زایمان آسان

نوشته شده توسطیاس 12ام مرداد, 1398

✨ فردے خدمت امام باقر

رسید و عرض کرد که همسرش در

حال زایمان است و شرایطے بحرانے

دارد امام فرمود این آیات را بر وے

بخوان تا فارغ گردد ✨

پایان داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 23ام شهریور, 1397

​#معجزه 

✍فـــائـــزه ریـــاضــــے

#قسمت_نود_و_پنجم
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. 
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ 
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان…
_ آره… دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم.
_ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم.
دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت :
_ به چی نگاه می کنی؟
_ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟
آقا بزرگ خندید و گفت :
_ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :
_ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد.
_ میدونم دخترم. میدونم.
_ قول بدین دیگه تنهام نذارین.
لبخندی زد و گفت :
_ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه.
ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم.
“هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. “
اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت :
_ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد. 
سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت :
_ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما.
تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت :
_ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای.
سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت :
_ بهش فکر نکن. حداقل الان.
لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت :
_ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟
چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود.

?? @hesekhobb
#معجزه 

✍فـــائـــزه ریـــاضــــے

#قسمت_نود_و_ششم
با لبخند گفت :

_ مال باغ آرزوها نیست، ولی گشتم برات از زیر سنگ پیداشون کردم. 
پرستاری برای بررسی شرایطم وارد اتاق شد. با دیدن پاکت گیلاس به سیدجواد گفت :
_ ببخشید آقا ولی ایشون نباید فعلا این چیزارو بخورن. لطفا نیارین اینجا.
بعد هم که کارش تمام شد از سیدجواد درخواست کرد که هرچه زودتر اتاق را ترک کند. پس از رفتن پرستار، پاکت گیلاس را در یخچال گذاشت و گفت:
_ حیف که خانم پرستاره اجازه نمیده وگرنه همین الان یه دونه شو میدادم بخوری. خب من دیگه خودم محترمانه رفع زحمت کنم تا نیومدن زحمتمو رفع کنن.
تا خواست از من دور شود دستش را گرفتم و کنار خودم نگهش داشتم. دلم نمیخواست بعد از این همه مدت دوری به این زودی از کنارم برود. با ناراحتی و شرم نگاهش کردم. میخواستم با چشمانم از او خواهش کنم که مرا ببخشد. خم شد و در گوشم گفت :
_ نگران هیچی نباش عزیز من. همه چیز درست میشه.
سپس پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ فردا دوباره میام پیشت.
پس از رفتن سیدجواد مادرم دوباره وارد اتاق شد و قرآنش را دستش گرفت. با خودم گفتم هرطور شده باید از حال ملیحه خبر بگیرم. تمام قدرتم را جمع کردم، به زور زبانم را چرخاندم و مثل سکته کرده ها گفتم :
_ مــَ…لیـــ… حــه؟
مادرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد و با لبخند گفت :
_ نگران نباش مامان. ملیحه حالش خوبه.
اما چشمان مادرم غمگین بود. مطمئن بودم چیزی را از من پنهان می کند. سرم را با ناراحتی تکان دادم و با اشاره از او درخواست کردم که راستش را بگوید. اشک در چشمانش جمع شد و گفت :
_ خوبه، ولی هنوز توی همین بیمارستان بستریه. 
با نگاهی مضطرب از او درخواست کردم که چیز بیشتری بگوید. دستی به صورتم کشید و ادامه داد:
_ مامان جان نگران نباش. بهترین دکتر و پرستارها بالای سرش هستن. تو اصلا نباید استرس داشته باشی. حالش خوبه.
اشکهایم سرازیر شد. اگر موضوع مهمی نبود که نباید ملیحه بعد از گذشت ده روز از آن ماجرا هنوزهم در بیمارستان بستری می بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم. هرچقدر میخواستم حرف بزنم و از مادرم جزییات بیشتری را بپرسم نمی توانستم. چند ساعت بعد دکترم آمد و مادرم را برای صحبت کردن از اتاق بیرون برد. نمیدانستم چه کارش داشت اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. پس از دقایقی وارد شدند. دکترم در مقابلم ایستاد و گفت :
_ میخوام ازت یه قولی بگیرم. من میبرمت دوستت رو ببینی اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی. این کار برای ما یه ریسک بزرگه اما من میخوام انجامش بدم. پس قول بده احساساتت رو کنترل کنی تا شرایطت به قبل برنگرده.
سرم را تکان دادم و سپس به کمک دو نفر سوار ویلچر شدم. با ورود به بخش آی سی یو فهمیدم حال ملیحه وخیم است. ویلچرم را جلوی پنجره ی اتاق نگه داشتند. به سختی و با کمک واکر از سرجایم بلند شدم. پرده ی سبزی جلوی پنجره کشیده شده بود. دکترم گفت :
_ دوستت بخاطر مصرف اجباری و بیش از حد داروهای خواب آور و بیهوشی توی کماست. البته ما خوش بینیم و منتظریم که به هوش بیاد. اما هنوز هیچ علایم چشمگیری از بهبود نداشته.
همان لحظه پرده ی سبز را کنار زدند. با دیدن ملیحه که چندین دستگاه از نقاط مختلف بدنش متصل بود بغضم ترکید. هرچند به دکتر قول داده بودم که خودم را کنترل کنم اما نمیتوانستم. با ضجه فریاد کشیدم و گفتم :
_ چرا ملیحه…
بوی پاکن عطری کلاس اول دبستان، خاطرات قهرها و آشتی هایمان، صدای خنده های کودکی، تصاویر روز عقدش… همه در سرم می پیچید. دکترم که با این شوک میخواست زبانم را باز کند از به حرف آمدنم خوشحال شد، لبخندی زد و سپس گفت :
_ نگران نباش. ما همه ی تلاش خودمونو می کنیم. انشاالله خدا هم کمک کنه و بزودی به هوش بیاد.
حالا که زبانم باز شده بود و به حرف آمده بودم دلم میخواست همه چیز را درباره ی وضعیت ملیحه بدانم. گفتم :
_ امیدی هست؟
دکترم با شنیدن صدایم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : “خداروشکر". سپس به ملیحه نگاه کرد و گفت :
_ آره. ما هیچوقت امیدمون رو از دست نمیدیم. دوستت علایم جزیی از هشیاری داره اما خب برای ما خیلی کمه. بخاطر همینم گفتم ما خوشبینیم و هنوز هم باید منتظر بمونیم.
سپس مرا روی ویلچرم نشاندند و به اتاقم برگرداندند…
?? @hesekhobb
#معجزه 

✍فـــائـــزه ریـــاضــــے

#قسمت_نود_و_هفتم
باور نمی کردم ملیحه به آن وضعیت دچار شده باشد. نمیدانستم اگر به هوش نیاید چگونه باید به زندگی ادامه بدهم. حرف هایی در دلم بود که اگر به زبان می آمد در حجم دنیا گم می شد. حرف های بی جا! سرم را در بالشم فرو بردم و به جای تمام ناگفته ها اشک ریختم. صبح روز بعد سیدجواد کنار من ماند تا مادرم برای استراحت به خانه برگردد. هنوز دقایقی از رفتن مادرم نگذشته بود که کسی چند ضربه به در زد. فکر کردم مادرم چیزی جا گذاشته اما ناگهان مجید وارد اتاق شد. سیدجواد او را نمی شناخت. بدون اینکه من چیزی بگویم خودشان یکدیگر را به هم معرفی کردند. سیدجواد جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت و او را روی صندلی نشاند. مجید که به دلیل دوستی با سینا خجالت زده بود، سرش را زمین انداخت و گفت :
_ مروارید خانم چقدر ازتون خواستم که اجازه بدین باهاتون حرف بزنم ولی زیربار نرفتین. من میخواستم چنین اتفاقی نیفته. اما متاسفانه نتونستم جلوشو بگیرم. به محض اینکه وارد ایران شدم و قضیه رو فهمیدم یک راست اومدم اینجا. بخاطر دوستتون هم واقعا متاسفم. ولی کاش اون شب به پلیس خبر میدادین و خودتون نمیرفتین.
سیدجواد عینکش را تکانی داد و گفت :
_ اون شب خانمم به من پیام داد، متاسفانه من کمی دیر دیدم اما بلافاصله بعد از خوندن متن پیام به پلیس زنگ زدم و همه چیز رو اطلاع دادم. وقتی هم که نزدیک باغ رسیدیم خودش از موبایلش به من زنگ زد. پلیسا هم بدون معطلی وارد باغ شدن و دستگیرش کردن. البته خیلی سعی کرد فرار کنه که نهایتا به پاش تیر زدن و گرفتنش.
مجید سرش را تکان داد و گفت :
_ آره، میدونم. چند روزم تو بیمارستان بود. الان سه چهار روزه بردنش بازداشتگاه.
سیدجواد از مجید پرسید :
_ آخه انگیزه اش چی بود؟ چی میخواست؟
مجید همانطور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد گفت :
_ راستش من سینا رو از دوران دبیرستان میشناسم. اون موقع چیزی از بیماریش نمیدونستم اما از بد روزگار این چند سال اخیر که باهاش شریک شدم به مشکلش پی بردم. اوایل نمیفهمیدم چشه که هی رفتارهای ضد و نقیض نشون میده تا اینکه یه بار با برادرش که الان خارج از ایران زندگی میکنه حرف زدم و فهمیدم ماجرا از چه قراره. پدر سینا که اختلاف سنیش با مادرش زیاد هم بوده، متاسفانه دچار بیماری روانی بود و مدام به همه چیز و همه کس شک می کرد. مرتب جلوی چشم بچه ها زنش رو کتک می زد و مورد آزار و اذیت قرار میداد. نهایتا یک روز زمانی که بیماریش عود میکنه انقدر پیش چشم سینا مادرشو میزنه تا اون بنده خدا از دنیا میره. بعد هم به جرم قتل عمد قصاص میشه. برادر سینا هم بعد از چند سال از ایران میره و سینا تنها می مونه. تنهایی، خاطرات تلخ کودکی و زمینه ی موروثی بیماری روانی که از پدرش به ارث برده بود، همه دست به دست هم میدن تا سینارو تبدیل به کلکسیونی از انواع اختلالات کنن. البته خودش بیماریش رو پذیرفته بود و سعی میکرد گاهی با دارو کنترلش کنه. تا اینکه مروارید خانم رو توی دانشگاه میبینه و تحت تاثیر شباهتی که با مادرش داشته قرار میگیره. دوباره همه ی خاطراتش زنده میشه و بیماریش هم شدت میگیره. من هرچقدر خواستم مجابش کنم که باید بازم به خوردن داروهاش ادامه بده اما سینا نمی پذیرفت. انگار دیگه عقلش کار نمی کرد. مجنون شده بود. اواخر هردفعه درباره ی مروارید خانم باهاش حرف میزدم حالت جنون بهش دست میداد. میدونستم اگه مروارید خانم از جلوی چشمش نره اتفاقات بدی میفته. اما هرکاری کردم جلوشو بگیرم نشد که نشد.
مجید مرتب سوییچش را در دستانش جابجا میکرد. صدای کلیدش اعصابم را خورد کرده بود. انگار کسی در مغزم تبل می کوبید. با صدای بلند گفتم :
_ ببخشید میشه انقدر اونو صدا ندین؟
مجید که از عصبانیتم شوکه شده بود پرسید :
_ چی رو؟
به دستانش اشاره کردم و گفتم :
_ سوییچ.
سیدجواد که مثل همیشه حال مرا می فهمید لبخندی زد و به مجید گفت :
_ خانم من متاسفانه چند روزی بیهوش بودن. تازه از دیروز قدرت حرف زدنشون رو به دست آوردن. فکر می کنم بخاطر شرایط سختی که پشت سر گذاشتن صداهایی که برای ما عادیه ایشون رو خیلی اذیت می کنه. وگرنه منظور بدی ندارن.
مجید خودش را کمی به سمت بالا کشید و سوییچش را در جیبش گذاشت و گفت :
_ ببخشید! راستی حال دوستشون چطوره؟ هنوز به هوش نیومدن؟
_ نه متاسفانه. فعلا فقط باید براشون دعا کنیم.
بعد هم سیدجواد شیرینی را باز کرد و از مجید پذیرایی کرد. کمی سرگیجه داشتم. پس از رفتن مجید چشم هایم را بستم و خوابیدم…
?? @hesekhobb
#معجزه 

