ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 20ام مرداد, 1397

راوی: رحیم اثنی عشری
خدا را شکر می کنم.من در آن روزها یک دفترچه همراهم داشتم که کوچکترین وقایع را یاد داشت می کردم.حدود سه دهه از آن زمان گذشته اما گویی همین دیروز بود که…

اواسط بهمن از منطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم.بوی عملیات را همه حس می کردند.

یک شب برادر مظفری جانشین گردان برای ما صحبت کرد.ایشان گفت که با پایان یافتن زمان حضور شما در جبهه، می توانید تسویه کنید و برگردید اما عملیات نزدیک است.اگر بمانید بهتر است.

اکثر بچه‌ها گفتند می مانیم.

اما چند نفری از ما جدا شدند.من اعتقاد دارم گردان ما غربال شد چون کسانی از ما جدا شدند که هیچ بویی از معنویت نداشتند!

یادم هست که۱۵بهمن، ما را به اردوگاه عملیاتی بردند.

یک هفته آن جا بودیم.خبر شروع عملیات والفجر۸را در بیستم بهمن، همان جا شنیدیم.دو روز بعد ما به آبادان رفتیم.

روز بعد ما را به سوله کنار اروند آوردند.روز ۲۴بهمن ما را به آن سوی اروند منتقل کردند.دو شب در سنگر‌های پشتیبانی حضور داشتیم.

به ما گفتند: مرحله دوم عملیات در راه است.این مرحله بسیار سخت تر از حمله اول است چون دشمن در هوشیاری کامل است.

شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت.موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم!

نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید.

شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید.

کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند.

صحبت‌های فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد.

شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ 

گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم.

گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی.

برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه.

حرکت گردان آغاز شد.

هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد…

گردان ما با عبور از نخلستان‌ها خودش را به جاده مهم خور‌عبدلله رساند.

حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.

برادر میرکیانی جانباز بود و نمی‌توانست پا به پای بچه‌ها حرکت کند‌، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت می‌کرد.

رسیدیم به مواضع بچه‌های گردان حمزه.

بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود‌.

اکثر خمپاره‌ها داخل منطقه باتلاقی می‌خورد و منفجر نمی‌شد!

آن‌شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد.

برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.

ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.

صدای صحبت عراقی‌ها را می‌شنیدم.

در زیر نور منور‌ها سنگر‌های تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم.

نفس در سینه من حبس شده بود…

بچه‌ها همین طور از راه می‌رسیدند و پشت سرهم می‌نشستند.

یاد ساعتی قبل افتادم که همه‌ی بچه‌ها از هم حلالیت می‌خواستند‌‌.

یعنی کدام از بچه‌ها امشب به دیدار مولایشان نائل می‌شوند!؟

در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد!

تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف(ایست)

همه‌ی بچه‌ها روی زمین خیز رفتند.

یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛  ستون بچه‌های ما را به رگبار بستند.

شدت آتش بسیار زیاد بود.

صدای آه و ناله بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!

برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچه‌ها امام حسین(ع) منتظر شماست.الله اکبر…..

خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، همه روحیه گرفتند.

یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم.

خط دشمن شکسته شد

بچه‌ها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت.

بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت..ما به نزدیک پل  مهم منطقه رسیدیم….

هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.

گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.

وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آن‌ها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند.

در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچه‌ها کردم.

آن‌ها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند!

یعنی نفرات گردان سیصد نفره‌ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!

همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگر‌های تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.

جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
جلو رفتم.قدم‌هایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت‌، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.

خودش بود…برادر نیّری..

همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.

همان که هرگز او را نشناختیم…
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را..

بعد میرزایی…

خدای من چه شده!؟ 

همه‌ی بچه‌های دسته ما رفته‌اند.
گویی فقط من مانده‌ام!

نمی دانید چه لحظات سختی بود.

وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه‌های دسته را گرفتم

از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!

نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبت‌های مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی»

بعد ها شنیدم که یکی از بچه‌ها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا ابا‌عبدالله…

بعد روی زمین افتاد و رفت..

دستنوشته‌های شهید و خاطرات دوستان

کل دوران حضور احمداقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد.

درست زمانی که دوره‌ی سه ماهه‌ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان برگردند ، عملیات والفجر۸آغاز شد

از حال و هوای احمداقا در آن  دوران اطلاع زیادی در دست نیست.

هرچه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده، اما کسی را پیدا نکردیم.

ما به دنبال خاطراتی از جبهه‌ی ایشان بودیم.

اما چیزی به دست نیاوردیم، زیرا احمداقا بر خلاف بقیه‌ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد!

در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی‌شناخت، لذا از این لحاظ راحت بود!

او می‌توانست به راحتی مشغول فعالیت‌های معنوی خود باشد، و این نشانه‌ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می‌دهند!

فقط بعد از شهادت ایشان، یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد.

بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمداقا در جبهه بودند

آن ها می گفتند: 

انسان‌های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند، حالا احمداقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟!

در یکی از نامه‌هایی که احمداقا برای دوستش فرستاده بود آمده:

جبهه آدم می سازد.جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش!

یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند، و جای خوبی نیست برای نا اهلش!

دفترچه خاطراتی که از احمداقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند

احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است:

▫️روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹

درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم.

خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت.
یادر جایی دیگر آورده است:

در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴

در خواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است

و در هنگام سخنرانی هستند و حتی…..« مفهوم نیست این قسمت»

در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد.

احمداقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد:

روز چهارشنبه می‌خواستم وضو  بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد….

تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶

پادگان دوکوهه
«خوشبحالت احمد آقا…»
در جایی دیگر از این دفتر آورده: 

در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه ‌زیادی کردم.

بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته!

گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند
راوی: مادرشهید
سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم.

یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود.

مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند.

همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم.

حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم.

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند

حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد.

دوباره‌خوابیدم.این‌بار چیز عجیب‌تری دیدم 

این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید.

در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه‌ی خدا به زمین آمده بودند!

هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است.

آن‌ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند، بعد هم همه‌ی ملائک به همراه احمد به آسمان‌ها رفتند‌.

روز بعد چند نفر از همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند!

گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده.

من گفتم حسین آقا در خانه است.من ناراحت احمدعلی هستم.

آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم، این مادر گرامی را از سال‌ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی را گرفت، گفتم: بی خبرم.نمی دانم کجاست.

سیده خانم، مادر شهید جمال، هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد.

ایشان گفت:« درعالم خواب، به نماز جمعه‌ی تهران رفته بودیم، آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت.

بعداعلام کردند که امام زمان(عج)تشریف آوردند و می‌خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند!

من با سختی جلو رفتم.وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم.از بلندگو اعلام کردند: شهید احمدعلی نیری».
خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه‌ی ما زیاد شده.

پسرم مرتب می آمد و می رفت.

ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهید محلاتی مورد هدف قرار گرفته و ایشان به شهادت رسیده‌اند.

و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمدعلی را اعلام کردند.

مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس و عبارتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود.

بعد از اینکه حضرت آقای حق شناس این حرف‌ها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند.

عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.اما هیچ گاه از او مکروه ندیدم، چه رسد به گناه!

احمد  رفت، اما می دانستم که او اهل این دنیا نبود.

او در این جهان ماندنی نبود.او هرلحظه آماده‌ی رفتن بود.

خدا هم او را در جوانی به نزد خود برد.

بعد از احمد تمام آنچه از او مانده بود را جمع کردیم، چندین جلد کتاب بود که همه‌ را به حوزه‌ی قم تحویل دادیم.

یکی از علما می گفت: این کتاب‌ها برای چه کسی بوده؟این ها حتی برای طلبه ها سنگین است!

?هدیه به روح پاکش صلوات?۶۶

تکرار داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 19ام مرداد, 1397

باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟ این شب شوم و نحس دیگر چیست؟ سر و کله اش از کجا پیدا شده؟ شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم. هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم. باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد. جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود “باغ سلیمان” . قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد. تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است. پیشانی ام عرق سردی زده بود. صدای زوزه ی سگ می آمد. نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود. کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم :

” اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار”

وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است. چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم. صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم. شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد. برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد. به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم. انگار شکنجه می شد. پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم. در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم…

_ دربست؟

+ کجا میری خانم؟ 

_ دانشگاه.

سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. 

” پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه… این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه… باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم…”
توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت :
_ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.
از آینه نگاهی کردم و با بی حوصلگی گفتم : باشه.
پیر مرد که کلاه کاموایی خاکستری اش خیس شده بود به زحمت چتر نیمه شکسته اش را بست و بارهایش را کنار خودش در صندلی جلو جا داد. وقتی فهمید تاکسی دربست بوده لبخندی زد و با لهجه ی روستایی اش گفت :
_ دخترم خدا خیرت بده. دیگه باران که باریدن گرفت کسی نمی آمد سبزی و تخم مرغ از گوشه ی خیابان بخره که. هرچی هم منتظر ماندم ماشین گیر نمی آمد. ببخش.
دستش را توی جیب کتش برد، یک مشت نقل به سمتم آورد و گفت :
_ بیا بابا جان بخور کامت شیرین شه.
به دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش نگاه کردم. پیرِ پیر بود. با دیدن لرزش دستانش یاد آقا بزرگ خودم افتادم. عاقل ترین پدربزرگ دنیا که واسطه ی رفع تمام مشکلات فامیل و در و همسایه بود. دست خیرش زبان زد همه بود. قد بلند و چهار شانه با موهای پرپشتی که به جوگندمی میزد. آخرین باری که دیدمش چهره اش زرد بود اما می خندید، قبل از اینکه آخرین سنگ لحد را روی قبرش بگذارند! انگار مثل همیشه میخواست با خنده روسری ام را کمی جلو بکشد و بگوید “مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش". و آخرین قطره اشکی که مماس با سنگ لحد روی صورتش ریخت…
لبخندی زدم و دستم را نگه داشتم و پیر مرد همه ی نقل ها را کف دستم ریخت و گفت :
_ دختر من همینجا تو همین شهر زندگی می کنه. حالام میخوام برم خانه ی دخترم. ولی کوچه شان آنقدر پیچ در پیچه که خدا میدانه.
پرسیدم :
_ چرا تو این سن و سال کار می کنین؟ حداقل کار راحت تری انجام بدین.
آه عمیقی کشید و گفت :
_ چی بگم بابا جان. فقط خدا از دل آدما با خبره. یه پسری داشتم هرچه کردم سربه راه بشه، نشد که نشد. آخرش هم با ماشین یه جوانی را زیر گرفت. حالا چند سالی هست که زندانه. مایم هرماه باید قسط دیه ی او جوان خدا بیامرز را ببریم در خانه ی خانوادش. دیگه کارم کفاف نمی داد تا هم زندگی مان را بچرخانیم هم پول دیه ی پسرم را ببریم.
همانطور که با چشمانش خیابان را دنبال می کرد روی داشبورد زد و گفت :
_ آقای راننده همین جاها نگه بداری من رفع زحمت می کنم.
دلم برایش سوخته بود. رنج پدرانه اش بغضی که از ماجرای سینا در دلم مانده بود را بیشتر می کرد. قبل از اینکه ماشین بایستد گفتم :
_ آقا بی زحمت بپیچین توی کوچه ای که میخوان برن، دم در پیاده شون کنین. کرایه ش با من.
_ نه دخترم. ممنون بابا جان. تو کوچه ی آنها ماشین نمیره. باریکه آخه. من همین جاها پیاده میشم باقی راه را پیاده میرم.
پیاده شد و با همان زحمتی که چتر نیمه شکسته اش را بسته بود، باز کرد. بارش را روی دوش انداخت و رفت. هنوز ماشین سرعت نگرفته بود که کرایه ی دربست را به راننده دادم و من هم پیاده شدم. قدم هایم را تند و با سرعت برداشتم تا زودتر به پیرمرد برسم. وقتی صدایش زدم از دیدنم متعجب شد. با اصرار نیمی از بارش را گرفتم و تا دم در خانه ی دخترش بردم. خیلی هم اصرار کرد به داخل بروم اما کلاس و دانشگاه را بهانه کردم و نرفتم. هرچند میدانستم دیرم شده و به کلاسم نمی رسم. باران تند و بی وقفه می بارید. آن روز تصمیم گرفته بودم خیس شوم. چترم را بستم و قدم زنان به سمت خانه ی دانشجویی ام برگشتم…
دو سالی از دانشجو شدن من و ملیحه می گذشت. زمانی که مجاز به انتخاب رشته شدیم مهمترین معیارمان قبول شدن در یک دانشگاه بود. به همین دلیل جوری انتخاب رشته کردیم که شانس قبولی هردوی ما در آن باشد. عاقبت هم کوچ کردیم به شهری که هفت فرسنگ از شهر خودمان دورتر بود. برای ملیحه جدایی از خانواده اش کمی سخت بود، مخصوصا آنکه تازه فهمیده بود پدرش درگیر بیماری سرطان شده. اما برای من بد نشد. میتوانستم با خیال راحت زندگی کنم و از خانه ای که هر لحظه در آن مورد بازرسی ام قرار میدادند دور باشم. پدرم اصرار داشت در خوابگاه زندگی کنم اما من که حوصله ی وفق یافتن با آدم های جدید را نداشتم آنقدر دست دست کردم تا خوابگاه پر شد. خلاصه او هم مجبور شد زیر بار اجاره کردن خانه ای مشترک برای من و ملیحه برود.

سیزده سال از دوستی من و ملیحه می گذشت. اینکه در طول این سال ها حتی یک روز هم از هم بی خبر نبودیم شاید چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی من و ملیحه تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. آشنایی ما برمیگشت به اول دبستان. وقتی دختری سبزه و خنده رو در کلاس را باز کرد و روی نیمکت کناری من نشست. بخاطر شغل پدرش وسط سال تحصیلی از شهر دیگری آمده بود. از اول سال همه ی بچه های کلاس برای خودشان دوست انتخاب کرده بودند. به همین دلیل ملیحه تنها بود. من و ساناز هم به زور باهم دوست بودیم. افاده هایش مانع از صمیمیتمان می شد. هی پز وسایل و خانواده اش را می داد.

اما ملیحه را از همان روز اولی که دیدم مهرش به دلم نشست. وقتی پاکن عطری اش روی زمین افتاد و همزمان هردو برای برداشتنش خم شدیم. بعد هم سرمان را بالا آوردیم و با خنده ی ریزی به هم نگاه کردیم. همانطور که خم شده بودیم با صدای آهسته گفتم :
_ اسمت چیه؟
با صدای آهسته تری جوابم را داد :
_ ملیحه. اسم تو چیه ؟
_ مروارید.
لبخندی زد و کنار لپش چال افتاد. لبخندش بامزه و دوستداشتنی بود. هنوز هم همانطوری می خندد. گفتم :
_ منم از این پاکن ها دارم. زنگ تفریح بهت نشون میدم.
ناگهان صدای خانم معلم بلند شد که :
_ آهای خانما، نمیخواین بیاین بالا صاف بشینین و به درس گوش بدین؟
من و ملیحه به معلم نگاه کردیم و صاف شدیم. و از زنگ تفریح بعد دوستی ما آغاز شد. بماند که آن وسط ساناز هم برای خراب کردن دوستی من و ملیحه چیزی کم نگذاشت. دوستی ها بالا و پایین دارند. کم و زیاد دارند. دوست معمولی مثل کفش می ماند، میتوانی پشت ویترین ها بگردی، یکی را که ظاهرش باب میلت باشد پیدا کنی. بعد امتحانش کنی تا مبادا اندازه ات نشود. بعد اگر قیمت و اندازه اش بدک نبود با خودت به خانه بیاوری. چند روز اول هم پایت را بزند و هی غر بزنی که ایکاش چیز دیگری را انتخاب کرده بودم. هی مدارا کنی تا بالاخره جا باز کند و منتظر بمانی تا زخم هایی که زده ترمیم شود. آخرسر هم اگر جنسش خوب باشد بالاخره بعد از چند سال کهنه می شود و کمتر از آن استفاده می کنی… 

اما رابطه ی ما با همه ی دوستی ها فرق داشت. هم اندازه ی هم بودیم، باب میل هم بودیم، پای هم را نمیزدیم. اصلا برای هم مثل کفش نبودیم. خود پا بودیم! مگر می شود آدم بدون پا زندگی کند؟ یا می شود پای کهنه را کنار بگذارد و یک پای جدید بخرد؟ عضوی از زندگی هم شده بودیم، دوستِ واقعی و خواهرِ نداشته ی هم!

من یکی یک دانه بودم و ملیحه یک برادر بزرگتر از خودش داشت. مهدی، برادر ملیحه بود اما برای من هم برادری می کرد. یک بار بعد از دیپلم گرفتن مادر ملیحه پیشنهاد ازدواج من و مهدی را داد. اما نه من، نه ملیحه، نه خود مهدی موافق نبودیم. اصلا شدنی نبود. من آنقدر در نقش برادرانه اش غرق شده بودم که حتی برای زن گرفتنش با ملیحه برنامه ریزی میکردم! آن وقت چطور میخواستیم آن همه نقشه ی موذیانه را روی خودم پیاده کنیم!؟ خلاصه مادرش هم بعد از شنیدن مخالفت هرسه ی ما پیشنهادش را رها کرد و هرگز تکرار نکرد.
ترم پنجم دانشگاه تازه آغاز شده بود. ملیحه بخاطر فراهم کردن مقدمات مراسم عقدش با فرید دو هفته ی اول به دانشگاه نیامد. فرید پسرعموی ملیحه بود. بالاخره بعد از سالها علاقه و بعد از پشت سر گذاشتن مخالفت شدید خانواده هایشان توانسته بودند رضایتشان را بگیرند. مخالفت آنها بخاطر مشکل خونی فرید و ملیحه و احتمال بچه دار نشدنشان بود. فرید پسر قابل احترامی بود، اما مثل همه ی مردهای دنیا حسود بود! خیلی جلوی خودش را می گرفت که چیزی بروز ندهد اما معلوم بود به دوستی ملیحه با من حسادت می کند. دوقلوهای بهم چسبیده صدایمان می زد. اصرار داشت که بعد از عقد ملیحه انتقالی بگیرد و به شهری که فرید در آن مشغول کار است برود. اما ملیحه می گفت تا مراسم عروسی برگزار نشود حاضر به انجام این کار نیست! دلتنگی و دوری بهانه بود! میخواست با سیاست بین من و ملیحه فاصله بیاندازد اما دستش رو شده بود. البته حق آب و گل من آنقدر زیاد بود که خود فرید هم گاهی شرمنده می شد. هرچه باشد من با هر زحمتی که بود پای دوستی ام با ملیحه ایستاده بودم. حتی وقتی که سال سوم دبیرستان، پدرم بخاطر فهمیدن علاقه ی بین آنها مجبورم کرد که رابطه ام را با ملیحه قطع کنم. من هم زیر بار نرفتم و با وجود کتک خوردن و حبس شدن و اعتصاب غذا باز هم پای دوستی مان ماندم.

