او نظاره می کردیم.

او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین کار نداشت..

اما دلش به حال ما می سوخت.

وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت.از برخی علما شنیدم که می گفتند: فقط یک نفر او را شناخت.

آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد،

« استادالعارفین، آیت الحق حضرت آیت الله حق شناس»
مردم وقتی دیدند که ایشان در مراسم ختم حضور یافتند و در منزل شهید نیز حاضر شدند و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کردند، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته!
حضرت آیت الله حق شناس کرامات و خاطرات عجیبی از این بنده مخلص پروردگار بیان کردند و گفتند: 
       آه آه، آقا.. در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟
تویی که نمی شناختمت…

این گل پرپر از کجا آمده…

…از سفر کرب و بلا آمده

امروز سوم اسفند سال۱۳۶۴است.

جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزل و به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد.

جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند.

من مدتی بود که به خدمت آیت الحق، آیت الله حق شناس این استاد اخلاق و سیر و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.سالها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم

شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا(س) بردند

به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده تدفین شد.

چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم.

درب تابوت باز شد چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود..اصلا !چهره یک انسان از دنیا رفته را نداشت.تازه دوستان او می گفتند: شش روز از شهادتش می گذرد!

دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!

یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه شهادتش ترکشی به پهلویش اصابت کرد، وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.

وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و اخرین کلام را بر زبان جاری کرد

«السلام علیک یا اباعبدالله»

بعد هم با همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.برای همین دستش هنوز به نشانه‌ی ادب بر سینه اش قرار دارد!

برای من عجیب بود.چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!!؟

پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند.

شخصی که آخرین لحد را گذاشت،وبیرون آمد رنگش پریده بود!!

راوی مادر شهید

آن روز ها تهران خیلی کوچک تر از حالا بود..مردم زندگی ساده ولی باصفایی داشتند، به کم قانع بودند، اما خیر و برکت از سر و روی زندگیشان میبارید.

صبح زود مردها بسم الله می گفتند و راهی کار می شدند و خانم ها توی خونه مشغول پخت و پز و شست و شو…

من و حاج محمود در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمدیم.دست تقدیر ما را به تهران آورد و در اطراف بازار مولوی ساکن کرد.

حاجی مغازه چای فروشی در چهار راه سیروس داشت..

خداوند باب رحمتش را به روی ما باز کرد.زندگی خوب و هشت فرزند به ما عطا کرد‌

آن سالها، در ایام تابستان ، به همراه بچه ها به دماوند می رفتیم و سه ماه در روستا می ماندیم.

بچه ها از خانه و محیط بازار دور می شدند و حسابی از آب و هوای روستا لذت می بردند.

آنجا باغ سیب داشتیم و بیشتر فامیل هم آنجا بودند.

تابستان سال ۱۳۴۵بود که بار دیگر راهی روستا شدیم.آن موقع باردار بودم.در آخرین روزهای تیر ماه بود که با کمک قابله‌ی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد؛ پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانواده ما شد.

دوست داشتم نامش را وحید بگذارم اما حاجی اصرار داشت اسمش را احمدعلی بگذاریم.

احمدعلی از روز اول با بقیه بچه هایم فرق می کرد، خیلی پسر آرامی بود اصلا اذیت و حرص و جوش نداشت‌.

من خیلی دوستش داشتم.مظلوم بود و کاری به کسی نداشت، از بچگی دنبال کار خودش بود.

داخل خانه هشت فرزند دیگر حکم راهنما را برای احمد داشتند، علاوه بر اینها حاج محمود هم در تربیت فرزند کوتاهی نمی کرد همیشه بچه ها را با خودش به مسجد می برد.

حاج محمود از آن دسته کاسب های باتقوا بود که پای منبر شیخ محمد حسین زاهد و آیت الله حق شناس تربیت شده بود.از آنها که هر سه وعده نمازش را درمسجد اقامه می کردند‌‌..

راوی: خواهر شهید

احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.همه او را دوست داشتند.

همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت‌

او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد‌..

اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.

مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد‌.

یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!! 

می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند.مردم حتی برای تهیه‌ی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما…

برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.

برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود.اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.

اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.

برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.

رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم! 

توی محله از بچگی باهم بودیم.

در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی بود

احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد ‌هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم

رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود

همیشه باهم بودیم

می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قران را بخوانیم.زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه‌ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است.

یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگه‌ی اسما ٕالله است.

نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.

کم کم بزرگ تر می شدیم.فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد.او پله پله بالا می رفت و من…

بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود.هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری.

معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.

آمدیم داخل حیاط.گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه.صدای اذان از مسجد محل بلند شد.

احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه.

دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و…

می دانستم نماز احمد طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند.

هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد

همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم.ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره

مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم.خیلی ناراحت بودم.حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه.

بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! 

همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد

همه بلند شدند.معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! 

بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن.

هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد.در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد.

معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد.من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.

آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات! 

احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم.

احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ….

خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد‌

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت.در داخل جمع همیشه مثل افراد بود با آنها می خندید و حرف می زد و…

هیچگاه خودش رو برتر از بقیه نمی دانست درحالی که همه می دانستیم او از بقیه به مراتب بالاتر است.از همان دوران راهنمایی که درگیر انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم! 

احساس می کردم که احمد خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد و به گونه ای دیگر بندگی می کند! 

ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد.شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود.

من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند.اما رفتارش خیلی عادی بود.فقط می دیدم ، وقتی کسی راه را اشتباه می رفت خیلی اهسته و مخفیانه به او تذکر می داد.

او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمی کرد.

فقط زمانی برافروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبت می کند.در این شرایط او با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد.

من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دار هم بودیم.یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی با هم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم! 

من نمی دونم چرا تو این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من….
لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم حتما یه علتی داره.باید برام بگی! 

بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت: طاقتش رو داری؟ 

با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟ 

گفت: بشین تا بهت بگم

هدیه به روح پاکش صلوات

ادامه دارد

كمك به اندازه معرفت فقير  

نوشته شده توسطیاس 9ام اردیبهشت, 1396

روزى امام حسين عليه السلام در گوشه اى از مسجد پيامبر صلى اللّه عليه و آله نشسته بود. مردى عرب نزد او آمد و گفت : يابن رسول اللّه من بايد يك ديه كامل بپردازم و توان اداى آن را ندارم . نزد خودم مى روم و از كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كريمترين مردم درخواست مى كنم و كسى را كمتر از اهلبيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نمى شناسم .

امام حسين عليه السلام فرمود: اى برادر عرب من سه سوال مى كنم اگر يكى از آنها راجواب دادى يك سوم بدهى تو را مى پردازم و اگر دو مساله را پاسخ دادى دوثلث آن را ادا مى كنم و اگر هر سه سوال را جواب دادى تمام بدهى تو را مى پردازم .

مردعرب گفت : يابن رسول اللّه آيا شما از من (كه عربى جاهل و بى سواد هستم ) سوال مى كند؟ شما كه اهل علم و شرف و بزرگى هستيد؟

امام حسين عليه السلام فرمود: بله شنيدم كه جدم رسول اللّه خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: (المعروف بقدر المعروفة ) (به اندازه معرفت احسان شود.)

مرد عرب گفت : هر چه مى خواهيد سوال كنيد اگر دانستم جواب مى دهى و اگر ندانستم از شما مى آموزم . (و لاقوة الاباللّه )

امام عليه السلام پرسيد: (اى الاعمال افضل ) (كدام اعمال بهترند؟)

جواب دادن (الايمان باللّه ) (ايمان به خدا)

حضرت پرسيد: (فما النتجاة من المهلكة ) (راه نجات از مهلكه كدام است ؟)

پسخ داد: (الثقة باللّه ) (اعتماد و توكل بر خداوند.)

امام عليه السلام سوال كرد: (فمايزين الرجل ) (چه چيزى به مرد زينت مى بخشد؟)

مرد عرب جواب داد: (علم معه حلم ) (توكل توام با بردبارى )

حضزت فرمود: اگر علم وحلم نداشت چه چيزى او را زينت مى دهد؟مرد عرب : (فقر معه مروة ) (مال همراه بامروت )

امام عليه السلام : اگر از فقر و صبر هم بر خوردار نبود چه ؟

مرد عرب : ( صاعقة تنزل من السماء و تحرفه فانه اهل لذلك )( صاعقه اى از آسمان پائين آيد واو را آتش زند كه مستحق چنين عذابى است )
امام عليه السلام خنديد و كيسه اى را كه در آن هزار دينار زر سرخ بود به او داد و انگشترى را كه دويست درهم ارزش داشت به او بخشيد و فرمود: طلاها را به طلبكارانت بپرداز و پول انگشتر را صرف مخارج زندگى نما.

مرد عرب آنها را برداشت و گفت :( اللّه اعلم حيث يجعل رسالته ) يعنى : يعنى خداوند بهتر مى داند که رسالتش را کجا قرار دهد. 

بحارالانوار، ج 68، ص 156.

بوسیدن دست یک طلبه

نوشته شده توسطیاس 8ام اردیبهشت, 1396

​آیت الله خزعلی می گوید: رفتار آیت الله العظمی بروجردی با طلبه ها موقرانه و محبت‌آمیز بود. 

▪️روزی طلبه ای سر کلاس درس از ایشان سؤالی کرد. ایشان تصور کرد این طلبه درخواست حاجت و نیازی خصوصی کرده است. در جواب او گفت بعد از این که درس تمام شد بیا منزل تا مشکلت را حل کنم. یکی از آقایان گفت آقا این اشکال درسی دارد. ایشان دید قدری از شأن و مرتبه طلبه کاسته شد. آقای بروجردی بعد از این که فهمید طلبه سؤال علمی داشته است خیلی پریشان شد. می گفت چرا گوش من این قدر سنگین است که مطلب را درست تشخیص نمیدهم. بعد از اتمام درس، به داخل جمعیت رفت طلبه را دید خم شد و دست او را بوسید.