✍فـــائـــزه ریـــاضــــے

#قسمت_نود_و_هشتم
با صدای پچ پچ زنانه ای که بالای سرم پیچیده بود چشمانم را باز کردم. کمی روی تخت جابجا شدم تا پشت سرم را ببینم. ناگهان خاله زهرا جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ خداروشکر سلامتیتو بدست آوردی دخترجون.
همانطور که مثل یک کیسه شن در بغلش ماسیده بودم دستهایم را بالا آوردم و او را در آغوش گرفتم. بعد هم مرا بوسید و گفت :
_ گذشته ها گذشته. از امروز دیگه عروس مایی.
سیدجواد از پشت سرش نگاهم کرد و گفت :
_ البته از اولم عروس شما بودن. هنوزم هستن.
سپس کنارم روی تخت نشست. منتظر بودیم تا پس از آمدن پدرم دوباره خطبه ی صیغه را جاری کنیم. خلاصه پس از کمی انتظار پدرم رسید و بعد از بخشیدن چند ساعتِ باقی مانده از زمان صیغه ی قبلی، دوباره خطبه خواندیم و محرم شدیم. پس از آنکه خطبه تمام شد سیدجواد یک جعبه کوچک دستم داد و گفت :
_ ناقابله.
بازش کردم. یک انگشتر زیبا داخلش بود. لنگه ی زنانه ی همان انگشتری که زیر درختچه های گیلاس افتاده بود. گفتم:
_ شما که قبلا برام انگشتر خریده بودین. حلقه ی عقدم که باهم خریدیم. این دیگه چیه؟
مادرم یواشکی اشاره زد که حرف بیخود نزن و انگشتر را بگیر. از همان درسهایی که همیشه می داد! سیدجواد گفت :
_ هرچند کم و ناقابله اما امیدوارم باب میلت باشه.
انگشتر را بیرون آوردم و دستم انداختم. همان موقع خاله زهرا شروع کرد به کل کشیدن. مادرم خندید و گفت :
_ حاج خانم بیمارستانه ها، الان میان سراغمون بیرونمون می کنن.
خاله زهرا همانطور که دستش پشت لبش بود و لی لی لی لی می کرد صدایش را کمی پایین آورد. ناگهان در اتاق به شدت کوبیده شد و فرید درحالیکه چشمانش قرمز بود و رگ گردن و پیشانی اش ورم کرده بود وارد اتاق شد. با عصبانیت در مقابلم ایستاد و گفت :
_ دوستیتون این بود آره؟ خوب حق رفیقتو ادا کردی. اون طفلکِ بیچاره اونجا داره جون میده اونوقت تو اینجا جشن گرفتی. ملیحه ی من داره تاوان چی رو پس میده؟ تاوان رفاقتش با یه نامرد!
پدرم جلوی فرید ایستاد و گفت :
_ حرف دهنتو بفهم آقا پسر. مگه اینجا بیصاحابه که برای خودت سرتو انداختی اومدی تو؟
فرید به چشمانم خیره شد، خشم و نفرت در نگاهش موج می زد. سپس آب دهانش را روی زمین پرت کرد و از اتاق خارج شد. تمام بدنم ضعف کرده بود، میلرزیدم. مادرم پرستار را صدا زد و او هم در سرمم چیزی تزریق کرد تا آرام شوم. قبل از اینکه چشمانم بسته شود به مادرم گفتم :
_ باید نُه تا دیگ آش برای امام جواد بپزیم. نذر آقا بزرگه.
این جمله را گفتم و چشمانم بسته شد…
?? @hesekhobb
#معجزه 

✍فـــائـــزه ریـــاضــــے

#قسمت_نود_و_نهم
” _ مروارید. مروارید.
_ تو اینجایی؟ به هوش اومدی ملیحه؟
_ من خیلی وقته اینجام. اومدم کمک. 
_ کمک چی؟
_ مگه نمیبینی آقابزرگ آشپزی داره.
به پشت سرش نگاه کردم. با آنچه که میدیدم فاصله ی زیادی داشتم.  نُه تا دیگ بزرگ روی نُه اجاق گاز قرار داشت. آقابزرگ و خانجون دیگ ها را هم می زدند. زن و مرد نا آشنایی هم بالای سر دیگهای دیگر ایستاده بودند و مشغول هم زدن آش ها با همان ملاقه مسی های بزرگ بودند. به ملاقه ای که در دست ملیحه بود نگاه کردم. سپس به زن و مرد اشاره کردم و پرسیدم :
_ اون دوتا آشنان؟
خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ آره. اسمشون مریم و محمدجواده. خیلی بالاتر از این طبقه زندگی می کنن. ولی هروقت که ما کار و کمکی بخوایم میان اینجا. 
با شنیدن اسم پدر و مادر واقعی ام بغضم گرفت. همانطور که دزدکی نگاهشان می کردم گفتم :
_ وقت نشد بهت بگم، اونا پدر و مادر منن.
ملیحه زد زیر خنده و گفت :
_ خودم میدونم دیوونه. مثل اینکه اصلا خبر نداری اینجا کجاست!
_ مگه اینجا کجاست؟
_ اینجا همه چیز عین کف دسته. خوب و بد هم نداره. همه حرفای بیجایی که آدما توی دلشون نگه میدارن تا تو حجم دنیا گم نشه، اینجا برملا میشه. راستی میدونستی آقابزرگ وساطت کرده تا تو و سیدجواد به هم برسین؟
_ نه!
_ آره بابا. وگرنه توی خل و چل رو چه به اون بنده خدا. آقا بزرگ انقدر رفت و اومد تا کارتو راست و ریست کرد. خودش همیشه میگه خدا در حق مروارید معجزه کرده که به سیدجواد چفت شده. وگرنه کی میومد تورو بگیره آخه! البته مریم و محمدجوادم دست به کار شدن. آخه پارتی شون کلفته. مثل اینکه اینجا حرفشون خیلی برو داره. تازه دلتم بسوزه که من پیش آقا بزرگت می مونم ولی تو میری.
_ می مونی؟ یعنی با من نمیای؟
ناگهان آقا بزرگ از پشت سر آمد و ملاقه ی ملیحه را از دستش کشید. ملیحه که از این اتفاق ناراحت شده بود اشکهایش سرازیر شد. آقا بزرگ بدون اینکه چیزی بگوید یک ظرف آش دستم داد. از همان کاسه چینی های گلدار و قدیمی خانجون. به داخل ظرف نگاه کردم، بجای آش پر از گیلاس بود. به دیگ های آش خیره شدم و به آقابزرگ گفتم :
_ منم میخوام تو نذری تون سهیم باشم.
کاسه را به ملیحه دادم. انگشتری که سیدجواد برایم خریده بود را بیرون آوردم و کف دست آقابزرگ گذاشتم. ناگهان زمین زیر پایمان لرزید. اطرافمان تیره و تار شد. دست ملیحه را محکم گرفتم و به همراه او از همان تونل عجیب و غریب به سرعت پرت شدیم. “
ما به این دنیا پرت شدیم.

همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم.

ما پرت شدیم تا معجزه را معنا کنیم.

و معجزه چیزی نیست بجز اتفاقات ریز و درشتی که خدا هر روز در زندگی ما رقم می زند،

و ما اغلب اوقات با بی تفاوتی از کنارشان عبور می کنیم.

ما به این دنیا پرت شدیم.

همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم تا بهشت بهتری بسازیم.

و معجزه همان مسیر منتهی به بهشت است.

معجزات را دست کم نگیریم،

معجزات اند که بهشت ما را می سازند.

هرشب چشمانت را ببند و معجزات زندگی ات را بشمار.

باورکن انگشت هایت کم می آیند.

و هرگز از یاد نبر که هرچند همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم،

اما میتوانیم با خوب نگاه کردن به معجزات زندگی مان، بهشت بهتری بسازیم.
(پایان.)

?? @hesekhobb

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 15ام شهریور, 1397

سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت :
_ اون گل چقدر زیباست.
به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت :
_ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟
کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم :
_ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟
_ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ 
_ مروارید.
لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم :
_ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره.
_ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. 
_ ممنون.
همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت :
_ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست.
منظورش را نفهمیدم. گفتم :
_ بله؟
از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت :
_ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه…
فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند  که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد :
_ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه.
_ پس برای چیه؟
_ برای روحم، آرامشم.
حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت :
_ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود…
چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت :
_ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم.
با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم :
_ خواهش می کنم. اشکالی نداره.
_ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی.
چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید :
_ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟
_ نه، حرفی نیست.
بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم…

بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟

هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند.

جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی.
کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم :
_ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟
_آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید.
_ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی.
با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت :
_ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم.
_ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟
_ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد…
بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: “روحش شاد” و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی…

در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی.

مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت :
_ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
_ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده.
مرا بغل کرد، آه کشید و گفت :
_ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه.
ناگهان از دهنم پرید و گفتم :
_ معلومه که پدرشوهرت نبود.
مادرم با تعجب گفت :
_ یعنی چی؟
سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم :
_ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند.
مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت :
_ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود.
بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت :
_ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت.
 گفتم :
_ شبیه کفن میت نیست؟ 
ناگهان اخم کرد و گفت :
_ خل و چل. 
آهسته و زیر لب گفتم :
_ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم.
بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت…
نمیدانم چرا با حرف زدن از کفن و میت یاد خوابی که قبلا دیده بودم افتادم. راهرویی که مدام پشت سرم کوچم و باریک می شد و ممکن بود هرلحظه در فشار بین دیوارهایش له شوم. و شنیدن آیه ی"وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ”

در همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد. از دیدن شماره ی سینا تعجب کردم! مدتی بود که گم و گور شده بود و خبری از او نداشتم. وقتی جواب ندادم یک پیام فرستاد و نوشت:
” امیدوارم چیزایی که شنیدم دروغ باشه…”
بلند گفتم: “برو به درک” و موبایلم را خاموش کردم.
چادر سفیدم را سر کردم و وارد سالن شدم. پدرم، مادرم، ملیحه، همه شسته و رفته، آماده و دست به سینه در انتظار مهمان ها نشسته بودند. چند دقیقه بعد عمه سلیمه و دایی و خاله ام که قرار بود بعنوان بزرگتر حاضر باشند از راه رسیدند.هنوز ننشسته بودند که با صدای زنگ در، پدرم با سرعت از جایش پرید و به پیشواز سید جواد و اقوامش رفت. من و ملیحه که داخل خانه منتظر ورودشان بودیم، با شنیدن صدای پدرم که بلند بلند خزانه ی لغات عربی اش را نثار مهمان ها می کرد حسابی خندیدیم. این بار سید جواد و خاله زهرا همراه چند نفر دیگر آمده بودند.عمو و عمه و خاله هایش.پدرش نیامده بود چرا که توان بلند شدن از رختخواب و حضور در مجلس ما را نداشت.بعد از تعیین دقیق شرایط و مهریه،عموی سیدجواد که روحانی بود خطبه را خواند و ما شرعاً محرم شدیم! واقعاً شرعاً من در کنار او قرار گرفته بودم؟!انگار منتظر بودم کسی در گوشم بزند و مرا از عالم هپروت بیرون بیاورد. خدایا من چه سنخیتی با سید جواد داشتم که مهرش را به دلم انداختی؟البته دنیایمان نزدیک هم بود اما منِ تا چندی پیش بی حجاب و به اصطلاح مادرم قرتی و نامعقول، با سید جوادِ روحانی و موجه و معقول…؟

آن شب بعد از برگزاری مراسم قرار شد مهمان ها در خانه ی ما بمانند و روز بعد به شهر خودشان برگردند. هم راهشان دور بود و هم به قول پدرم احترام مهمان واجب بود. دیگر از آن قسمتش چشم پوشی می کنیم که ته دلش با همه ی این کارها میخواست آن قدر رضایتشان را جلب کند تا مبادا مرا پس بدهند. بگذریم…