من و پدرم مثل هم بودیم. لجباز و یک دنده. آبمان باهم توی یک جوب نمی رفت. برای همین وقتی دعوا می شد هیچکدام کوتاه نمی آمدیم. پدرم بازاری و یکی از اعضای سرشناس مسجد محلمان بود. مادرم هم خانه دار بود اما در مجالس زنانه سخنرانی می کرد. همه جوره به هم می آمدند. به قول خودشان من با لاک قرمز و شال آویزان لکه ی ننگ تفاهمات زندگی مشترکشان بودم! اولین و تلخ ترین خاطره ی کودکی ام بر میگردد به روزی که لج گرفتم تا عروسک بهاره، دختر عمه ام را بگیرم و بازی کنم اما او عروسکش را به من نمیداد. من هم وقتی از عروسک غافل شد با کارد میوه خوری چشمش را کور کردم. همان روز وقتی به خانه برگشتیم پدرم مرا تنبیه کرد و در انباری انداخت. چند ساعت اول غرورم اجازه نداد گریه کنم. مشغول بازی با دیگ های بزرگ داخل انباری شدم. پدرم از دیدن خونسردی من بیشتر عصبانی شد و در را رویم باز نکرد. نزدیک شب بود، انباری هم نور نداشت. فقط از پنجره ی بالای در کمی نور حیاط به داخل انباری می تابید. ترسیده بودم. ناخنهایم را می جویدم و بی صدا گریه می کردم و با ترس به در می زدم اما پدرم لج کرده بود و در را باز نمی کرد. هرچه می گذشت ترسم بیشتر می شد و اشکهایم شدید تر اما از پدرم خبری نبود. آنقدر گریه کردم که به نفس زدن افتادم. وقتی در انباری باز شد خودم را با ترس عقب کشیدم. منتظر بودم پدرم مرا با کتک از آنجا بیرون ببرد اما دیدن آقا بزرگ با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت برای من شبیه معجزه بود. مرا بغل کرد و نوازش کرد. بعد هم پدرم را به اتاق برد و با صدای بلند سرزنشش کرد. آقا بزرگ همیشه در سخت ترین روزهای زندگی مثل یک معجزه به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست. خدا می داند در این روزهای سخت چقدر به معجزه هایش نیاز دارم…

از بچگی سرتق بودم اما سر ناسازگاری ام از نوجوانی آغاز شد. یادم هست اولین باری که نوار کاستی را از دوستم قرض گرفتم و با ترس و لرز وقتی در خانه تنها بودم توی ضبط گذاشتم. هنوز شروع نشده بود که صدای کلید در آمد. هول کردم و بجای اینکه صدایش را کم کنم زیاد کردم. پدرم هم نامردی نکرد و بعد از شنیدن صدای آهنگ سراغم آمد و تمام رول نوار را بیرون کشید و پاره کرد. هرچقدر اشک ریختم که غلط کردم… نکن… امانت بود… اما انگار نه انگار! همان اتفاق باعث شد مدتی بعد چادرم را برای همیشه در کمد بگذارم و به هر قیمتی که شده راهم را از خانواده ام جدا کنم. از آن روز آدم دیگری درون من شکل گرفت. به قول همان پسره ی یک لاقبای الوات “هیولای دلبر” شدم و دنیا را بلعیدم…

سینا، پسره ی یک لا قبای الوات… از روز اولی که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد. صد رحمت به بختک، اصلا خود ملک عذاب بود. اولین روزی که من و ملیحه وارد دانشگاه شدیم، از کلاس ساعت 8 صبح جا مانده بودیم. با عجله دنبال کسی می گشتم که از بین راهروهای پیچ در پیچ و طبقات زیاد دانشگاه، کلاس را نشانمان دهد که ناگهان سینا جلویم درآمد و گفت : 
_ ترم اولی هستی نه؟
با استرس گفتم :
_ بله. آقا شما میدونین کلاس B128 کجاست؟ دیرمون شده.
جلو افتاد و کلاس را نشانم داد و از آن روز به بعد موی دماغمان شد. هم دانشگاهی بودیم اما رشته هایمان فرق می کرد. ما ادبیات میخواندیم و او تاریخ. ترم اول هر روز به بهانه های مختلف جلویمان سبز می شد. در پس زمینه ی تمام نقاط دانشگاه از جلوی در کلاس گرفته تا سلف غذای دانشجویی و بوفه و آموزش و… همه جا بود. هرجا من و ملیحه بودیم او هم بود، فقط کمی دور تر. در ظاهر چیزی کم از یک جنتلمن واقعی نداشت. در انتخاب ساعت و کتانی و ادکلن و لباس از قواعد خاص خودش پیروی می کرد. وضع مالی خانواده اش هم خوب بود. ترم دوم که آغاز شد فقط به حضور در پس زمینه ی دانشگاه بسنده نکرد و با پیدا کردن آدرس خانه ی دانشجویی ما مرتب در خیابان ها و کوچه های اطراف خانه هم پرسه میزد. ترم بعد یک روز وقتی بدون ملیحه به خانه بر میگشتم جلوی کوچه راهم را بست و یک جعبه کادو به من داد. سعی کردم قبول نکنم اما علاوه بر اصرارهای شدید سینا کنجکاوی خودم هم مانع از مقاومت بیشترم می شد. جعبه را گرفتم و به خانه آمدم. داخل جعبه پر از گلهای رز مشکی بود. یک نامه هم کنار گلها قرار داشت :
” سلام.

این گلها بیانگر بخش ناچیزی از علاقه ی من به توست.

حتما در طول این مدت متوجه علاقه ی من به خودت شدی.

ازت میخوام با من در تماس باشی.

لطفاً تو هم دوستم داشته باش!

سینا “
زیر یادداشت شماره ی موبایلش را هم نوشته بود. از صراحت و وقاحتی که در لحن و کلامش داشت کمی ناراحت بودم اما ته دلم چندان بدم نمی آمد وارد این رابطه بشوم. بالاخره دیر یا زود ملیحه با فرید ازدواج می کرد و ناخودآگاه من هم تنهاتر میشدم. البته من به این سادگی ها رضایت نمیدادم. برای من که تا آن روز هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم و بجز ملیحه هیچ کس را وارد حریم تنهایی ام نکرده بودم انتخاب کردن و نکردن سینا یک تصمیم کبری بود! وقتی ملیحه به خانه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن از من خواست تا زماینکه از بابت سینا مطمئن نشدم هیچ تصمیمی برای این رابطه نگیرم. از او بدم نمی آمد، هم ظاهر خوبی داشت، هم دستش به دهنش می رسید، هم دوستم داشت، اما دلیل رغبتم به او هیچکدام از اینها نبود! اینکه کسی مغرور تر از من پیدا شده بود که حاضر بود برای بدست آوردنم دست به هرکاری بزند نظرم را به او جلب کرده بود…

انسانها همیشه چوب انتخاب های نسنجیده و مسیرهای انحرافی زندگی شان را می خورند. زیاد به خاکی زده بودم… گاهی با آنکه میدانی برای بعضی مسیرها ساخته نشدی اما وارد بازی می شوی. این به خاکی زدن ها میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. مثلا یک بار از سر لج بازی، یک بار از سر کنکجاوی، یک بار حماقت، شاید هم از سر تنهایی. اما بالاخره تصمیم های کال زندگی ات درخت عمرت را نحیف می کند. روزی که از سر لج و لجبازی تصمیم گرفتم در نوع پوششی که داشتم تجدید نظر کنم، یعنی همان روزی که چادرم را برای همیشه در کمد گذاشتم و شال قرمزم را کمی عقب کشیدم میدانستم ممکن است از صبح روز بعد چشم هرز پسر ملوک خانم از سر کوچه تا مدرسه دنبالم کند اما لجِ پدرم را درآوردن برایم مهم تر بود!

یا روزی که از سر کنکجاوی هدیه ی سینا را قبول کردم میدانستم که با این کار او را از پس زمینه ی دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ی دانشجوی ام بیرون می کشم و حضورش را در اطراف خودم پررنگ تر می کنم. اما ارضای حس کنجکاوی ام برایم مهم تر از فکر کردن به عاقبت این کار بود.

همه ی این اتفاق ها و اشتباهات شاید آنقدر بزرگ نبود که جایی برای جبران نداشته باشد. می شد از یک جایی به بعد جلویشان را گرفت و جبران کرد. 

بزرگترین حماقت زندگی من زمانی بود که از سر لجبازی با تنهایی خودم پای سینا را به زندگی ام باز کردم. علاقه ی بیمارگونه اش مثل مار سمی دور پایم پیچید و درست جایی که فکرش را نمیکردم کله پایم کرد.

از روزی که سینا جعبه ی گل های رز مشکی را دستم داده بود چند ماهی می گذشت. شاید چهار ماه شاید هم بیشتر درست یادم نیست. در این مدت چند بار به بهانه های مختلف این طرف و آن طرف هم کلام و هم قدم شده بودیم. گاهی در حیاط دانشگاه نوشیدنی و شکلات مهمانم می کرد. گاهی جزوه های دروس عمومی و مشترک را در اختیارم میگذاشت. گاهی با کمک ترم بالایی ها جزوه های ناقصم را کامل می کرد و… 

از قدیمی های دانشگاه بود. هیچوقت کارش لنگ نمی ماند. در بیشتر رشته ها و ورودی ها چند نفر دوست و آشنا داشت. در طول این مدت چند بار در کمال حفظ غرور از من مستقیم و غیر مستقیم پرسید که چرا هنوز با شماره ای که زیر یادداشتش نوشته بود تماس نگرفته ام. من هم به سبک خودش جوابش را می دادم و مستقیم و غیرمستقیم می گفتم هنوز به اندازه ی کافی فکر نکرده ام . گذشت و گذشت تا روزی که…

گذشت و گذشت تا روزی که از پله های دانشگاه افتادم و پایم شکست. یک هفته ای می شد که تنها بودم و ملیحه رفته بود. خبر داده بودند حال عمو کمال (پدرش) بد شده. ملیحه هم فوراً  برگشته بود پیش خانواده اش. حضورش در خانه برای مادرش دلگرمی بود. وقتی نبود مادرش شکسته تر میشد. مثل من نبود، که بودن و نبودنم برای خانواده ام فرقی نداشت. شاید نبودن من مایه ی خوشحالی و راحتی شان هم بود. بگذریم…

آن روز موقع پایین آمدن از پله های دانشکده سر خوردم و پایم شکست. نمیدانم از خوش شانسی ام بود یا بدشانسی ام که سینا پایین پله ها ایستاده بود و زود به دادم رسید ( که ای کاش نمی رسید). نفهمیدم چه شد که یکدفعه چند پله را رد دادم و “گورومپ"… انگار صدای خورد شدن استخوان ساق پایم را شنیدم. سینا باعجله خودش را به من رساند و گفت :
_ چیکار کردی با خودت؟ پاشو ببرمت بیمارستان.
همانطور که از درد پا به خودم میپیچیدم گفتم :
_ نه مرسی خودم میرم.
نرده های کنار پله را گرفتم تا بلند شوم که ناگهان جیغم به هوا رفت. همکلاسی هایم دورم را گرفته بودند. سینا دستش را دراز کرد تا کمکم کند. با آنکه درد پا امانم را بریده بود، خودم را عقب کشیدم و اجازه ندادم با من برخورد کند. خلاصه با کمک همکلاسی هایم و با زجر فراوان خودم را به ماشین سینا رساندم و سوار شدم. با اینکه یک بیمارستان دولتی سر راهمان بود اما اصرار میکرد حتماً به بیمارستان خصوصی برویم! هرچقدر میگفتم دولتی هم فرقی ندارد، قبول نمی کرد.