پس از باز کردن هدیه ها و اتمام مراسم به پیشنهاد مادرم و اصرار خاله زهرا من و سیدجواد باهم به بیرون رفتیم. اولین باری بود که کنارش راه می رفتم. نمیدانستم واکنش در و همسایه از دیدن من در کنار یک روحانی چه خواهد بود؟ اصلا خودم هنوز تصوری از قرار گرفتن در کنار او نداشتم. همینکه قدم در کوچه گذاشتیم همسایه ها شروع کردند به زیر زیرکی نگاه کردن و پچ پچ کردن. سید جواد هنوز هم سر به زیر بود و اصلا نگاهم نمی کرد. پرسید:
_خب کجا بریم؟ 
هرچند خودم پیشنهاد پیاده روی را داده بودم اما گفتم:
_میشه ماشینتون رو برداریم و بعد بیایم بیرون؟
پرسید:
_چرا؟ شما که دوست داشتین پیاده بریم؟
با حالتی معذب گفتم:
_ آخه یکم نگاه مردم برام سنگینه. راستش… چون قبلا ظاهرم متفاوت از الان بوده، حس میکنم شاید پیش خودشون فکر کنن که …
_ فکر کنن که چی؟
_ نمیدونم، شاید مثلا فکر کنن زور زورکی من رو دادن به شما. یا مثلا من به زور باهاتون ازدواج کردم…
خندید و گفت :
_ خب مگه زور زورکی نبوده؟
از شنیدن جمله اش ناراحت شدم و چیزی نگفتم. تحت فشار بودم. قلبم سنگین بود.
چند ثانیه بعد یکی از همسایه ها جلو آمد. با لحنی که نمی شد شادی و کنایه اش را تشخیص داد گفت :
_ به به، مروارید جون تبریک میگم.
سپس رو به سید جواد کرد و گفت :
_ مبارک باشه حاج آقا. خوب جایی دست گذاشتین برای وصلت کردن.
سیدجواد کنارم آمد و به آرامی دستش را دور بازویم حلقه کرد. با این کار انگار تمام سنگینی نگاه مردم را از روی قلبم برداشت. سپس با لبخند گفت :
_ سلام. ممنون از شما. لطف دارید. بله همینطوره، برای وصلت کردن چه جایی بهتر از اینجا؟
بعد هم وقتی زن همسایه مان متوجه شد که سیدجواد شخص مناسبی برای طعنه شنیدن نیست خداحافظی کرد و رفت. سید جواد نکته بین بود. راست میگفت، نگاهش به دنیا با همه ی آدمهایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت. تمام جزییات را میدید و می فهمید. با این کار میخواست نشان بدهد که در مقابل دیگران حمایتم می کند. دستم را گرفت و قدم زنان باهم از کوچه خارج شدیم. تمام راه ساکت بودم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم گفت :
_ بستنی میل می کنین؟
نگاهی به دستگاه بستنی ساز انداختم. باخودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشد جلوی چشم مردم بستنی قیفی بخورد. گفتم :
_ اینجا فقط بستنی قیفی داره ها.
_ شما دوست ندارین؟
_ چرا، گفتم شاید شما دوست نداشته باشین تو خیابون بستنی قیفی بخوریم.
_ چرا دوست نداشته باشم؟
_ خب قیفیه دیگه، خوردنش سخت تره.
_ من کنارتون هستم دیگه، مشکلی نیست که.
بعد هم دوتا بستنی خریدیم و وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم…

وارد پارک کوچک روبروی مغازه شدیم. دنبال جای مناسبی برای نشستن می گشتیم که ناگهان یک پسربچه با دوچرخه اش منحرف شد و به شدت به من خورد. خودش از روی دوچرخه افتاد، من هم کنترلم را از دست دادم و بستنی ام نقش زمین شد. با عجله سمت پسربچه رفتم تا مطمئن شوم سالم است. بعد هم با سیدجواد کمکش کردیم که دوچرخه اش را بلند کند و برود. دوچرخه اش درست به همان پایم که قبلا شکسته بود برخورد کرد. از شدت ضربه ای که به استخوان جوش خورده ام وارد شده بود دوباره دردم گرفت. نمیتوانستم درست راه بروم. به همین دلیل روی اولین نیمکت خالی که پیدا کردیم نشستیم. سیدجواد با نگرانی گفت :
_ چیزی شد؟ آسیب دیدین؟ ببرمتون درمانگاه؟
همانطور که سعی می کردم درد پایم را تحمل کنم و اثرات درد را در چهره ام نشان ندهم گفتم :
_ نه، خوبم. دوچرخه درست به همون استخونم خورد که چند وقت پیش شکسته بود. برای همین دوباره دردم گرفت.
با اضطراب گفت :
_ پس تاکسی بگیریم برگردیم خونه؟
_ نه، چیز مهمی نیست. فقط اگه ممکنه یه بطری آب و یه مسکن برام بخرین. همین نزدیکی یه داروخونه هست.
آدرس داروخانه را به او دادم و منتظر نشستم تا برگردد. درد پایم شدید بود. وانمود می کردم که درد زیادی ندارم اما استخوانم تیر می کشید. همانطور که در انتظار نشسته بودم و درد می کشیدم تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ی ناشناس را جواب دادم. اول صدایش را نشناختم اما پس از اینکه خودش را معرفی کرد فهمیدم مجید (دوست و شریک سینا) پشت خط است. میخواست از زیر زبانم حرف بکشد و بفهمد چیزهایی که درباره ی ازدواج من شنیده درست است یا نه. اصرار داشت که باید حتما مرا ببیند و با من صحبت کند. من هم گفتم که دیگر چیزی بین ما نیست و تمایلی برای ملاقات با او ندارم. درد پایم اجازه نمی داد حرف هایش را درست بفهمم. وقتی سید جواد را از دور دیدم تلفن را قطع کردم. کنارم آمد، قرص را دستم داد و بطری آب را برایم باز کرد. کمی گذشت تا مسکن اثر کرد و دردم آرام تر شد. با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم :
_ عینکتون شکسته؟
همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. نمیتوانستم باور کنم که چهره ی مقابلم، همسر من است. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت :
_ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری…
لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم :
_ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟
با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عجب سوالی!
_ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد.
 با خنده گفت :
_ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه.
سپس مکثی کرد و پرسید :
_ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟
با خنده ی موذیانه ای گفتم :
_ بعداً بهت میگم…
دستش را بالا برد و گفت :
_ باشه، تسلیم!
سپس هردو خندیدیم و بعد از اینکه یک توضیح تئوری و مختصر درباره ی پیچیدن عمامه اش داد، من هم تمام ماجرای چادری شدنم را برایش تعریف کردم. از روزی که پای تلویزیون نشسته بودم و آیه ی قرآن را شنیدم، تا روزی که بخاطر آقابزرگ چادر پوشیدم و سر خاکش رفتم… . همه را مو به مو برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت :
_ حالا خیلی بهتر معنی آیاتی که در جواب استخاره ام برای ازدواج کردن با شما اومده بود رو می فهمم. خدارو شکر حلقه ای که بر گردنم افکنده بود به در خونه ی شما ختم شد. 
_ اما من هنوز سر از کارهای خدا در نیاوردم. نمیدونم چرا باید الان تو این نقطه از دنیا باشم.
با لحن شوخی آمیزی پرسید :
_ اگه پشیمون شدی هنوز دیر نشده ها؟
خندیدم و گفتم :
_ چرا باید پشیمون باشم؟
_ نمیدونم، شاید چون زور زورکی شمارو به ما دادن؟
_ چقدر بدجنسین! همه جملات آدم رو به نفع خودتون مصادره می کنین.
_ بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه.
_ من واقعا پشیمون نیستم. البته فعلاً!
_ منم همینطور. البته فعلاً…
ناگهان دوباره پایم تیر کشید و چهره ام منقلب شد. با نگرانی جلوتر آمد و گفت :
_ ای بابا، دوباره پات درد گرفت؟
_ آره
_ تا سر خیابون میتونی بیای، دربست بگیرم؟

سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. او هم دستم را گرفت، از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم…
وقتی به خانه برگشتیم مهمان ها شام خورده بودند. من به اتاقم رفتم،چادرم را روی تخت انداختم و با همان لباس ها دراز کشیدم. هنوز درد پایم اذیتم می کرد. چند ثانیه چشمانم را بستم،ناگهان یاد حرف های مجید افتادم:
” مروارید خانم من باید ببینمت، باید یه چیزهایی رو بهت بگم. انقدر جبهه گیری نکن، یک دقیقه به حرفام گوش بده. اگه واقعا ازدواج کردی و زندگی مشترکت برات مهمه دیگه نباید برگردی به این شهر…”
احساس کردم اصرارهای مجید بیشتر از یک تلاش ساده و معمولی برای ملاقات با من بود. کمی نگران شدم، ته دلم خالی شد. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که کسی به در اتاقم ضربه زد. فکر کردم باید مادرم باشد. همانطور که چشمانم بسته بود گفتم:"بفرمایید". وقتی که در باز شد از دیدن سیدجواد و سینی غذایی که در دستانش بود متعجب شدم. به سرعت از روی تخت بلند شدم.با آنکه هنوز درد داشتم سعی کردم بنشینم. سید جواد سینی رویی بزرگی که در دستانش بود را زمین گذاشت،از داخلش سفره ی کوچکی را برداشت و پهن کرد.تا خواستم برای کمک کردن از تخت پایین بیایم گفت :
_لطفا همونجا بشینین. اولین سفره ی شام مشترکمون رو میخوام خودم بچینم.
سپس همانطور که با وسواس و دقت مشغول چیدن وسایل روی سفره بود ادامه داد:
_حاج خانم شام منو کشیدن که توی آشپزخونه بخورم و غذای شمارو هم بیارن توی اتاق. ولی بعدش خاله زهرا ازشون خواهش کردن که اجازه بدن غذاهارو بیارم اینجا تا باهم شام بخوریم. منم استقبال کردم، آخه تنهایی از گلوم پایین نمی رفت.
گفتم:
_دستتون درد نکنه. خب حداقل اجازه بدین کمک کنم؟
_نه، شما استراحت کن درد پات بهتر بشه.
_باشه، ممنون.
بعد نگاه دزدانه ای کرد و گفت:
_خواهش می کنم. بهرحال آدم باید هوای کسی که زور زورکی گرفته رو داشته باشه دیگه.
وقتی کارش تمام شد گوشه ای از سفره بالش چید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا سر سفره بنشینم. از این همه محبتی که در همین چند ساعت اخیر و پس از محرم شدنمان در حقم کرده بود شرمنده شده بودم. واقعا فکر نمی کردم که انقدر برایش اهمیت داشته باشم. بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید. سپس دعای سفره را خواند و مشغول غذا خوردن شد. احساس خوبی داشتم. او همان مرد واقعی زندگی ام بود. ته دلم از اینکه خدا او را قسمتم کرده خوشحال و راضی بودم. بعد از شام سری به کتابخانه ی گوشه ی اتاقم زد و کتابهایم را نگاه کرد. بیشترشان کتاب شعر بودند.گفت:
_خیلی خوبه که شما رشته ت ادبیاته. من خیلی شعر میخونم.
سپس دیوان حافظم را برداشت، به سمت من گرفت و گفت:
_میشه برام فال حافظ بگیری؟
_من بگیرم؟؟ چرا خودتون نمیگیرین؟
_میخوام تفال امشبم با دست های تو باشه.
چشمانم را بستم و بعد از خواندن فاتحه ای برای حافظ یک صفحه را باز کردم. هنوز غزلش را نخوانده بودم که خاله زهرا در اتاق را زد، سپس وارد شد و گفت:
_میدونم الان دل تو دلتون نیست ور دل هم باشین ولی پسرم زشته، پاشو بیا بیرون دیگه مادر. خوبیت نداره اینجا نشستی. قرار بود بیای فقط دو لقمه شام بخوری.
سیدجواد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
_ای بابا اصلا متوجه نشدم چقدر زمان گذشته.
سپس از سرجایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه از در اتاق خارج شود نگاهی به من کرد و گفت :
_فالم رو نگه دار تا بعدا برام بخونیش.
گفتم : “باشه” و سپس در را بست و رفت. بعد از دقایقی من هم از اتاق بیرون رفتم و در جمع نشستم. پدر و مادرم رختخواب ها را آماده و مقدمات خواب مهمان ها را فراهم می کردند. وقتی رختخواب ها پهن شد به اتاقم برگشتم. شماره ی سید جواد را که از مدتها قبل در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم پیدا کردم و دو بیت اول غزلی که در فالش آمده بود را برایش نوشتم :
_” دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

    تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

    دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

    باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود “
وقتی پیامم ارسال شد صدای موبایلش را از بیرون شنیدم. چند دقیقه ی بعد برایم نوشت :
_” من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

    دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود

   شماره ی منو از کجا آوردین؟ “
_” دزدیدم. بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! “
_” آفرین به توانمندی شما! “
_” با اینکه از این جمله متنفرم اما : لطف دارید. “
این بازی با کلمات و استفاده از جملات مشترکمان تا پاسی از شب طول کشید. قرار بود صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه مهمان ها از خانه ی ما بروند. هرچقدر مادرم اصرار کرد که خاله زهرا و سیدجواد چند روز دیگر هم کنارمان بمانند اما بخاطر شرایط پدرش قبول نکردند و همراه مهمان ها آماده ی رفتن شدند. هرچند اصلا دلم نمیخواست به این زودی از او جدا شوم اما بخاطر اینکه هول بودن پدر و مادرم را بپوشانم، اصرار چندانی برای ماندنش نکردم…
تابستان از راه رسیده بود. یکی دو هفته از نامزدی مان می گذشت اما سیدجواد هنوز به دیدنم نیامده بود. برای تدریس ترم تابستانی باید چند روز در هفته به دانشگاه می رفت. تصمیم گرفتم مدتی پیش خانواده ام بمانم. هنوز چیزی درباره ی فهمیدن اسرار گذشته به پدر و مادرم نگفته بودم. به ننه رباب قول داده بودم که به کسی چیزی نگویم اما هنوز ته دلم حرف هایش را باور نداشتم. 