با آنکه لجاجتش کمی عصبانی ام کرده بود اما اصرارهایش، سلیقه ی خاصش، کم کم مرا وارد خاکی می کرد! رک تر بگویم : خر می شدم… ! از اینکه اصول خودش را داشت خوشم می آمد. خاص بود و من نمیفهمیدم دلیلش چیست. شاید هم میفهمیدم و خودم را گول می زدم. مثلا چرا از بین آنهمه رنگ، گل رز مشکی را انتخاب کرده بود؟! کمیاب و گران… یا از بین تمام نوشیدنی های دانشگاه فقط هایپ میخورد. همیشه کیف و کفش و لباسش ست بود. دقیقا ست با یک رنگ مشخص و حتی نه در یک طیف! مثلا اگر کفشش آبی کاربنی بود حتما لباسش ترکیبی از همان رنگ و رنگ مکملش می شد. امکان نداشت آبی کاربنی را با سرمه ای یا آبی نفتی ست کند! در انتخاب دقیق بود و وسواسی.
بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و پایم را گچ گرفتند. از او خواستم برود و معطلِ من نشود. گفتم خودم با تاکسی برمیگردم اما میدانستم این حرف ها تعارف تکه و پاره کردن است! تا آخر کار در بیمارستان ماند و بعد هم تا دم در خانه مرا رساند. سر راه یک عصا هم خریدیم تا به کمک آن بتوانم از پس کارهایم بر بیایم. ملیحه نبود و قطعاً زندگی به تنهایی و با یک پای شکسته سخت تر می شد. حداقل یک ماه و نیم پایم مهمان گچ بود. آن شب بعد از برگشتن از بیمارستان به ملیحه زنگ زدم.قرار بود آخر هفته برگردد. وقتی تماس گرفتم گفت حال پدرش کمی بهتر شده اما بر نمیگردد! چون آخر هفته فرید و خانواده اش برای دیدن عمو کمال می روند و او هم تا زمانی که فرید آنجاست می ماند. از صدایم فهمید چیزی شده اما برای اینکه برنامه اش را بخاطر من عوض نکند چیزی از پا و گچ نگفتم و گوشی را قطع کردم. دلخوشی ام این بود که ملیحه بر میگردد اما… راستش را بخواهید کمی افسرده شده بودم. احساس میکردم بعد از نامزدی اش با فرید فاصله ای که همیشه منتظرش بودم بین ما افتاده. حق داشت بماند، اصلا باید می ماند! قرار بود شوهرش را بعد از مدتی دوری ببیند. اما… امان از وابستگی….

امان از وابستگی… سیزده سال  دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من… از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم. 
دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم!
کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟!

به سراغ شماره اش که  قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد…

اما نه… از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم!
حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط “باغ آرزوها” بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود!

حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم. 

حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم :
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم…
اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد…

آقا بزرگ… آقا بزرگ… چقدر دلم برایش تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشد. هیچکس فکرش را نمی کرد به این زودی برود. تا دم مرگ هم سالم و سرحال و سرپا بود. من سه ساله بودم که خانجون مریض شد و مرد. آقا بزرگ سالها بود تنها زندگی می کرد. همان روز آخر هم رفته بودم پیشش. آن روز بعد از جر و بحثی که با پدر و مادرم کردم از خانه بیرون زدم و رفتم پیش آقا بزرگ. آبپاش به دست در خانه را به رویم باز کرد. عادت داشت دم غروب گلها را آب بدهد و حیاط را آبپاشی کند. عبایش را روی دوشش انداخت و باهم روی تخت آلاچیق نشستیم. چند ساعت درد و دل کردیم و آخرسر برایم فال گرفت. فال حافظ. بعدش من هم بنا کردم به اصرار که باید برایش فال بگیرم. همان لحظه وقتی کتاب باز شد انگار بند دلم ریخت.
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
آن شب دلم نمیخواست تنهایش بگذارم و به خانه برگردم. هر زمان که میخواستم پیشش بمانم اجازه می داد. حتی وقتی بچه مدرسه ای بودم و اصرار می کردم که میخواهم شب پیش آقا بزرگ بمانم خودش می گفت اشکال ندارد، صبح خودم می برمش به مدرسه. اما آن شب اصرار داشت که به خانه برگردم. زنگ زد و به پدرم گفت که بیاید دنبالم. آخرین جملاتش را یادم هست. هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد :
_ تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.
همان موقع پدرم زنگ در را زد و حرف های آقا بزرگ نصفه ماند. دم اذان بود. برای اینکه به نمازش برسد زودتر خداحافظی کردیم. موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت : ” به حق امام جواد خدا پشت و پناهت باشه دخترم.”

آقا بزرگم امام جوادی بود. همیشه باز کردن گره های کور را می سپرد به او. به مشهد می رفت و امام رضا را به جان پسرش قسم می داد. اسم پسر بزرگش (یعنی عموی خدابیامرزم که در جوانی مرد) هم “محمد جواد” گذاشته بود. 

آن شب بعد از رفتن ما حمام کرد و دراز کشید و رفت. این را فردای مردنش از لیف خیس حمام فهمیدیم. خدا رحمتت کند مرد محکم. چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی.

یک دل سیر اشک ریختم و همانجا روی مبل خوابم برد. صبح اول وقت با صدای تلفن بیدار شدم. ملیحه بود. با نگرانی گفت :
_ سلام. مروارید چرا هرچی به موبایلت زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی؟
نگاهی به موبایل انداختم. سی و چهار تماس از دست رفته و بیست و پنج پیام خوانده نشده! چشمهایم را مالیدم و گفتم :
_ ببخشید. گوشیم رو سکوت بود. خوابم برد. چطور مگه چیزی شده؟
_ عجب آدمی هستی تو دختر، مردم از نگرانی! دیشب که داشتیم تلفنی حرف میزدیم خونمون شلوغ بود مهمون داشتیم. صدات یه جوری بود نگرانت شدم ولی تا آخر شب که مهمونا رفتن وقت نکردم برات زنگ بزنم. بعدشم تا صبح هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم انگار نه انگار. حدس زدم شاید خوابیده باشی ولی گفتم از تو که همیشه تا نصفه شب بیداری بعیده! موندم صبح بشه زنگ بزنم خونه ببینم چی شده.
با همان صدای خواب آلوده و گرفته خندیدم و گفتم :
_ چه فکرایی می کنی تو ملیحه. مثلا میخواد چی شده باشه؟ یعنی اگه چیزی شده بود من بهت نمیگفتم؟
_ معلومه که نمیگی! مثل اینکه یادت رفته من کیم؟! تو هیچیم نگی من میفهمم داری یه چیزی رو ازم قایم می کنی. مسخره بازی رو بذار کنار بگو ببینم چی شده. چرا دیشب انقدر زود خوابیدی؟ چرا صدات گرفته بود؟
_ هیچی نشده بابا. چیز مهمی نیست. هروقت برگشتی برات تعریف میکنم.
با عصبانیت صدایش را بلند کرد و گفت :
_ واقعاً که دیگه شورشو درآوردی. یا میگی چی شده یا همین الان وسایلمو جمع می کنم میام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ بابا پام یکم درد می کنه. دیروز تو دانشگاه افتادم. اما الان خوبم. دردش کمتر شده.
با نگرانی گفت :
_ وای پات شکسته؟؟؟ چرا دیروز نگفتی؟ واقعاً که. من همین امروز برمیگردم.
_ وااا ملیحه شکسته چیه؟ من کی گفتم شکسته؟!
_ آره تو که راست میگی! برو بچه جون من بزرگت کردم.
_ بخدا پاشدی اومدی نیومدی ها! یعنی چی؟ مگه من بچم؟ از پس خودم بر میام. بمون هفته ی دیگه که فرید اینا رفتن بیا. نگران منم نباش چیزیم نیست.
_ امروز میام ، پسفردا برمیگردم دوباره فریدو میبینم. تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی. دختره ی تودار.
خلاصه بعد از کلی بحث و کل کل حریفش نشدم. ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید…

ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را فهمید فحش بارانم کرد که چرا خودم چیزی به او نگفتم. بعد هم گفت برای دیدن فرید بر نمی گردد و شاید فرید برای دیدنش به اینجا بیاید. شب حدود ساعت ده بود که زنگ خانه صدا خورد. ملیحه سرش را از پنجره بیرون برد و دم در را نگاه کرد و با تعجب رویش را به سمت من برگرداند و گفت :
_ وااااااا این پسره اینجا چیکار می کنه؟
_ کدوم پسره؟ پسره کیه؟
_ سینا!
_ سینا؟؟؟!
هردو گیج شده بودیم. ملیحه آیفون را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟  /  ممنون  ./  بله. امروز برگشتم.   /  زحمت کشیدین.  /  باشه ممنون…
هاج و واج ملیحه را نگاه می کردم. از مکالمه اش سردر نمی آوردم. تا آیفون را گذاشت با عجله سراغ شال و مانتو اش رفت. پرسیدم :
_ ملیحه چی شده؟ کجا میری؟
با عجله لباس پوشید و گفت :
_ الان میام بالا بهت میگم.
چند دقیقه بعد ملیحه  برگشت. در نیمه باز را با پایش هول داد و باز کرد. در حالی که هر دو دستش پر از پلاستیک میوه و تنقلات و خوراکی بود وارد خانه شد. همانطور گیج نگاهش کردم اما دیگر فهمیدن دلیل آمدن سینا سخت نبود. با اعتراض گفتم:
_ ملیحه! چرا اینارو ازش گرفتی؟ حداقل تعارف میکردی پولشو میدادم. پسره ی دیوونه چرا این همه خرید کرده؟
ملیحه که نفس نفس زنان دکمه های مانتو اش را باز می کرد با خنده گفت :
_ بابا طرف عاشقه دیگه. عااااااشق. این همه ادعاش میشه بذار یکمم تو خرج بیفته. اصلا شاید دید زندگی خرج داره عاشقی از سرش افتاد.
چشم غره ای زدم و گفتم :
_ ملیحه مسخره نشو. پولشو دادی؟
_ نه بابا. خیلی اصرار کردم بگیره ولی نگرفت. گفت فکر میکرده تو تنهایی من هنوز شهرستانم. میدونست تو پات شکسته نمیتونی بری خرید برات خرید کرده آورده. 
پلاستیک ها را یکی یکی باز کردیم. از میوه تا تنقلاتش همه شیک و تر و تازه بود. خدا میدانست چقدر برای خریدشان پول داده بود. به ملیحه گفتم :
_ بنظرت بهش پیام بدم تشکر کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ خلی تو؟ یعنی فکر می کنی اون فی سبیل الله اینارو خریده برات آورده؟ اولاً که اگه فکر می کرد من خونه نیستم اینارو آورد اینجا چه جوری تحویل تو بده؟ میخواست بیاد تو خونه یعنی؟ مگه فکر نمیکرد تو تنهایی، میخواست بیاد تو خونه چه غلطی کنه؟! بعدشم اون این کارارو داره میکنه تورو خر کنه یعنی واقعا متوجه نیستی؟
_ خب حالا میگی چیکار کنم؟ یعنی انگار نه انگار این همه خوراکی گرون خریده آورده؟ به روی خودمم نیارم؟ یه تشکر خشک و خالی هم نکنم؟ اصلا شاید اگه تنها بودم نمیومد تو. وسایل رو دم در میذاشت و میرفت. از کجا معلوم؟
ملیحه که انتظار نداشت از سینا طرفداری کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ مروارید؟! واقعا؟!!
خودم فهمیدم طرفداری ام از سینا بی مورد بوده. با تردید گفتم :
_ واقعا؟ چی؟؟؟
ملیحه جوری که انگار از من نا امید شده، چیزی نگفت و در سکوت وسایل را در یخچال جابجا کرد. کمی از میوه ها را شست. همانطور که سیب سبزی را به دندان گرفته بود کنارم نشست و گفت :
_ توی این مدتی که باهم دوستیم هیچ وقت نتونستیم چیزی رو از هم پنهون کنیم. تونستیم؟
همانطور که لم داده بودم سرم را بعلامت منفی تکان دادم.
سیب نیمه خورده اش را در دستش گرفت و با قیافه ای متفکرانه گفت :
_ یادته اون زمانی که من با شوق و ذوق درباره ی فرید حرف می زدم؟  تو میخواستی از زیر زبونم بکشی که من هم دوستش دارم یا نه. تو بهتر از من میدونستی احساسی که من به فرید داشتم چی بود. من هنوز با خودم درگیر بودم و کلنجار می رفتم اما تو که حال و روز منو میدیدی میدونستی این بالا و پایین کردن ها بیفایدست، آخرشم بهش جواب مثبت میدم.
با خنده ی مبهمی گفتم :
_ آره یادمه. یادش بخیر…
به سیبش خیره شد و گفت :
_ آدمها گاهی وقتی توی چیزی غرق و سردرگم میشن، نمیتونن از دور به خودشون نگاه کنن. شاید اگه میتونستن از عمق اون مساله کمی فاصله بگیرن و از دور خودشون رو رصد کنن خیلی از پیچیدگی های ذهنشون حل میشد. اینجور مواقع یه “همـفهم” لازمه تا تورو همونجور که هستی بفهمه و درعین حال از بیرون نگاهت کنه و کمکت کنه تا پیچیدگی ها رو حل کنی.

مروارید، من میفهمم علاقه ی سینا به پای تو پیچیده. میفهمم قلبت در معرض محبتش قرار گرفته و هرآن ممکنه خودت رو ببازی. اما اگه منو “همـفهمِ” خودت میدونی و قبولم داری، میخوام بهت بگم اونچه که من از این بیرون میبینم چیز جالبی نیست…
 دستانم را پشت سرم گذاشته بودم. به دیوار سفید روبرو خیره شدم. خاطرات عشق و عاشقی های ملیحه و فرید را مرور می کردم. گفتم :
_ آره، میفهمم چی میگی.
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم…

ملیحه همان روز راه افتاد و غروب رسید. وقتی وخامت اوضاع و شدت شکستگی پایم را فهمید فحش بارانم کرد که چرا خودم چیزی به او نگفتم. بعد هم گفت برای دیدن فرید بر نمی گردد و شاید فرید برای دیدنش به اینجا بیاید. شب حدود ساعت ده بود که زنگ خانه صدا خورد. ملیحه سرش را از پنجره بیرون برد و دم در را نگاه کرد و با تعجب رویش را به سمت من برگرداند و گفت :
_ وااااااا این پسره اینجا چیکار می کنه؟
_ کدوم پسره؟ پسره کیه؟
_ سینا!
_ سینا؟؟؟!
هردو گیج شده بودیم. ملیحه آیفون را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟  /  ممنون  ./  بله. امروز برگشتم.   /  زحمت کشیدین.  /  باشه ممنون…
هاج و واج ملیحه را نگاه می کردم. از مکالمه اش سردر نمی آوردم. تا آیفون را گذاشت با عجله سراغ شال و مانتو اش رفت. پرسیدم :
_ ملیحه چی شده؟ کجا میری؟
با عجله لباس پوشید و گفت :
_ الان میام بالا بهت میگم.
چند دقیقه بعد ملیحه  برگشت. در نیمه باز را با پایش هول داد و باز کرد. در حالی که هر دو دستش پر از پلاستیک میوه و تنقلات و خوراکی بود وارد خانه شد. همانطور گیج نگاهش کردم اما دیگر فهمیدن دلیل آمدن سینا سخت نبود. با اعتراض گفتم:
_ ملیحه! چرا اینارو ازش گرفتی؟ حداقل تعارف میکردی پولشو میدادم. پسره ی دیوونه چرا این همه خرید کرده؟
ملیحه که نفس نفس زنان دکمه های مانتو اش را باز می کرد با خنده گفت :
_ بابا طرف عاشقه دیگه. عااااااشق. این همه ادعاش میشه بذار یکمم تو خرج بیفته. اصلا شاید دید زندگی خرج داره عاشقی از سرش افتاد.
چشم غره ای زدم و گفتم :
_ ملیحه مسخره نشو. پولشو دادی؟
_ نه بابا. خیلی اصرار کردم بگیره ولی نگرفت. گفت فکر میکرده تو تنهایی من هنوز شهرستانم. میدونست تو پات شکسته نمیتونی بری خرید برات خرید کرده آورده. 
پلاستیک ها را یکی یکی باز کردیم. از میوه تا تنقلاتش همه شیک و تر و تازه بود. خدا میدانست چقدر برای خریدشان پول داده بود. به ملیحه گفتم :
_ بنظرت بهش پیام بدم تشکر کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ خلی تو؟ یعنی فکر می کنی اون فی سبیل الله اینارو خریده برات آورده؟ اولاً که اگه فکر می کرد من خونه نیستم اینارو آورد اینجا چه جوری تحویل تو بده؟ میخواست بیاد تو خونه یعنی؟ مگه فکر نمیکرد تو تنهایی، میخواست بیاد تو خونه چه غلطی کنه؟! بعدشم اون این کارارو داره میکنه تورو خر کنه یعنی واقعا متوجه نیستی؟
_ خب حالا میگی چیکار کنم؟ یعنی انگار نه انگار این همه خوراکی گرون خریده آورده؟ به روی خودمم نیارم؟ یه تشکر خشک و خالی هم نکنم؟ اصلا شاید اگه تنها بودم نمیومد تو. وسایل رو دم در میذاشت و میرفت. از کجا معلوم؟
ملیحه که انتظار نداشت از سینا طرفداری کنم با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ مروارید؟! واقعا؟!!
خودم فهمیدم طرفداری ام از سینا بی مورد بوده. با تردید گفتم :
_ واقعا؟ چی؟؟؟
ملیحه جوری که انگار از من نا امید شده، چیزی نگفت و در سکوت وسایل را در یخچال جابجا کرد. کمی از میوه ها را شست. همانطور که سیب سبزی را به دندان گرفته بود کنارم نشست و گفت :
_ توی این مدتی که باهم دوستیم هیچ وقت نتونستیم چیزی رو از هم پنهون کنیم. تونستیم؟
همانطور که لم داده بودم سرم را بعلامت منفی تکان دادم.
سیب نیمه خورده اش را در دستش گرفت و با قیافه ای متفکرانه گفت :
_ یادته اون زمانی که من با شوق و ذوق درباره ی فرید حرف می زدم؟  تو میخواستی از زیر زبونم بکشی که من هم دوستش دارم یا نه. تو بهتر از من میدونستی احساسی که من به فرید داشتم چی بود. من هنوز با خودم درگیر بودم و کلنجار می رفتم اما تو که حال و روز منو میدیدی میدونستی این بالا و پایین کردن ها بیفایدست، آخرشم بهش جواب مثبت میدم.
با خنده ی مبهمی گفتم :
_ آره یادمه. یادش بخیر…
به سیبش خیره شد و گفت :
_ آدمها گاهی وقتی توی چیزی غرق و سردرگم میشن، نمیتونن از دور به خودشون نگاه کنن. شاید اگه میتونستن از عمق اون مساله کمی فاصله بگیرن و از دور خودشون رو رصد کنن خیلی از پیچیدگی های ذهنشون حل میشد. اینجور مواقع یه “همـفهم” لازمه تا تورو همونجور که هستی بفهمه و درعین حال از بیرون نگاهت کنه و کمکت کنه تا پیچیدگی ها رو حل کنی.

مروارید، من میفهمم علاقه ی سینا به پای تو پیچیده. میفهمم قلبت در معرض محبتش قرار گرفته و هرآن ممکنه خودت رو ببازی. اما اگه منو “همـفهمِ” خودت میدونی و قبولم داری، میخوام بهت بگم اونچه که من از این بیرون میبینم چیز جالبی نیست…
 دستانم را پشت سرم گذاشته بودم. به دیوار سفید روبرو خیره شدم. خاطرات عشق و عاشقی های ملیحه و فرید را مرور می کردم. گفتم :
_ آره، میفهمم چی میگی.
لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم شدیم تا پاک کن عطری اش را از روی زمین برداریم…

ادامه دارد…

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 18ام مرداد, 1397

بیشترین و بارزترین صفت احمدآقااین بود که خیلی  تواضع داشت .هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود.احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود.

ایشان همه بچه ها را مؤدبانه صدا میکرد.هیچ کس در حضور او کوچک نمیشد.ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانانبا خشونت برخورد کند .بزرگترین عامل جذب ایشان ادب و مهربانی  ایشان بود

ایشان در مقابل همه ی تازه وارد ها از جا بلند میشد و احترام میکرد.برای تشویق بچه ها به آن ها هدیه میدادکه بیشتر هدایا کتاب بود

هرگز ندیدیم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند بلکه آنقدر از زیبایی های اعمال دینی میگفت تا همه به آن گفته ها رفتار کنند.اگر موضوع خنده داری گفته میشد،مانند همه میخندید.

امادر مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد.همه میدانستند که اگر در مقابل احمدآقا غیبت کسی را انجام دهند ،با آن ها برخورد خواهد کرد

در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت را اضافه کرد .احمد آفا بسیار اهل توسل بود .

و هر روز خواندن قرآن با دقت را فراموش نمی کرد.ایشان در وصیت نامه خود بسیار به قرآن سفارش کردند.

این صفات وقتی در کنار هم قرار میگیرد چهره ی زیبامعصوم احمد آقا را به نمایش میگذارد‌،جوانی که مطیع حضرت حق بود و در کنار مابه سادگی زندگی کرد 

راوی:دکتر محسن نوری

ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود.شب بود و هوا تاریک .در جلوی ستون ،احمدآقا قرار داشت‌.

همینطور که به آن ها نگاه می کردم،یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد !!

ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد .قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چه می گوید.

در آن لحظات احمدآقا جلوی چشمان من به شهادت رسید!!

و من همان موقع حیرت زده از خواب پریدم!تا چند دقیقه بدنم میلرزید.

روز بعد درمسجد احمدآقا را دیدم.خوابم را برای ایشان تعریف کردم .او هم لبخندی زد و گفت:به شما خبر میدهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یا نه!……

پاییز ۱۳۶۴بود.تغییر در رفتار و اعمال احمدآقا بیشتر حس می شد .نماز های ایشان همگی معراج بود.یادم هست یک باربعد از نماز به ایشان گفتم:علت اینهمه لرزش شما در نماز چیست ؟

میخواهید برویم دکتر ؟گفت:نه چیزی نیست.

اما من می دانستم چرا اینگونه است.در روایات خواندیم که ائمه اطهار در موقع نماز خواندن اینگونه بر خود میلرزیدند‌.

این حالت برای کسی که درک کند وجود بی مقدارش ،اجازه یافته با خالق صحبت کند طبیعی است ،این ما هستیم که در نماز و عبادات معرفت لازم را نداریم.

خلاصه روال برنامه های ما ادامه داشت تا اینکه یک شب به مسجد آمد و بعد از نماز همه ی ما را جمع کرد.

بعد از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:ان شاالله فردا راهی جبهه هستم.احمدآقا از ما حلالیت طلبید و از اهل مسجد خداحافظی کرد.

بعد هم به ما چند نفری که بیشتر از بقیه با ایشان بودیم گفت:این آخرین دیدار ماو شماست.من دیگر از جبهه برنمیگردم!

دست آخر هم به من نگاهی کرد و گفت:خواب شما عین واقعیت بود.

نمی دانم چرا ،اما من وآن بچه ها خیلی عادی بودیم.فکر میکردیم حتما به مرخصی خواهد آمد.فکر می کردیم اگر احمدآقا هم برود یکی مثل ایشان پیدا میشود.

روز بعد احمدآقا با سپاه تسویه کرد و به صورت بسیجی راهی جبهه شد .همه ی کارهای مسجد را تحویل داد.دیگر هیچ کاری در تهران نداشت .

صبحانه فانوسی

بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندیبه منطقه مهران اعزام می شود.

خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۴۶۴به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.

شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.من و احمدآقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در یک سنگر بودیم.یادم هست که احمدآقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد.

اوبعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد .خیلی آرام بچه ها را برای نماز صبح صدا می کرد.

احمدآقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا ،با ملایمت می گفت:فلانی ،بلند میشی؟موقع نماز صبح شده.

بعضی بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمدآقا شانه آن ها را ماساژ بدهد!

بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم.سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد .

بعد از نماز و زیارت عاشورا بودکه احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت :خوابیدن در بین الطلوعین مکروه است،بیایید صبحانه بخوریم.

ما در آن ها «صبحانه فانوسی»می خوردیم.صبحانه ای در زیر نور فانوس!

چون هواهنوز روشن نشده بود.وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم.آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.

صبحانه فانوسی

توی سنگر نشسته بودیم .یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.پریدیم بیرون .یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود .

گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو؟!

در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی ،سنگرکوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد .مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.

احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد :بایستید .نروید اونجا!!

هر سه نفرسر جای خود ایستادند!احمد آقا سرش را به آهستگی پایین آورد.همه با تعجب به هم نگاه می کردیم!

این چه حرفی بود که احمدآقا زد!؟چرا داد زد!؟یکباره صدای انفجار مهیبی آمد .همه خوابیدند روی زمین!

وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم .از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود !

یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم‌یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده بود.احمدآقا از بالای خاکریز حرکت می کرد ما هم از پایین خاکریز می آمدیم .فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود .یکدفعه فریاد زد :برادر نیری ،بیا پایین ،الان تیر می خوری‌.احمد آقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.و گفت :من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمیفته .محل شهادت من جای دیگری است!

خاطرات شهید تورجی زاده

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397

 یا زهرا( سلام الله علیها)

کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بیمزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکرابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا س در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود.یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهراس در سال 89 به پایان رسید.

آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا س رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بیمزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهنهاشان نوشته بودند:

ره دشت و ره صحرا بگیرید 

تقاص سیلی زهرا بگیرید
برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد.در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم.به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد.افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان میآمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. »یا زهرا س » اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد.دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهراس از لشكر امام حسین شهید #محمدرضا_تورجی_زاده

نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. 

دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند.یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکالتشان به سراغ ایشان میآیند.مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکالتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.

رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلانمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا میکشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟!

٭٭٭

ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا س بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدارا شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود.اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا س را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمتهای بی پایان حضرت حق را به جا آورم.

راوی: مادر شهید

روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا میآید!مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای!  رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقتها مادرم 

به کمکم میآمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت.البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا ميآورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان.مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت میآورند نخور!من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمیآمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم

سربازی باشد برای امام زمان)عج( خدایا تو حلال همه مشکلاتی آنچه خیر است به ما عطا کن.رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و… وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد.پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. 

مبادا چشم زخم …

پدرش نام او را »محمدرضا« گذاشت. خیلی هم خوشحال بود.من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه.میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود.هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد.

محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات لااقلاین بچه هیچ اذیتی ندارد

راوی: علی تورجی زاده (برادرشهید)

پدر ما »حاج حسن« مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود.صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانواییها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند.حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبًا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد.روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد.همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم.کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست.

٭٭٭

هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را ميآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد.هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است.پدر باجذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. 

نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها میآموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد.شبهای جمعه با همان بچه ها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتریها را تشویق میکرد. 

همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبحهای جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد.

راوی: علی تورجی زاده

شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ًتربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود:به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است.پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود.اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که می فرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.ً کسی که

فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت.پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد.تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود.شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میُ گفت: نباید پول شبهه ناک وارد زندگی شود.صبحها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد.

دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حلال باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد.در ایام عید و… که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت:برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد.حرفهای او جالب بود. بیشتر این صحبتها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید:

»خداوند بندگان را خانواده خود میداند.پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشدپدر مقلد حضرت امام بود. از همان سالهای دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند.در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت.اهل حساب سال بود.همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای 

اصفهان میرفت.گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: 

»کسی که حق خداوند)مانند خمس( را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397

راوی: جمعی از دوستان شهید

یک دستگاه موتور سیکلت تریل ۲۵۰از طریق سپاه پاسداران در اختیار احمداقا بود.

نامه‌ای از سپاه برای معرفی به راهنمایی رانندگی دریافت کرد و مشکل گواهینامه را برطرف کرد.

از مسئولین سپاه اختیار کامل موتور را گرفته بود،یعنی اجازه داشت در امور مختلف شخصی و کارهای مسجد از آن استفاده کند و همه‌ی هزینه‌های موتور را خودش پرداخت کند.

این موتور خیلی بزرگ بود، به طوری که وقتی توقف می کرد پای احمداقا به سختی به زمین می رسید.

یک روز سراغ ایشان رفتم و گفتم: برای یکی از کارهای مسجد دو ساعت موتور را لازم داریم.ساعت دو عصر موتور را تحویل داد و ما هم حسابی مشغول شدیم!

خیلی حال می داد، دو ساعت ما، تا غروب فردا ادامه پیدا کرد! با هزار خجالت و ناراحتی رفتم درب خانه‌ی احمداقا.

برادر ایشان دم در آمد.

گفتم: می شه احمداقا را صدا کنید، می خواهم موتور را تحویل بدهم.