پدرم در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود و گوینده ی اخبار هواشناسی درباره ی شرایط جوی حرف می زد. کنارش نشستم و گفتم :
_ چقدر هوا گرم شده.
 با بی حوصلگی گفت : “اوهوم.”
سوال مسخره ای پرسیده بودم. یاد همان بحث قدیمی افتادم که : “نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است". میخواستم بصورت غیرمستقیم پدرم را متوجه کنم که درباره ی گذشته چیزهایی را میدانم. میخواستم با دیدن عکس العملش مطمئن شوم که ننه رباب راست گفته و واقعا من نوه ی آقابزرگ نیستم. وقتی اخبار تمام شد کنترل را برداشتم و کمی شبکه ها را جابجا کردم و در همان حال گفتم :
 

_ بابا، اگه شما میفهمیدین بچه ی پدر و مادرتون نیستین چه حالی می شدین؟
ناگهان پدرم از حالتِ لم داده بلند شد و صاف نشست  و گفت :
_ چی؟ من؟ واسه چی می پرسی؟
_ همینجوری… آخه یکی از دوستام تازه فهمیده بچه ی واقعی خانوادش نیست. طفلی خیلی آسیب روحی دید.
کاملا مشهود بود که پدرم دست و پایش را گم کرده. با حالتی آشفته گفت :
_ آهان.
بعد بدون اینکه بحث را ادامه بدهد از سرجایش بلند شد، یک لیوان آبِ پارچ را داخل لیوان ریخت و نوشید. فورا مادرم را صدا زد و گفت :
_ حاج خانم من میرم یکم استراحت کنم. عصری حاضر شو بریم وسایلی که میخواستی رو بخریم.
از دیدن حالت پدرم فهمیدم هرچه شنیده بودم راست بوده. عکس آقابزرگ را از آلبوم بیرون آوردم و کنار صورت خودم گذاشتم. در آینه نگاه کردم. شباهت های من و آقابزرگ انکار کردنی نبود. نمیفهمیدم درحالی که هیچ نسبت خونی با او ندارم پس دلیل این همه شباهت چیست؟ میدانستم اگر بخواهم بیش از این به گذشته بها بدهم و درباره اش فکر کنم حالم بد می شود. نمیخواستم دوران خوش نامزدی ام را خراب کنم. عکس آقا بزرگ را در کیف پولم گذاشتم و آلبوم را بستم. 

مدتی بعد خاله زهرا تماس گرفت و اصرار کرد که برای اولین بار خانوادگی به منزل سیدجواد برویم تا حاج آقا موحد هم بتواند عروسش را از نزدیک ببیند. با آنکه پدرم تمام تلاشش را کرد که برنامه هایش را بخاطر این ملاقات کنسل کند اما موفق نشد. در نتیجه قرار شد این دیدار به روزهای بعد موکول شود. از دوری و دلتنگی خسته و کلافه شده بودم. چه ایرادی دارد اگر اقرار کنم که تمام دلایلم برای برگشتنم به دانشگاه بهانه بود. میخواستم هرجور شده به همان شهر برگردم، درحالی که اصلا پای درس و دانشگاه در میان نبود. اعتراف می کنم که دلم برای دیدنش پر می کشید. نمیتوانستم دوری اش را بیش از این تحمل کنم. ساکم را بستم، پدرم مرا به ترمینال رساند و موقع سوار شدن به اتوبوس یک دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را دستم داد و سپس گفت :
_ دخترم باید قول بدی تا زمانی که به مقصد نرسیدی این دفتر رو باز نکنی.
_ چرا؟ مگه چی توشه؟
_ این دفتر قبلا دست آقابزرگ بوده. به من وصیت کرد که اگه موقع ازدواجت خودش نبود و نتونست اینو به دستت برسونه، من این دفترو بدم بهت. 
انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید گفت :
_ فقط تا وقتی که نرسیدی نخونش. می ترسم توی راه مشکلی برات پیش بیاد و کسی نباشه کمکت کنه.
دفتر را گرفتم و قول دادم که حتما در زمان و مکان مناسبی بخوانمش. به سیدجواد نگفته بودم که برمیگردم. تصمیم گرفتم روز بعد سرکلاسش بروم و او را غافلگیر کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم کلاسش آغاز شده بود. وارد دانشکده شدم. صدای قدم هایم در راهروهای خلوت و خالی می پیچید. سه طبقه را بالا رفتم تا به کلاسش برسم. در باز بود و صدای آرام و دلنشینش در راهرو شنیده می شد. جلوی کلاس ایستادم و ضربه ی آرامی به در زدم. بدون اینکه مرا نگاه کند تعارف کرد که وارد کلاس بشوم. وقتی سلام کردم و از روی صدایم متوجه حضورم شد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه با تعجب بسیار زیادی نگاهم کرد. لبخندی زدم و ته کلاس روی یک صندلی نشستم…

ته کلاس روی یک صندلی نشستم. سپس نگاهش را به سمت جزوه ی مقابلش برد، درسش را ادامه داد و گفت :
” معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی، معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. “
یکی از دانشجوها دستش را بلند کرد و پرسید :
_ ببخشید استاد، شما اول از این مبحث امتحان می گیرین بعد درباره اش درس میدین؟
با لبخند گفت :
_ اون امتحان برای این بود که ذهن شما قبل از درس دادن درگیر این موضوع بشه. من به هرکسی که با توجه به سوال، جواب مناسبی نوشت نمره دادم حتی اگر درکش از معجزه با مفهوم واقعی این کلمه متفاوت بود.
دوباره جزوه اش را بالا گرفت و ادامه داد :
” معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد.”
جزوه را روی میز گذاشت و گفت :
” همه ی ما با داستان هایی مثل عصای حضرت موسی، سرد شدن آتش به حضرت ابراهیم، اثر نکردن چاقو به حضرت اسماعیل و… آشناییم. هزاران داستان و اتفاقاتی که بعنوان معجزات پیامبران در طول تاریخ رخ دادن و بعد ها داستانش به گوش ما رسیده. این اتفاقات پدیده هایی هستن که در حالت طبیعی رخ دادنشون میّسر نیست اما به اذن خدا و به دلایل مشخص از جمله برای روشنگری مردم و ایمان آوردنشون به راه حق اتفاق میفته. توی زندگی ما هم اتفاقات ریز و درشتی هستند که پر از نکته و اشاره است. البته ما گاهی با بی تفاوتی و بی دقتی از کنارشون عبور می کنیم.”
سپس به من خیره شد و گفت :
“معجزات با ارزشی که مثل یک مروارید در دل صدف پنهان شدن. معجزاتی که اگر بهشون بها بدیم ممکنه حتی مسیر زندگی ما رو تغییر بدن… “
دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و غرق تماشا کردنش بودم. از شنیدن حرف هایش سیر نمی شدم. دلم میخواست تا ابد برایم حرف بزند. دلم میخواست تا ابد به او خیره بمانم. وقتی درسش تمام شد پرسید :
_ خب کسی سوالی نداره؟
هیچکس چیزی نپرسید و پس از گفتنِ “خسته نباشید” همه ی دانشجوها یکی یکی از کلاس خارج شدند. از جایم بلند شدم، کنارش رفتم و گفتم :
_ ببخشید حاج آقا من یه سوالی داشتم.
ابروهای کشیده اش را بالا برد و گفت :
_ بفرمایید حاج خانم در خدمتتون هستم؟
_ شما چرا انقدر خوب صحبت می کنین؟
خندید و گفت :
_ خیلی سوال سختیه. میشه اجازه بفرمایید تحقیق کنم و بعدا جوابش رو خدمتتون عرض کنم؟
_ باشه. پس منتظر می مونم.
سپس از من درخواست کرد که از او جدا شوم و تنهایی به بیرون از دانشگاه بروم که مبادا شئونات محیط آموزشی آنجا بهم بخورد. وقتی از دانشگاه خارج شدیم کنارم ایستاد و گفت :
_ پیاده بریم یا سواره؟
_ ماشین آوردین؟
_ بله.
_ پس سواره.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. از من پرسید که به چه دلیلی به آنجا برگشتم. من هم سعی کردم برای قانع کردنش از هر دلیل موجهی بجز دلتنگی ام استفاده کنم. بعد از سکوت معناداری روبه من کرد و گفت :
_ چرا انقدر سخت میگیری؟
_ چی رو سخت میگیرم؟
_ به خودت سخت نگیر. چرا نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ بابا چه اشکالی داره بخاطر دل شوهرت یک دقیقه غرورتو زمین بذاری؟
با قیافه ای حق به جانب گفتم :
_ اصلا کی گفته؟
_ چشمات گفته. 
پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
_ سخت نگیر. منم دلم برات تنگ شده بود. اما واقعا بخاطر شرایط کاری در مضیقه بودم. دوست داشتم از هر فرصتی استفاده کنم ولو شده یک روز بیام ببینمت و برگردم. اما هم کار و هم وظیفه ی نگهداری از پدر مانعم شد. شرمنده ی روی ماه شما هم هستم.
دستم را خوانده بود. حرفهایش درست بود. هنوز نمیتوانستم به غرور بیجای خودم غلبه کنم. سکوت کردم. پرسید :
_ خب، کجا بریم؟
دفتری که پدرم داده بود را بیرون آوردم و گفتم :
_ بریم یه جایی که بتونیم اینو باهم بخونیم.
_ چی هست؟
_ نمیدونم. پدرم داده. گفته توی شرایط مناسبی بخونم که اگه پس افتادم کسی باشه به دادم برسه.
_ پس بریم دم اورژانس؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. باغ آرزوها چطوره؟
_ خوبه.
از راهی که میرفتیم دور زد و مسیرش را به سمت باغ آرزوها تغییر داد. موقع پیاده شدن از پشت ماشینش یک زیرانداز بیرون آورد. در سایه ی درختان باغ پهنش کردیم و رویش نشستیم. هوا گرم بود. هرچند در سایه ی درختان نشسته بودیم اما سرم داغ کرده بود. دلم میخواست چادرم را از روی سرم بردارم یا حداقل روی شانه ام بیاندازم. اما هنوز با پیچ و خم زندگی یک روحانی به اندازه کافی آشنا نبودم. نمیدانستم این کار در قوانینش مجاز است یا نه…

دلم میخواست زودتر دفتر را باز کنم. بدون اتلاف وقت از فکر چادر و گرما بیرون آمدم و گفتم :
_ شما میخونیش یا خودم بخونم؟
_ فرقی نداره.
دفتر را باز کردم و در مقابلم گرفتم. صفحاتش کمی به هم چسبیده بود و بوی نا می داد. دستخط داخل دفتر برایم آشنا بود. البته نه شبیه خط پدرم بود و نه شبیه خط آقابزرگ، شبیه دستخط خودم بود! در صفحه ی اولش چند عبارت از دعاها و آیات قرآن نوشته شده بود. از صفحات ابتدایی اش گذشتم و ورق زدم. بیشتر شبیه دفترچه خاطراتی بود که یادداشت های مربوط به هر روز از سال در آن نوشته شده باشد. یک صفحه را انتخاب کردم و خواندم :
” در اولین روز از آغاز زندگی مشترکمان پس از صرف صبحانه ی کامل به اتفاق مریم بانو در کلاس معرفت استاد نجفی حاضر شدیم. بین جمعی از دوستان دو دستگی ایجاد شده بود که الحمدلله با شفاف سازی توانستیم سوءتفاهمات را برطرف کرده و اتحاد را در جمع برقرار نماییم. به قول استاد : شرط اول قدم آنست که عاشق باشی…

ما هنوز یاد نگرفته ایم که فارغ از استدلال ها و برهان های منطقی باید همیشه و تحت هر شرایطی گوش به فرمان امام باشیم. متاسفانه هنوز هم بین کسانی که برای براندازی نظام سلطه و طاغوت تلاش کردند چند دستگی و ناهماهنگی وجود دارد. 