برادرشان رفت و برگشت گفت: بدهید به من.

آن شب وقتی احمداقا به مسجد آمد خیلی خجالت زده بودم، اما خیلی عادی با ما صحبت کرد.

او اصلا از ماجرای موتور حرفی نزد، بعدا فهمیدیم که از بدقولی ما حسابی ناراحت بوده.

برای همین خودش برای گرفتن موتور پشت در نیامد، تا ناراحتی و عصبانیتش از بین برود‌

موتور احمد آقا کاملا در اختیار کارهای مسجد بود.از عدسی گرفتن برای دعای ندبه مسجد تا…

یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کارهای مسجد رفتیم‌.باید سریع بر میگشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.

خب خیابان هم خلوت بود.موتور تریل ۲۵۰هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است

با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم‌.یک دفعه خودرویی که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما به سمت راست چرخید!

درسمت راست ما هم یک خودروی دیگر در حال حرکت بود .زاویه ی عبور ما کاملا بسته شد

من یک لحظه گفتم تمام شد .الان تصادف میکنیم.از ترس چشمم را بستم و منتظر حادثه بودم !

لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه میدهد!!!

من حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که سالم از صحنه عبور کرده باشیم.

با رنگ پریده و بدن لرزان گفتم چی شد ما زنده ایم!!

احمدآقا گفت :خدا را شکر

بعد ها وقتی درباره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :خدا ما را عبور داد.ما باید آنجا تصادف میکردیم.

اما فقط خدا بود که ما را نجات داد.من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم :«خدا»

بعد دیدم که از میان دو خودرو به راحتی عبور کردیم!

راوی:دوستان شهید

مادر معارف اسلامی خودمان داریم که راه های رسیدن به خدا به تعداد انسان ها فراوان است

انسان با توجه به صفات و استعدادهای خاص که منحصر به فرد است،راه به سوی خدا را با سرعت و دقت بیشتر می تواند طی کند

به این صفات منحصر به فرد اصطلاحا «کلید شخصیت»می گویند.که با شکوفایی این صفات و پیدا کردن کلید شخصیت،قفل جان آدمی باز می شود و به سوی خدای خود پرواز می کند.

کلید شخصیت احمد آقا بعد از گذشت سه دهه که از زندگی او میگذرد قابل تحلیل است.

بسیاری از دوستان بعد از شنیدن خاطرات ایشان علاقمند شنیدن ویژگی های شخصیتی این بنده ی مخلص خدا شدند.به آن ها باید عرض کنیم که:

اولا احمدآقا بسیار انسان کتومی بود،یعنی از حالات درونی خود چیزی نمی گفت.

اوکه در درجات بالای عرفان و معرفت قرار داشت مانند ساده ترین مردم رفتار می کرد تا هیچ کس از درون او مطلع نشود…..

راوی:دوستان شهید

راز مطلب در اینجاست‌.انسانی که شور خدا در سر دارد تمام حالات و دریافت های درونی خود را میپوشاند.ولی خداوند مِهر اوراو عظمت او رادر دل ها قرار می دهد‌.

خیلی ها از احمدآقا چیز خاصی نمی دیدند،همان نماز و اخلاق خوب و تواضع و ‌‌‌…بود اما عاشقش بودند.

ایشان قلب ها را فتح کرده بود.اوبه دیگران یاد داده بود که می توان در جریان عادی زندگی قرار داشت و مثل دیگران و در میان مردم زندگی کرد اما با خدا بود.

احمد آقا برخی از داشته های درونی خود را روی کاغذ می آورد تا یادگار بماند و به تعدادی از دوستان رازدار خود بیان می کرد تا شاید آن ها هم حرکتی کنند

گاهی اوقات که پاره ای از عنایات الهی را برای دوستان خاص خود می گفت بلافاصله تاکید میکرد:تا زنده هستم برای کسی نگویید!

یعنی معلوم است که این احمد آقا از گفته های خود چیزی نمی خواهد جز رشد دیگران…..

ویژگی ها 

احمد آقا می خواست راه سفر به سوی خدا برای دوستان ناممکن جلوه نکندو دیگران به خاطر سختی های راه و زمانه ناامید نشوند .و بدانند که راه رسیدن به محبوب همیشه باز است .

ویژگی دیگر او همت بالا و پشتکار در مسیر خدا بود.او یک بار به ندای توحیدی لبیک گفت و تا آخر عمر در این راه استقامت کردخداوند در آیه ی سوره ی احقاف می فرماید:«به درستی که کسانی که بگویند به پروردگار ایمان آوردیم و استقامت داشته باشند پس برای آن ها هیچ ترس و اندوهی نیست»

ایمان احمد آقا مقطعی نبود.وقتی تصمیم میگرفت ،مردانه همت میکردوکار را به سرانجام می رساند.

نمونه ی این فعالیت در نماز جمعه بچه ها و برگزاری دعای ندبه و …..قابل مشاهده است.اودر کارهای مسجد خالصانه برای خدا زحمت کشید و با همتی وصف ناشدنی تلاش کرد.

از دیگر ویژگی های ایشان سیر علمی و مطالعات ایشان بود .احمدآقا با نظم خاصی مشغول مطالعه می شد و هیچ گاه از مطالعه غافل نشد .به یکی از دوستان گفته بود :من حداقل روزی یک ساعت برنامه ی مطالعه ی جانبی دارم.

احمد آقا مخاطب شناسی را سرلوحه ی کارهای خودش در مسجد قرار داده بود .او در کنار بچه های کوچک تر مانند خود آن ها می شد .در مواجه با بچه های شلوغ و مشکل ساز بسیار صبور بود و ….

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 15ام مرداد, 1397

احمداقا توسل به اهل بیت(ع)خصوصا کشتی نجات آقا اباعبدلله(ع)را بهترین وسیله‌برای تقرب به پروردگار و محو گناهان می دانست، برای همین به بنده امر می کرد که برای بچه‌ها مداحی کنم.

هربار که به زیارت عبدالعظیم حسنی(ع) می رفتیم به من می گفت همین جا رو به روی حرم بنشین و برای بچه‌ها بخوان.

در دستنوشته‌های احمداقا به این امر مهم بسیار سفارش شده، حتی توصیه می کرد که برای از بین رفتن تاریکی قلب و روح، متوسل به شهید کربلا شوید

در یکی از متن‌های به جامانده در دفتر خاطرات احمداقا در مورد امام حسین(ع) آمده:
« در روز اربعین وقتی به هیئت رفتم در خودم تاریکی می دیدم.مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شده‌ام!

اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت.

این هم از کرامات مجلس سیدالشهدا(ع)است»
️بارها شنیده بودم که می گفت: در مجالس عزای سیدالشهدا(ع) نوری وجود دارد که منشأ آن حرم مطهر آقاست.

در این مجالس گویی خود حضرت در کنار در می ایستد و از میهمانان خود پذیرایی می کند
ادامه دارد…

از دیگر معصومین، که احمداقا زیاد به ایشان متوسل می شد، وجود نازنین صدیقه کبری حضرت زهرا(س)بود.نام مبارک ایشان همیشه بر زبان احمداقا جاری بود.
برای من جای تعجب است!

بسیاری از شهدای وارسته و سالک الی الله که با شهادت از دنیا رفتند، ارادت قلبی به ام‌الائمه (س)داشتند.
احمداقا در یکی از یادگار‌های خود آورده:
خدارو شکر، مقام بالایی نزد ام‌الائمه حضرت زهرا(س)دارم

راوی: خانواده و دوستان شهید

اواخر سال ۱۳۶۱بود.احمد در مدرسه مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود.یک روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند :احمد چند روز است به مدرسه نیامده!؟آن شب ،بعد از نماز که به خانه آمد با سؤالات متعدد ما مواجه شد:احمد،چرا مدرسه نمیروی؟احمد این چند روز کجا بودی؟

او هم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد:من دنبال علم هستم،اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند.تا حالا مدرسه برای من خوب بود اما الان آنجا برای من چیزی ندارد

من چند روز است که در کنارطلبه ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده میکنم
بدین ترتیب احمد دوران تحصیل را در دبیرستان رها کرد و به جمیع شاگردان امام صادق (ع) و طلاب علوم دینی پیوست

احمد آقا طی دورانی که رشته ی ریاضی را در دبیرستان می خواند نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود،اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده.
او طلبه ی رسمی،به طوری که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند ،نبود،بلکه در محضر استاد بزرگوارش شاگردی می کرد

برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه ی علمیه ی امین الدوله کتاب های مختلفی را به او معرفی می کرد تا بخواند.

او سیر مطالعاتی خاصی داشت.در کنار آن بارها دیده بودم که کتاب‌های علمی می‌خواند.

هیچ‌وقت او را بیکار نمی دیدیم، برای وقت خودش برنامه داشت.

مقدار معینی استراحت می کرد.

بعداز آن مطالعه و کارهای مسجد و رسیدگی به کارهای فرهنگی و پذیرش بسیج و…

چند بار در همان سنین شانزده سالگی تصمیم به حضور در جبهه گرفت، اما به دلیل اینکه یکی از برادرانش شهید شده بود و…. موافقت نشد.

تا اینکه سال ۱۳۶۲تصمیم خود را گرفت، برای کمک به اهداف انقلاب و اینکه بتواند حداقل کاری انجام داده باشد وارد سپاه پاسداران شد.

احمداقا بلافاصله جذب واحد سیاسی وابسته به دفتر نمایندگی ولی فقیه در سپاه شد.

به یاد دارم که می گفت: ما در مجموعه‌ای قرار داریم که زیر نظر آیت‌الله محلاتی است و از ایشان هم تعریف می کرد.احمد آقا در دفتر آقای محمدی عراقی مشغول فعالیت شد

شنیده بودم در واحد سیاسی سپاه مشغول فعالیت است.

شماره تلفن محل کار ایشان را داشتم، تماس گرفتم و شروع کردم سر به سر احمدآقا گذاشتن..

وقتی فهمید که من هستم خندید و گفت: اینجا وقت من در اختیار سپاه است.