خدایا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کن… “
صفحات را ورق میزدیم و یکی یکی میخواندیم. بعضی از یادداشت ها بسیار طولانی بود و بعضی هم بسیار کوتاه. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم دفتر مربوط به عمویم، محمدجواد است. از نوشته های داخل دفتر مشخص بود که او چقدر دغدغه ی دین را داشت. هر روز از سال درحال انجام فعالیت های مختلف برای پیشبرد اهداف انقلاب بود. در کنار تمام عشقی که به همسرش داشت اما اولویت زندگی اش حفظ عقاید و تلاش برای محقق کردن آرمانهایش بود. این را میشد به آسانی از لابلای حرفهایش فهمید. ورق زدیم و جلوتر رفتیم تا به روز میلاد همسرش رسیدیم. با عشق بسیاری برای همسرش نوشته بود :
” مریم جانِ عزیزتر از جانم،

فقط خدا میداند که چقدر دلم میخواست در این روز بزرگ و مهم که خدا تو را به جهان هدیه داد تا منجی قلب بی قرار من باشی، در کنارت بمانم و تمام قلبم را هدیه ی وجود مهربانت کنم. و چقدر باید خدا را شاکر باشم و سجده ی شکر بجای بیاورم که تو را اینگونه فهیم و صبور و از خودگذشته آفرید. میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای…”
ناگهان با تعجب سیدجواد را نگاه کردم و گفتم :
_ وا… من اصلا نمیدونستم عموم بچه هم داشت!
دوباره دفتر را بالا آوردم و ادامه اش را خواندم :
” میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای اما بخاطر حفظ آرامش فکری من و پیشرفت در اهدافمان لب به شکوه نگشودی که مبادا ذهن مرا آشفته کنی. همین که با وجود دردها و سختی ها هربار که برایت زنگ میزنم با صدایی خسته اما مهربان می گویی : خوبم! یعنی کسی بهتر از تو برای من آفریده نشده.

امروز در این دیدار مهمی که با آقا دارم سعی می کنم تبرکی از ایشان بگیرم و برای شفای دردهایت بیاورم که قطعاً نفس حق و آسمانی امام درمان دردهای هر درمانده ایست.

بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد…”
دوباره دفتر را پایین آوردم و گفتم :
_ آخی… چقدر رمانتیک بودن. چقدر زنش رو دوست داشت.
سید جواد نگاهم کرد و با شوخی گفت :
_ میذاری بقیه ش رو هم بخونیم؟
گفتم :
_ نخیر. حالا که اینجوری شد اصلا تا همینجاش بسه!
خندید و گفت :
_ بابا شوخی کردم خانم. چرا ناراحت شدی؟
دفتر را بستم و گفتم :
_ خسته شدم، گرممه، تشنمه. نمیخوام دیگه بخونمش.
_ باشه، پس پاشو بریم بستنی بخریم. اوندفعه که خریدیم ولی نتونستیم بخوریم.
در آن هوای گرم بستنی خنک می چسبید. بلند شدیم و در جستجویش حرکت کردیم. وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم و منتظر ماندیم تا سفارش هایمان آماده شود. به پیشنهاد سیدجواد قرار شد بنشینیم و همانجا بستنی هایمان را بخوریم. مغازه بسیار شلوغ بود و مشتری های زیادی در رفت و آمد بودند. دفتر را بیرون آوردم تا در فاصله ی آماده شدن بستنی ها بقیه ی نوشته را بخوانیم.

 آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم:
” بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد…

از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد.

دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست.”
من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت :
_ خوبی؟
مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت :
_ عزیز من، خوبی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم :
_ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟
با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت :
_ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه.
او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت :
_ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا.
سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت :
_ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟
همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم :
_ نه. میشه منو برسونی خونه؟
عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت :
_ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم. 
دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم :

” رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم…”
به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: “کیه؟” . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : “کیه؟؟” ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم :
_ چته؟ چی میخوای از جونم؟
ناگهان سیدجواد گفت : 
_ سلام. خوبی؟
_ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم.
در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت :
_ چی شده؟
_ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته.
سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند…

تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم :
_ مراقب باشین توی دستتون نره.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت :
_ حواسم هست.
بعد از چند ثانیه پرسید :
_ آشنا بود؟
_ کی؟
_ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست.
ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید :
_ نگفتی؟ آشنا بود؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله.
دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم :
_ ولش کنین، بقیه‌ش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه.
_ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم.
پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت :
_ به به، چای هل…
از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت :
_ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم.
_ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز.
_ نمیخوای بخونیش؟
_ نه.
_ چرا؟
_ فعلا ذهنم خیلی شلوغه.
دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید :
_ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین… و غیره…
_ شاید چون هنوزم باور نکردم
_ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟
یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت :
_ من بدون اجازه‌ت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟
_ ما؟ توی بچگی؟؟
_ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت.
یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید :
_ اجازه میدی برات بخونمش؟
فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد:
” …این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است.

این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم.

خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."…

دفتر را پایین آورد و گفت :
_روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود.
دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم :
_میشه منو ببری ببینمشون ؟
خندید و گفت :
_خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخته  و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت :
_خب، وسایلتو جمع کن بریم.
_کجا؟
_مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟
_ولی الان که دیگه شب شده.
_اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه.
من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت :
_یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم.
صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت :
_و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین.
سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت :
_حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم.
نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم :
_ســ… سلام.
وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت :
_سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم.
_خواهش میکنم. نفرمایید.
سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید :
_اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها!
_آره بابا جان، خورد…
نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت:
_ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین.
سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت :
_تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم.
آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم :
_پس منم میام کمک.
او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم.  با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید :
_چی میل دارین؟
_فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟
خندید و گفت :
_چطور مگه؟
_آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه.
_مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟
_چرا… میتونن… ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه.
همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت :
_کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم.
جلو رفتم و گفتم :
_خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟
ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 12ام شهریور, 1397

سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد.
هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم… بگذریم!

این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت :
” سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است… در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین… “
اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد…

پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود.

پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم:
_ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم.
همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت:
_ هوم؟ بگو؟
کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت :
_ چی میخواستی بگی؟
گفتم :
_ قراره برام خواستگار بیاد.
ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید :
_ کی هست؟ داداش ملیحه؟
با تعجب گفتم :
_ وا، چرا فکر کردی اونه؟
_ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. 
فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید :
_ خب حالا نگفتی کیه؟
_ یکی از اساتید دانشگاهمون.
چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت :
_ واقعا؟؟
_ بله.
_ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟
_ یه روحانی سیده.
مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت :
_ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟
_ از نظر شما اشکالی داره؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت :
_ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم.
_ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان.
_ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم.
بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم…

میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند.
مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت :
” سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید… “
پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت :
” عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ “
مادرم گفت :
” چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون.”
بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد :
” مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم… “
آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم :
” اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ “
مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت :
” مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ “
چشم غره ای زدم و گفتم :
” نخیر نشنیدم. “
با تعجب نگاه کرد و گفت :
” وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟”
کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت :
“انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! “
بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت :
” خاک به سرم. وای… دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. “
با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید :
” تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ “
شانه ام را بالا انداختم و گفتم :
” مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام.”
زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت :
” خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون.”
چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد…
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت :
” خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ “
پدرم گلویش را صاف کرد و گفت :
” والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم…”
کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم :
” چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!”
سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد :
” یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. “
خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت :
” این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته.”
سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم :
” ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. “

 

پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت :
” بگو دخترم؟ چه شرطی؟ “
به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم:
” فقط باید به خودشون بگم. “
پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت :
” خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. “
سپس رو به پدرم ادامه داد :
“حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن.”
پدرم دستانش را بالا آورد و گفت :
” هرجور شما صلاح میدونین.”
مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت :
” دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار”
با صدای بلند گفتم :
” ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! “
مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت :
” باشه خودم نگه میدارم!”
بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی “بعدا پدرتو در میارم…”
چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت :
“حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم.”
راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد :
” با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. “
سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم :
” میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه.”
سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت :
_ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟
هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم :
_ گیلاس ها.
با خنده گفت :
_ گیلاس ها چی؟
_ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من.
معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت :
_ چشم. فقط همین؟!
کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم :
_ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم.
عینکش را جابجا کرد و گفت :
_ متوجه شدم.مساله ای نیست…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 11ام شهریور, 1397

کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد و گفت :

_ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضا نشه.

به اتاق رفتم و در رختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد. غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام را می فشرد. جسمم سنگین بود. نمیدانستم از فردا چگونه با ذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم را بستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها را می شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت ها و خوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش را زیر دندانم حس می کردم. هنوز باور نمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم را باز کردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد. چراغ را روشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش را هدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت.

صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورم از ننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهر شدم. در تاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زد و گفت :
_ سلام. کجایی؟ دیروز هرچقدر زنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش در دسترس نبود.

گفتم :

_ سلام. من اومدم شهر خودمون. دیروز توی روستا بودم سخت آنتن می داد. کاری داشتی؟

_ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم. 

_ امانتی؟ چی هست؟

_ دیگه حالا که نیستی ولش کن.
_ شاید امروز یا فردا برگردم.
_ باشه پس اگه زود برمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.
تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم را جمع کردم تا به دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم را اطلاع دادم. هرچقدر اصرار کرد چند روز دیگر هم صبر کنم تا باهم برگردیم قبول نکردم. ساکم را بستم و راهی ترمینال شدم. در تمام طول مسیر سعی می کردم خودم را به پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم را کنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. “مروارید کلافچی… کلافچی… ” اما نه، به دلم نمی نشست. این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد. هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارز انقلابی بوده که جانش را هم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد. نمی توانستم قبول کنم که خون او در رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جز آنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کنار بیایم.
به خانه رسیدم. برق رفته بود. کلید انداختم و در را باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم و در قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاها رفتم تا دوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم را بیرون آوردم و شمردم.

” دو جفت گوشواره، انگشتر نگین دار، انگشتری که خاله مولود بهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابا برای تولدم خرید، پلاک طلام…".

ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم :
_ کیه؟
_منم دیگه. فرزانه.
پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید : 
_ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟
هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
_ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده.
_ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟
نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم :
_ نمیدونم…
با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت :
_ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟
_ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده.
_ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟
_ نه، ممنون.
پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت :
_ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی. 
به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم :
_ اینا چیه؟
_ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟
بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت :
_ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم.
_ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست.
_ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود.
_ باشه. ممنون.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده:
“با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما.”
لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا ‌سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته.

سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم. 

چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه  پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 10ام شهریور, 1397

​بعد لبخندش محو شد و ادامه داد :

_ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز…
سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم :
_ بجز کی؟ 
ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم :
_ ننه رباب، بجز کی؟؟؟
سرش را بلند کرد و گفت :
_ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی …
با صدای آهسته ای گفت :
_ بابات…
با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم…

دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد.
” _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. 
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ 
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان… “
دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت :
_ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد…
نگاهش کردم و گفتم :
_ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم.
همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم :
_ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟
آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت :
_ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا… میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن.

شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات… پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته.
آهی کشید و دیگر حرفی نزد…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 9ام شهریور, 1397

سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم :
_ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین.
به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت :
_ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و موردهای مختلفی رو معرفی می کردن. البته از سر لطف و محبتشون هم بود. اما من ترجیح می دادم دست نگه دارم تا مورد مناسب تری پیدا بشه. بهرحال یک کشش اولیه ای برای جلو رفتن لازمه. خلاصه بعد از مدتی من از خدا تقاضا کردم مورد ی رو که خودش صلاح میدونه برای ازدواج سر راهم قرار بده. اوایل هرچقدر منتظر موندم تا کسی سر راهم سبز بشه بیفایده بود. فقط می دیدم که راه و بیراه، مسیری که جلوی پام قرار می گیره رفتن به همون باغ مخروبه ی پشت خونه است. همون باغ آرزوهای شمارو عرض می کنم. خلاصه تسلیم شدم و سراغ اون باغ رفتم و شروع کردم به کشاورزی. چون من به کاشت گل و گیاه و در کل کشاورزی خیلی علاقه دارم. بعد از مدتی متوجه رفت و آمد شما شدم. اولین باری که شمارو دیدم فکر می کردم شما یه رهگذرین و اتفاقی اونجا حضور دارین اما وقتی که متوجه شدم بیشتر از یه رهگذر به اون باغ مراجعه می کنین حس کردم که باید چیزی رو از حضور شما بفهمم. البته تقریبا مطمئن بودم که شما نباید اون موردی باشید که من از خدا تقاضا کردم. ولی چند باری با اشارات مختلف احساس کردم که خدا میخواد به من بگه شما همون کسی هستین که باید سر راهم قرار بگیره. هردفعه فکر می کردم شاید دچار سوء تفاهم شدم و افکارم رو رها می کردم. گذشت تا زمانی که انگشتر من توی باغ جا موند و شما که از همه چیز بی خبر بودین زیر انگشتر یه یادداشت گذاشتین. من با تفال به قرآن از خدا درباره ی نقش شما توی زندگی خودم سوال کردم و جواب هم که مشخصه…
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ نه برای من مشخص نیست. جواب چی بود؟
درحالی که معلوم بود معذب شده همانطور که سرش پایین بود گفت :
_ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا…
سپس مکثی کرد و ادامه داد :
_ روزی که توی دانشگاه از من درباره ی ابهامات ذهنتون سوال پرسیدین، من جوابی نداشتم بدم. چون خودمم وسط این ابهامات اسیر شده بودم. نمیدونستم چرا خدا از من چنین درخواستی داره. بهرحال دو نفر از هر نظر باید هم کُفّ باشن. ولی خب دنیای من و شما شاید کمی متفاوت بود. بهرحال میدونستم حتما خیر و حکمتی توی این اتفاقات هست و من باید تسلیم باشم. بالاخره انقدر با خودم کلنجار رفتم تا روزی که برای بدرقه ی حاج آقا سهیلی متوجه شدم شما توی پوشش خودتون تجدید نظر کردین. همونجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این همه مدت شک و دودلی درخواستم رو به صورت جدی تر مطرح کنم.
در همین لحظه خاله زهرا از آشپزخانه بیرون آمد و به در سالن که کاملا باز بود ضربه زد. یک سینی چای آورد و اول جلوی من و سپس جلوی سید جواد نگه داشت. بعد هم دوباره به سرعت از آنجا خارج شد و رفت. همانطور که دستش را روی بخار فنجان نگه داشته بود گفت :
_ حالا دیگه از اینجا به بعد انتخاب و تصمیم گیری درباره ی این ازدواج به شما بستگی داره.
با اینکه در حرف هایش کوچکترین توهین و اهانتی دیده نمی شد اما آن روز حسابی به غرورم برخورده بود و ناراحت شده بودم. احساس می کردم فقط از سر تکلیف و اجبار تن به این انتخاب داده. تمام حرف هایش درست بود. شاید من و او واقعا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم اما حس بدی از شنیدن این واقعیت ها داشتم. توی لاک خودم بودم و دلم نمیخواست حتی کلمه ای با او حرف بزنم. هردو سکوت کردیم و درحالی که چیزی جز صدای باران به گوش نمی رسید چایمان را نوشیدیم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه گفت :
_ چیز دیگه ای هم مونده که بخواین بدونین؟
گفتم :
_ نه
و درحالی که او هنوز سرجایش نشسته بود از جایم بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به او از در سالن خارج شدم. صدای خاله زهرا و فرزانه می آمد. گرم حرف زدن بودند و باهم می خندیدند. با صدای بلند گفتم : “ببخشید…” تا متوجه حضورم بشوند. سپس باهم از آشپزخانه خارج شدند. پیرزن با لب خندان مرا بغل کرد و پرسید :
_ عروس گلم، ایشالا مبارکه؟
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. سپس به همراه فرزانه از سیدجواد و پیرزن خداحافظی کردیم و از در خانه بیرون آمدیم…
نمیدانم چرا آن روز توی ذوقم خورده بود. انگار منتظر بودم بشنوم که جدا از این که صرف تکلیف به خواستگاری ام آمده اما کمی هم دوستم دارد. شاید همانجا بود که فهمیدم انگار من هم با تمام ادعایی که برای سنخیت نداشتن با او می کردم، اما از این که او را کنار خودم داشته باشم بدم هم نمی آمد. کشتی هایم غرق شده بود و حسابی ناراحت بودم. هرچقدر فرزانه سعی کرد سر حرف را باز کند اما من فقط با بی میلی جواب های کوتاه می دادم. دلم میخواست با ملیحه حرف بزم. وقتی به خانه رسیدم حرف های سیدجواد را برای ملیحه تعریف کردم و نهایتاً گفتم :
_ ولی من میخوام بهش جواب منفی بدم. دلم نمیخواد یه عمر کنار کسی زندگی کنم که به چشم یه فریضه ی الهی بهم نگاه می کنه. نمیخوام مجبور باشه فقط بخاطر اینکه خدا منو سر راهش قرار داده یه عمری تحملم کنه.
ملیحه هم چیزی نگفت. نفهمیدم موافق حرفهایم بود؟ مخالف حرفهایم بود؟ یا نظری نداشت. البته بعدها دلیل سکوت آن شب ملیحه را فهمیدم که بماند برای بعد…

دو سه روز گذشت تا آنکه فرزانه را در دانشگاه دیدم و از او خواستم جواب منفی مرا به سید جواد برساند. هرچقدر سعی کرد مرا از این کار منصرف کند اما زیر بار نرفتم. گفتم جواب من منفی است و نظرم بر نمی گردد. با اینکار حتما دل او هم شاد می شود. شاید به ظنّ خودش خدا او را مجبور کرده بود که مرا انتخاب کند، اما مرا که مجبور نکرده بود به این ازدواج رضایت بدهم. این برای هر دوی ما بهتر بود.

چند روز بعد فرزانه با من تماس گرفت و گفت :
_ من پیغامتو به سید رسوندم، ولی گفت تا جواب قانع کننده ای نگیره از این تصمیم منصرف نمیشه.
دروغ چرا، ته دلم از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم. اما برای اینکه نظرم تغییر کند کافی نبود. دلم میخواست از زبان خودش بشنوم که دلیل این انتخاب فقط وظیفه و تکلیف نیست. اینکه فقط از زبان فرزانه و خاله زهرا شنیده بودم که او برای این ازدواج اصرار دارد راضی ام نمی کرد. گفتم :
_ بگو دلیلم اینه که نمیخوام وارد زندگی با مردی بشم که منو مثل نماز و روزه ش فقط یک تکلیف اجباری میدونه. نمیخوام از روی اجبار و توی معذوریت با من ازدواج کنه.
هرچقدر فرزانه سعی کرد دلیل و توجیه بیاورد که درباره ی سیدجواد اشتباه می کنم اما قبول نمی کردم. اصرار داشتم که جوابم منفی است و دلایلم نیز مشخص است. چند روز بعد فرزانه زنگ زد و گوشی را به خاله زهرا داد تا با من حرف بزند که شاید نظرم را عوض کند. اما من میخواستم این اصرارها را از زبان خود سیدجواد بشنوم. اینکه من برایش فقط در جایگاه یک دِین الهی نیستم که باید مرا بجا بیاورد! میخواستم مطمئن شوم که از بالا به من نگاه نمی کند. جواب منفی نهایی ام را به پیرزن دادم و همه چیز تمام شد. واقعیتش این بود که فکر می کردم دوباره برای اصرار کردن پا پیش می گذارد اما خبری نبود. چند هفته گذشت. وقتی که دیدم خبری از او نیست کمی متعجب شدم. حس کردم شاید در رفتارم زیاده روی کرده ام. اما اگر واقعا من برایش مهم بودم دوباره جلو می آمد و اثبات می کرد که اشتباه می کنم. خلاصه گذشت تا یک روز که مشغول آشپزی بودم. ملیحه وارد آشپزخانه شد و گفت :
_ مروارید ، حوصله داری باهات حرف بزنم؟
از چهره اش مشخص بود میخواهد درباره ی موضوع مهمی صحبت کند. شعله ی گاز را خاموش کردم،  پیش بندم را باز کردم و گفتم :
_ آره، بگو؟
اول فکر کردم می خواهد درباره ی فرید و مشکلات زندگی شان صحبت کند اما بعد فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. گفت :
_ ببین خیلی فکر کردم چه جوری این حرف هارو بهت بزنم، آخرسر تصمیم گرفتم بدون مقدمه و حاشیه ازت درخواست کنم که همه شوخی های گذشته رو نادیده بگیری و لطفا عروس ما بشی.
چشمانم درشت شد. آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. هیچوقت توقعش را نداشتم که از ملیحه چنین چیزی بشنوم. با آنکه میدانستم ملیحه شوخی نمی کند گفتم :
_ هرهر خندیدم.
گفت :
_ من دارم جدی میگم. حالا فک نکن خیلی تحفه ای ولی بهرحال داداشم خواسته دیگه. گفته بهت بگم باید بیای زنش شی.
_ ملیحه، چی میگی تو؟ چرا چرت و پرت میگی؟ حالت خوبه؟
_ بله حالم خوبه.
سپس جلویم زانو زد، کفگیر را از روی میز برداشت، درمقابلم گرفت و گفت :
_ آه بانو، هرچند چشم ندارم ریختتو ببینم ولی هم اکنون در صحت و سلامت عقل و جسم دارم ازت درخواست میکنم منو به خواهرشوهری خودت بپذیری.
کفگیر را گرفتم و آهسته توی سرش کوبیدم و گفتم :
_ منم درخواستت رو رد می کنم تا درس عبرتی باشه برای داداشت.
از روی زمین بلند شد، به شوخی چشم غره ای زد و گفت :
_ وا، خیلی هم دلت بخواد. پسر به این خوبی.
خلاصه بعد از اینکه خنده هایمان تمام شد نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم…

نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم. ظاهراً چندباری جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته بودند، هردفعه هم مهدی عیب و ایرادهایی را روی مواردی که دیده بود می گذاشت. وقتی که ملیحه پیگیر ماجرا شد فهمید که دلیلش چیز دیگری است. او تمایل داشت که با من ازدواج کند اما چون مطمئن بود برایم جایگاه یک برادر را دارد و قطعاً جواب منفی میدهم جرات مطرح کردنش را نداشت. خلاصه ملیحه از من درخواست کرد که مدتی روی این موضوع فکر کنم و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به او جواب بدهم. واقعاً نمیتوانستم این ازدواج را تصور کنم. هربار که میخواستم به او فکر کنم خنده ام می گرفت. آن همه شاخ و شانه هایی که برای زنش کشیده بودیم جلوی چشمانم می آمد. پیش خودم هم دلم برایش می سوخت و هم میگفتم چقدر آب زیرکاه بوده که این همه وقت چیزی نگفته و بروز نداده. نمیدانستم از اینکه چادری شده ام باخبر است یا نه. شاید اگر میدانست که من چادر را انتخاب کرده ام دیگر حاضر نمی شد که با من ازدواج کند. البته زمان زیادی می برد تا درخواست ازدواجش برای من جا بیافتد. باید ذهنیتم را نسبت به او تغییر می دادم. مهدی پسر خوبی بود. از گذشته اش خبر داشتم. صاف صاف بود، مثل کف دست. اما برای من قابل قبول نبود که به چشم همسر به او نگاه کنم.

چند روز بعد به اصرار ملیحه وقتی که فرید به دنبالش آمده بود تا او را به شهر خودمان ببرد من نیز همراهشان رفتم. به محض اینکه رسیدم فهمیدم پدر و مادرم در حال بستن چمدان و رفتن به مسافرت اند. اول میخواستم برگردم اما بعد ترجیح دادم بمانم و از این تنهایی برای فکر کردن استفاده کنم. بعد از رفتن خانواده ام هرچقدر ملیحه پیشنهاد داد که یک روز برای شام یا نهار به خانه شان بروم و با مهدی درباره ی تصمیمش حرف بزنم قبول نکردم. فکر می کرد ممکن است بخاطر حضور مادرش معذب باشم، برای همین دوباره پیشنهاد داد که اگر در خانه راحت نیستم با فرید و مهدی برای شام خوردن به رستوران برویم. اما بازهم قبول نکردم. مشکل من که غذا خوردن در خانه یا بیرون از خانه نبود، مشکل من خود مهدی و پیشنهادش بود. دلم نمیخواست با او روبرو بشوم. اصلا فکر می کردم اگر اورا ببینم خنده ام می گیرد و ممکن است مسخره اش کنم. دلم نمیخواست رفتار نسنجیده ای در برابر این موضوع نشان بدهم که دوباره دوستی من و ملیحه خدشه دار بشود. از ملیحه خواستم فعلا دست از اصرارکردن بکشد و فرصت بیشتری به من بدهد.
نگران درس هایم بودم. پایان ترم نزدیک بود. حالا که خانواده ام به سفر رفته بودند دیگر چه لزومی داشت بیش از این آنجا بمانم. تقویمم را برداشتم تا حساب کنم چند روز به شروع امتحانات ترم مانده، ناگهان با دیدن تاریخ یادم افتاد که امروز سالگرد فوت خانجون است. دنیا چقدر بی وفاست. چقدر زود همه چیز را فراموش می کنیم. چقدر زود به جای خالی آدم ها عادت می کنیم. آدمی بنده ی عادت است…

یک بسته خرما خریدم و راهی روستا شدم. بعد از زیارت امامزاده خرما را بین مردم پخش کردم و سپس قبر خانجون و آقا بزرگ را حسابی شستم. چادرم کمی خیس و گلی شده بود. مشغول تمیز کردن چادرم بودم که ننه رباب را از دور دیدم. سر قبری خم شده بود و فاتحه می خواند. به سرعت خودم را به او رساندم و سلام کردم. چشمانش قرمز بود، معلوم بود که گریه کرده. وقتی مرا دید با خوش رویی بغلم کرد. نگاهی به قبر مقابلش انداختم. متعلق به یک مرد جوان بود که سن و سال زیادی نداشت. پرسیدم :
_ آشناتونه؟
آهی کشید و گفت :
_ آره ننه. یه آشنای نزدیک.
چشمانش پر از اشک شد، با بغض گفت :
_ پسرمه.
خیلی ناراحت شدم، دستانش را گرفتم و گفتم :
_ خدا روحشونو شاد کنه. متاسفم.
چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و گفت :
_ هدایتِ من با محمدجوادِ آسیه دوست بود. عموتو میگم. از وقتی آسیه و ابراهیم خان برگشتنه بودن شهر، هدایت و محمدجواد زیاد باهم رفت و آمد می کردن. هردوشون جوون بودن، سن و سالشون نزدیک هم بود. تا به هم میرسیدن چند ساعت می نشستن به حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه رد و بدل می کردن. من که حالیم نمی شد بفهمم چی چی میگن. ولی هرچی بود بخاطر همین حرفا و کاراشون بود که سرآخر هردوتاشونو تو یه هفته کشتن. بازم جنازه ی هدایت سالم بود، تونستن غسل بدن و کفن کنن. ولی محمدجواد و زنش…
سپس روسری اش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. تا آن روز هیچ چیزی از این ماجراها نشنیده بودم. فقط میدانستم عموی جوانم سالها پیش وقتی همراه زنش سوار ماشین بود تصادف کردند و کشته شدند. از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم…
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت :
_ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت.
دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم :
_ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
_ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن.
دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت :
_ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی.
با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم :
_ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟
در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت :
_ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من. 
گفتم :
_ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه.
گفت :
_ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت.
_ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر.
_ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو.
این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم :
_ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟
گفت :
_ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟
با تردید گفتم :
_ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت.
از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم :
_ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟
ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:
_ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟
فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم :
_ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم. 
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
_ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم.
دوباره گفتم :
_ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم.
خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت:
_ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟
_ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم.
دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت :
_ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون.
کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت :
_ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن.
دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت :
_ الله اکبر.
فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم :
_ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟
با تاسف سری تکان داد و گفت :
_ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش.
سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت:
_ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری.
با خوشحالی داد زدم :
_ قول میدم. قول قول

آهی کشید و سپس گفت :
_ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون.

یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : “ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه." 

بچه هام آقامو “آق بابا” صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : “پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد.”

منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود.
وسط حرفهایش پریدم و گفتم :
_ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟
سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ صبر کنن ننه، میگم برات.
با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت :
_ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد.
سپس به من نگاهی کرد و گفت :
_ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم. 
لبخندی زد و گفت :
_ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397

​نزدیک بود شاخ در بیاورم. با تعجب گفتم :
_ چی؟؟؟ چرا این کارو کردی؟؟؟
با خنده ی ریزی گفت :
_ می خواستم ببیندت تا شایدم خوشش بیاد، بگیردت. 
به قیافه ی متعجبم نگاهی کرد و گفت :
_ والا بخدا! شوهر کجا بود تو این دوره زمونه؟ خب حالا. اینجوری نگام نکن، میگم بهت.
آینه ی ماشین را کمی جابجا کرد و گفت :
_ چند مدت پیش که برای احوالپرسی حاج آقا موحد رفته بودیم خونه شون، سیدجواد از من درباره ی تو سوال کرد. پرسید توی دانشگاه کسی به این اسم میشناسی؟ منم گفتم آره بابا همکلاسی خودمه. اون روز نفهمیدم دلیل سوال پرسیدنش چیه. ولی منو میشناسی که، تا ته و توه چیزی رو در نیارم ول کن نیستم. خلاصه بعدا که خودم پیگر ماجرا شدم فهمیدم یه خبرایی هست. راستش چیزایی که میگم باید بین خودمون بمونه. قرار نبود الان اینارو بشنوی. ولی چون امروز دیدم چادر سر کردی خواستم درجریان باشی که سید میخواست ازت خواستگاری کنه ولی بخاطر طرز لباس پوشیدنت و ظاهرت و اینا… یکم دل نگران بود. البته منم ازش پرسیدم که حالا واسه چی دست گذاشته روی تو؟ اونم زیاد جواب واضحی بهم نداد فقط گفت خواست خدا تو اینه. به من سپرد که یکم درباره ی تو تحقیق کنم. منم گفتم هرچند این دوست من یکم خل و چله ولی دخترخوبیه بگیرش.
نمیدانستم چه بگویم. پاک گیج شده بودم. واقعا از بین این همه دختر خوب و محجبه چرا مرا انتخاب کرده بود؟ کسی که هیچ سنخیتی با او ندارد. شاید دلیل اینکه این مدت از من و سوال هایم فرار می کرد همین موضوع بود. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. از شنیدن حرف های فرزانه مضطرب شده بودم. شیشه ی ماشین را پایین دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. فرزانه گفت :
_ هول نکن حالا، فعلا که خبری نیست. کیفمو باز کن یه شیشه آب معدنی داخلشه بردار بخور.
شیشه ی آب معدنی را بیرون آوردم و نوشیدم. کم کم به خانه نزدیک می شدیم. سر کوچه گفتم :
_ منو همینجا پیاده کن. میخوام یکم قدم بزن.
_ با این چمدون؟ میرسونمت دیگه؟
_ نه، چمدونم سنگین نیست. خودم میرم.
_ باشه هرجور راحتی.
پیاده شدم و قدم زنان به خانه برگشتم. با شنیدن حرف های فرزانه حال عجیبی به من دست داده بود. از همه چیز مهمتر فهمیدن این بود که چرا سیدجواد مرا انتخاب کرده. من با آن گذشته ی پر از فراز و نشیب و آن همه خرابکاری… اصلا چگونه می توانم به این ازدواج فکر کنم؟ قدم زنان می رفتم که نزدیک خانه زن یکی از همسایه ها مرا دید و گفت :
_ به به سلام مروارید خانم. چند روزی پیدات نبود، رفته بودی ولایت؟
گفتم :
_ سلام. بله رفته بودم پیش خانوادم.
_ بسلامتی. خوبن؟ خوشن؟ خانواده تو میگم.
_ سلام می رسونن.
_ سلامت باشن. راستی این چند وقتی که نبودی یه آقا پسری با یه ماشین مدل بالایی هی میومد دم در خونت زنگتونو میزد و وقتی میدید نیستی می رفت. میشناسیش کی بود؟
فهمیدم درباره ی سینا حرف می زند. به این دلیل که تمام مدت اخیر تماس ها و پیام هایش را بدون جواب گذاشته بودم. گفتم :
_ نمیدونم. شاید یکی از آشناها بوده.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت :
_ آهان. لابد از آشناهات بوده دیگه.
چیزی نگفتم. بعد خودش ادامه داد :
_ راستی چقد اینجور که چادر سر کردی بهت میاد.
گفتم : “ممنون” و بعد هم فورا خداحافظی کردم تا بیشتر از این سوال و جواب نکند…
وقتی به خانه رسیدم ده ها پیام از سینا روی تلفن ضبط شده بود. بدون اینکه به هیچکدامش گوش بدهم همه را پاک کردم. 

بالاخره صبح روز بعد کلاسها شروع شد. تصمیم را گرفته بودم، این بار بدون دودلی و تردید چادرم را سر کردم و راهی دانشگاه شدم. وقتی سر کلاس درسی که حذف کرده بودم حاضر شدم، فهمیدم استادش شخص دیگری است. احساس می کردم سید جواد عمداً درسی را که من برداشته بودم برای تدریس کردن انتخاب  نکرده. بعد از پایان کلاس سینا بازهم دردانشگاه سد راهم شد و همان اراجیف سابق را تحویلم داد. طبق معمول با تهدید و مشاجره بحثمان بالا گرفت و بعد هم از دانشگاه خارج شدم و با ناراحتی به خانه برگشتم. سینا را درک نمی کردم. نمیدانستم دنبال چیست. نمی فهمیدم برایش چه سودی دارد که هرازچندگاهی جلوی مرا بگیرد و همان حرف های تکراری را بزند.

چند روز بعد وقتی که ملیحه با یک هفته تاخیر به دانشگاه برگشت همه چیز را درباره ی سیدجواد و حرف های فرزانه برایش تعریف کردم. هردوی ما کنجکاو شده بودیم که دلیل این انتخاب را بفهمیم. هی حدس و گمان های مختلف می زدیم و فرضیه های جدید مطرح می کردیم اما باز هم به بن بست می رسیدیم و چاره ای جز صبر کردن نداشتیم. خلاصه چند صباحی گذشت تا یک روز تلفن خانه زنگ خورد. فرزانه بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
_ مروارید جان اگه خونه هستین من و حاج خانم تا یکی دو ساعت دیگه میخواستیم مزاحمتون بشیم.
_ حاج خانم کیه؟
_ خاله زهرا، خاله ی سید جواد.
خاله ی سید جواد؟ یعنی همان پیرزنی که دستم را با داروهایش ترمیم کرده بود؟ هول کرده بودم. ناگهان یادم افتاد هیچ چیزی برای پذیرایی در خانه نداریم. گفتم :
_ امروز؟ نمیشه یه وقت دیگه بیاین؟ ما هیچی نداریم برای پذیرایی کردن.
گفت :
_ شیرینی رو که ما می خریم و میاریم. تو هم بپر سر کوچه دو کیلو میوه بخر حله دیگه چیزی نمیخواد که.
توی رودروایستی مخالفتی نکردم و قبول کردم. ملیحه کمی ناخوش بود و سردرد داشت بنابراین خودم با عجله لباس پوشیدم و برای خرید میوه راهی بازار شدم. دو ساعت بعد پیرزن یا همان خاله زهرا و فرزانه با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی رسیدند. وقتی در را باز کردم و پیرزن با من روبرو شد با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عه وا! دخترم؟؟ عروس خانم ما تویی؟؟؟؟
سپس بعد از اینکه وارد شدند نشست و تمام اتفاقات آن شبی که در خانه اش مانده بودم را برای فرزانه تعریف کرد. همان جا تازه فهمید که من دانشجوی سید جواد بودم و ما قبل از آن هم ، یک دیگر را می شناختیم. سپس به شوخی و با کنایه گفت :
_ حالا راستشو بگو، نکنه شما از قبل سنگاتونو وا کنده بودین؟ فقط مارو بی خبر گذاشتین؟
میدانستم شوخی می کند، جوابش را ندادم و من هم خندیدم. خلاصه آن روز خاله زهرا از من برای خواهرزاده اش خواستگاری غیر رسمی کرد و قرار شد بعد از اینکه حرفهایم را با سیدجواد زدم و خانواده ام را در جریان قرار دادم برای خواستگاری رسمی به شهر ما بیایند. وقتی از او پرسیدم دلیل اینکه سیدجواد مرا انتخاب کرده چیست، گفت :
_ والا تو این همه سال من ندیدم سید هیچ تصمیمی رو بی پایه و اساس بگیره. حالام نمیدونم چطو شده اما میدونم رو تصمیمش اصرار داره.
بعد با لبخند ادامه داد :
_ والا دیگه تو که غریبه نیستی دخترجون، ما از قبل باهم آشناییم. پس بذار رک و روراست بگم، تو این چند روزه که سید ازم خواست برا خواستگاری رفتن پا پیش بذارم، خب منم که نمیدونستم اون دختره که نشون کرده کی هست و چه شکلیه هی براش عکس و اسم دخترای دیگه رو میاوردم. به خیال خودم میگفتم بلکه یکی از همین قوم و خویشای خودمون به دلش بشینه و دست بکشه از این دختری که میگه. ولی سید همش نه میاورد و میگفت فقط همون که خودم انتخاب کردم. خلاصه اینکه خاطرت برا جواد من عزیزه، خاطر جوادم برای من عزیزه.
چشمکی زد و گفت :
_ ما هم که از قبل رفیقیم، پس کلا برام عزیزی دخترجون. حالام برو به خونوادت بگو اگه اجازه میدن با سیدجواد بیایم در خونتون برا اذن گرفتن از بابات و شیرینی خورون.
دلم نمیخواست قبل از اینکه به جواب سوالاتم برسم اجازه ی خواستگاری آمدن را به آنها بدهم. سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم …
آهسته گفتم :
_ ولی من باید اول با خودشون صحبت کنم.
پیرزن کمی فکر کرد و گفت :
_ قدیما که بله گرفتن اصلی از بابای دختره بود، اگه پدره راضی می شد و بله میداد دیگه دوماد فکر و خیال و دل نگرانی نداشت. خود من که اصلا نمیدونستم بله چیه؟ شوهر کیه؟ بچه بودم دیگه، اون شب که گفتم برات. ولی خب حالا دیگه زمونه عوض شده. حقم دارین، درس میخونین باسوات میشین خودتون میخواین خوب و بد و تشخیص بدین. باشه دخترجون، پیغومتو به سید میرسونم. میگم عروس میخواد اول از همه خودش باهات اختلاط کنه تا ببینم خودش چی میگه.
بعد از دو سه ساعت حرف زدن و خاطره گفتن بالاخره پیرزن و فرزانه خانه را ترک کردند. هنوز هم از اتفاقاتی که در زندگی ام رخ میداد متحیر بودم. نمیدانستم چرا مسیر زندگی ام به اینجا سوق داده شده. هنوز هم فکرم درگیر آن پازل و قطعات مبهمش بود. فردی که قبلا فقط با افکارم وجه اشتراک داشت حالا میخواست بیاید و در جایگاه مرد زندگی ام بنشیند. اگر این خواستگاری قبل از آن اتفاقات عجیب و غریب پیش می آمد، فقط و فقط همین که خواستگارم یک روحانی است کافی بود تا جواب رد بدهم. من هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی ام حتی برای یک ثانیه خودم را کنار مردی با عبا و عمامه تصور نکرده بودم. اصلا نمیدانستم این ترکیب چه شکلی خواهد داشت؟ ترکیب منِ لجباز و سرتق و سربه هوا با یک روحانیِ آرام و متین و موقر؟! بیشتر شبیه یک لطیفه بود. اما لطیفه نبود، واقعی بود! واقعا او از من درخواست ازدواج کرده بود. دو سه روزی گذشت اما از طرف آنها پیغامی نیامد. از فکر و خیال خسته شده بودم. تلفن همراهم را برداشتم و سراغ شماره ی سیدجواد رفتم. از همان روزی که تلفن خانه ی پیرزن سوخت و با موبایل من به سیدجواد زنگ زدیم، شماره اش را ذخیره کرده بودم. اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم با او تماس بگیرم. چند روز از آمدن فرزانه و پیرزن گذشته بود و سید جواد هنوز تصمیمی برای حرف زدن با من نگرفته بود. نه اینکه بگویم برایم مهم نبود درباره ام چه فکری می کند، اما ارضای حس کنجکاوی ام در آن روزها از همه چیز برایم مهمتر شده بود. تلفن همراهم را برداشتم و برایش نوشتم:
“سلام. چرا من؟ “
جوابم را نداد. پس از هفت یا هشت ساعت پیرزن زنگ زد و قراری برای روز بعد در خانه اش گذاشت تا بتوانم همانجا حرف هایم را با سید جواد بزنم. آن شب تا صبح با ملیحه بیدار ماندیم و درباره ی قرار ملاقات فردا همفکری کردیم. موقع رفتن کوچک ترین تغییری در لباس و ظاهرم ندادم. چادرم را پوشیدم و مثل همیشه با همان قیافه رفتم. نمیخواستم رویم را بیشتر بگیرم یا آستینم را تا روی انگشتانم بپوشانم. میخواستم خودم باشم. میخواستم سید جواد بداند چادر گذاشتنم بخاطر او نبوده و باید مرا همین گونه که هستم بخواهد. به قول معروف میخواستم گربه را دم حجله بکشم که اگر در فکر تغییر دادن و متحول کردن من است تصمیمش را عوض کند. آن روز به همراه فرزانه به خانه ی پیرزن رفتم. وقتی وارد شدیم پیرزن تنها بود. یک ساعتی از رفتنمان به آنجا می گذشت اما سید جواد هنوز نیامده بود. خاله زهرا بخاطر این تاخیر دستپاچه شده بود و هی از من پذیرایی می کرد. وقتی برای سومین بار شیرینی را جلویم نگه داشت گفتم :
_ ممنون، دوتا خوردم.
_ آره مادر نخور نخور قندت میره بالا برات خوب نیست. 
دیس شیرینی را روی زمین گذاشت و با اضطراب گفت :
_ منم که حواسم پرت شده نمیدونم دارم چیکار می کنم. هی این دیس شیرینی رومیارم جلوت. این بچه سابقه نداشت بدقولی کنه. دلم به شور افتاده. نکنه خدای نکرده طوریش شده؟
دستهایش را به هم می مالید و زیرلب صلوات می فرستاد که ناگهان زنگ در صدا خورد و سیدجواد از راه رسید. تمام لباسهایش زیر باران خیس شده بود. صدای پیرزن و سید جواد از روی ایوان شنیده می شد. پیرزن مدام بخاطر تاخیرش او را مواخذه می کرد و سیدجواد هم با طمانینه و لبخند او را آرام می کرد. بعد از چند دقیقه با همان لباسهای خیس وارد سالن شد. همینکه برای سلام گفتن از جایمان بلند شدیم پیرزن فورا دست فرزانه را گرفت و اورا با خود به آشپزخانه برد تا بدون فوت وقت و معطلی بتوانم با او حرف بزنم. کنار بخاری نشست و عینکش را از روی چشمانش برداشت…
عینکش را از روی چشمانش برداشت، همانطور که شیشه اش را پاک می کرد گفت :
_ من آدم بدقولی نیستم. از بابت تاخیر عذرخواهی میکنم.
چیزی نگفتم. دلم میخواست به جبران تمام این مدتی که با سکوتش حرصم داده بود تا می توانم کمتر حرف بزنم. دوباره گفت :
_ به خاله جانم گفتین لازم میدونین با من  صحبت کنین. بفرمایید من در خدمتم؟
بدون کلمه ای اضافه تر پرسیدم :
_ چرا من؟!
عینکش را روی صورتش گذاشت و گفت :
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست
نگذاشتم بیت دوم را بخواند، زودتر از او گفتم :
_ می کشد آنجا که خاطرخواه اوست! ولی این جواب سوال من نیست.
لبخندی زد و گفت :
_ متوجهم.
با طعنه گفتم :
_ خداروشکر.
عطسه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ راستش من توی زندگی به نشونه ها خیلی دقت می کنم. اصلا با همین نشونه ها زندگی می کنم…
دوباره عطسه ای زد و بعد از عذرخواهی گفت :
_ جواب سوال شما خیلی مفصله. حقیقتش من شمارو از مدت ها قبل که به اون باغ مخروبه می اومدید می دیدم. هربار که برای سر زدن به نهال هایی که کاشته بودم میخواستم وارد باغ بشم، متوجه حضورتون می شدم و منتظر می موندم تا شما اونجارو ترک کنید. واقعا هم متعجب شدم وقتی برای اولین بار فهمیدم شما دانشجوی کلاسم هستین. همون روزی که درباره ی العاقبة للمتقین حرف زدم و شما پرسیدین که اگر کسی زیر صفرباشه باید چیکار کنه. همونجا بود که من شمارو شناختم.
تازه دلیل نگاه متعجبانه ی آن روزش را فهمیده بودم. گفتم :
_ بله، یادمه.
با همان طمانینه و آرامش ادامه داد :
_ نمیدونم چقدر شنیدن این حرف ها براتون باورپذیره، اما یکی از دلایل اصلی اینکه من شمارو انتخاب کردم همین نشونه هاست.
دلم میخواست جزییات بیشتری از چیزهایی که میگفت بدانم. پرسیدم :
_ کدوم نشونه ها؟ 
کمی با خودش فکر کرد و گفت :
_ راستش نگاه من به محیط اطرافم کمی با نگاه رایجی که اکثر آدمها دارن متفاوته. از بچگی چیزهایی برام جلب توجه می کرد که برای اطرافیانم عادی بنظر می رسید. مثلا وقتی توی حیاط مشغول کتاب خوندن بودم و یه قاصدک روی کتابم می نشست می فهمیدم اون سطری از کتاب که قاصدک روش نشسته چیزیه که من باید با دقت بیشتری بخونمش. شاید براتون عجیب باشه اما من حتی تصمیم به ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه رو هم از روی همین نشونه ها گرفتم. و حتی تصمیم برای کاشت نهال های گیلاس توی اون باغ مخروبه. احتمالا از حوصله ی شما خارجه اگه بخوام امثال این ماجراها رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام بگم برخلاف تلاشی که برای فرار از نشونه ها کردم ولی بالاخره همه چیز منو به شما رسوند.
کمی به غرورم برخورد. چرا باید از نشانه های که منتهی به من بود فرار می کرد؟ پس پای هیچ علاقه ای درمیان نبود و همه چیز صرفا بخاطر یک مشت به قول خودش نشانه بود. هرچند حرفهایش برایم عجیب نبود و همه چیز را درک می کردم اما غرورم خدشه دار شده بود. سکوت کرد و من هم چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید :
_ به جواب سوالاتی که توی ذهنتون بود رسیدین؟
ابروهایم را درهم کشیدم و با کمی اخم گفتم :
_ نخیر. اما از شما حرف کشیدن کار حضرت فیله. ترجیح میدم دیگه چیزی نپرسم.
خندید و گفت :
_ هرچیزی که توی ذهنتون مونده رو بفرمایید، من در خدمتم.
دلم میخواست لج کنم و همانجا جواب منفی بدهم تا با نشانه هایش برای همیشه تنها بماند. اما میدانستم این لج کردن یعنی دوباره به خاکی زدن…

ادامه دارد…..‌‌