اگر کاری داشتی شب توی مسجد صحبت می کنیم.
شب هم توی مسجد به سراغ احمداقا رفتم، می دانستم نیروهای واحد سیاسی اطلاعات مهمی در اختیار دارند.

گفتم: احمداقا چند تا از خبرهای دست اول را به من بگو!

نگاهی به من کرد و برای اینکه دل من را نرنجاند چند خبر مهم همان روز که همه‌ی مردم از اخبار شنیده بودند بیان کرد!

احمداقا دوسال در واحد سیاسی سپاه حضور داشت، در این مدت به او اجازه‌ی حضور در جبهه را نمی دادند.

تا اینکه توانست موافقت مسئولان را برای حضور در جبهه بگیرد و به صورت بسیجی راهی شد.

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 12ام مرداد, 1397

در نامه ای که از جبهه برای یکی از دوستانش نوشته بودآورده:

امام صادق(ع)فرمودند:در توصیه های شیطان به یارانش آمده است که سه خصلت در بنی آدم بگذارید تا من خیالم راحت شود.

کارهای پر معصیت را نزد آن ها کوچک جلوه دهید.

کارهای پسندیده و خوب را نزد آن ها سخت (و بزرگ)جلوه دهید (تا انجام ندهند)

تکبر و خود پسندی را نزد آن ها به وجود آورید.

برادران محترم نکند خدای نکرده در این سه دام شیطان که در آن غوطه ور هستیم بیشتر آلوده شویم.

مومن واقعی اگر یک معصیتی انجام دهد،سنگینی آن را مانند کوه احد بر روی شانه اش حس میکند.اما منافق اگر معصیتی انجام دهد ،مانند کسی است که مگسی را از روی صورتش بلند کند .

راوی: جمعی از دوستان

بزرگان دین ما بر این عقیده‌اند که راه دیدار با مولا و صاحب و امام عصر(عج)باز است.

حتی برخی از بزرگان راه وصول و ملاقات باحضرت را برای مخاطبان خود بیان می دارند.

اما همین علما می گویند: اگر کسی مدعی دیدار با چهره‌ی دلربای حضرت شد و این را وسیله‌ای برای کسب شهرت و… قرار داد او را تکذیب کنید.

کما اینکه در این دوران، مدعیان دروغین ملاقات با حضرت زیاد هستند و دکّان این افراد مشتری‌های زیادی دارد.

اما باید گفت انسانی که در اوج بندگی خدا قرار دارد.جوانی که با گناه و معصیت میانه‌ای ندارد و شخصی که به خاطر خدا از لذات دنیا گذشته است، یقینا مراتب کمال را یکی پس از دیگری طی خواهد کرد.

کسی که صبح هر روز بعد از نمازجماعت دعای عهد را ترک نمی کند.

هرجمعه با مشقت بسیار دعای ندبه را برگزار می کند، کسی که بخاطر جشن نیمه‌ی شعبان بسیار تلاش می کند، همیشه برای نوجوانان از مولایش و امام زمانش می گوید، این شخص حسابش با بقیه فرق دارد…

او اگر برای ما از باطن عالم و حقیقت اعمالمان می گفت بلافاصله ادامه می داد: این ها را می گویم که شماهم بالا بیایید، نه اینکه به این دنیای ظلمانی دل خوش کنید و خود را از فیض بزرگ عالم محروم کنید

احمداقا در سنین جوانی و نوجوانی به جایی رسیده بود که راه‌های آسمان را بهتر از راه‌های زمین می شناخت
یکبار خیلی به او اصرار کردیم که احمداقا شما امام زمان(عج)را دیده‌اید؟ 

مثل همیشه خیلی زیرکانه از پاسخ به این سوال شانه خالی کرد.

او با جواب‌های سطحی و اینکه همه باید مطیع دستورات آقا باشیم و مشاهده‌ی حضرت نشانه‌ی کمال نیست و… به ما پاسخ داد.

از طرفی شاید سن ما برای شنیدن چنین مطلبی زود بود.

یکبار با احمداقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.درمسجد جمکران پس از اقامه‌ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.

راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید‌ یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید.

ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها، یک دفعه دیدم احمداقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! 

یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمداقا کجا می ره؟! 

دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب او کردیم! 

آن زمان مثل حالا نبود.

حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود.

احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم.

هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد، یک دفعه احمداقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟!

جا خوردیم.

گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟

احمداقا گفت: کار خوبی نکردید.برگردید.

گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم.هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه ….

گفت: خواهش می کنم برگردید.

ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم!

دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی….

سرش را پایین انداخت

با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه!

بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟!

ما هم که از احوالات احمداقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟!

نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا.

باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد.ترسیده بودیم، من بدنم لرزید.

احمداقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد.همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله.

نمی دانید چه حالی بود.

شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم.

ساعتی بعد دیدیم احمداقا از دور به سمت اتوبوس می آید.

چهره‌اش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست.

از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.

یکی از برنامه‌های همیشگی و هرهفته‌ی ما زیارت مزارشهدا در بهشت زهرا(س)بود.

همراه احمداقا می رفتیم و چقدر استفاده می کردیم.

خاطرم هست که یکی از هفته‌ها تعداد بچه‌ها کم بود‌، برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و… می گفت‌

در لابه لای صحبت‌های احمداقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم، همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم

اما احمداقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد!

در مسیر برگشت، آهسته سوال کردم: احمدآقا آن شهید را می شناختی؟

پاسخ داد: نه!

پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ اما جوابی نداد، فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد!

اصرار کردم.وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا بوی امام زمان(عج)را می داد، مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.

البته چند بار برای من گفت: اگر این حرف‌ها را می زنم فقط برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده‌ام نباید جایی نقل کنی.

احمداقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجرا‌ها نقل کرده است.
خوشبحالت احمدآقا

برای دل تک تک ماها دعا کن تا خدایی بشیم

راوی: استاد محمدشاهی

شب اول محرم که می رسید همه‌ی مسجد امین الدوله سیاه پوش می شد.

همه‌ی مسجد عزادار می شد، این سُنت حسنه از گذشته در میان ما ایرانی‌ها بود.

حتی در روایاتی هست که امام رضا(ع) در اول محرم خانه خود را سیاه پوش می کردند.

ایشان سفارش می کردند: اگر می خواهید بر چیزی گریه کنید، بر حسین(ع) گریه کنید.

احمداقا در این کار پیش قدم بود، حتی اگر دیگران می خواستند این کار را انجام دهند،خودش را به آنها می رساند و با تمام وجود مشغول سیاهی زدن می شد.

یک سال را یادم هست که احمداقا نتوانست برای اول محرم به مسجد بیاید.

بچه‌های بسیج و مسجد مشغول به کار شدند و خیلی خوب همه‌ی شبستان را سیاه پوش کردند.

ظهر بود که احمداقا به مسجد آمد، جمع بچه‌ها دور هم جمع بودند.

احمداقا بی مقدمه نگاهی به در و دیوار کرد و جلو آمد.بعد گفت: بچه‌ها دست شما درد نکنه.

اما بغض گلویش را گرفته بود، او ادامه داد: شما افتخار بزرگی پیدا کردید..

بچه‌ها آقا امام حسین(ع)خودشان از شما تشکر کردند!!

برخی از بچه‌ها به راحتی از کنار این جمله گذشتند، اما من که حالات ایشان را می دانستم، خیلی به این جمله فکر کردم…

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 9ام مرداد, 1397

راوی:استاد محمد شاهی

یک بار به احمداقا گفتم: شما این مطالب را از کجا می دانید.

قضیه‌ی شهادت جمال و زنده بودن ابوالفضل و چندین ماجرای دیگر که از شما دیده‌ام.

احمداقا طبق معمول حرف از مراقبه و محاسبه زد.

می گفت: تا می توانی دقت کن که گناه نکنی، تا می توانی مراقب اعمالت باش.آن وقت خواهی دید که همه‌ی زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود.

بعد نگاهی به من کرد و ادامه داد:«باید بیایید بالا تا بعضی چیزها را ببینید!

باید بیایید بالاتر تا بتوانم برخی چیزها را بگویم!»

بعد حرفی زد که هنوز هم فهمیدن آن برایم دشوار است.

گفت: خدا به من عمر افراد را نشان داده!

خدا به من فیوضاتی که به افراد می شود را نشان داده!

من می بینم برخی افرادی که جمعه شب‌ها به جلسات حاج آقا حق شناس می آیند انسان‌های بزرگس هستند که باطن انسان‌ها را به خوبی می بینند.لذا به اعمالت دقت کن.

احمداقا به دلایلی اظهار لطف بیشتری به من داشت.

خانواده‌ی ما بسیار شلوغ بود و خانه‌ی کوچکی داشتیم‌.

برادر من هم شهید شده بود.

برای همین خیلی به تربیت من دقت می کرد.

همیشه برخی صحبت‌ها را از طریق من به دیگر بچه‌ها انتقال می داد.

به یاد دارم یک بار به من گفت: به این رفقای مسجد بگو دروغ نگویند.

وقتی کلام دروغ از دهان کسی خارج می شود به قدری بوی گند در فضا منتشر می شود که اصلا تحمل آن را ندارم!

بیشترین مطلبی که از احمد آقا میشنیدیم درباره خودسازی بود.یک بار به همراه چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم.احمد آقا گفت:بچه ها،کمی به فکر اعمال خودمان باشیم…

بعد گفت:بچه ها یکی از بین ما شهید خواهد شد،خودسازی داشته باشیم تا شهادت قسمت ما هم بشود.‌.

بعد ادامه داد:بچه ها،حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید.اگر سه روز مراقبه و محاسبه ی اعمال را انجام دهید حتما به شما عنایتی می شود …بچه ها از احمد آقا پرسیدند:چکار کنیم تا ماهم حسابی به خدا نزدیک شویم،احمد آقا گفت:چهل روز گناه نکنید.مطمین باشید که گوش و چشم شما باز خواهد شد 

راوی: دوستان شهید

احمدآقا مصداق کلام استادش، حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، بود که فرمودند:

«اگر ببینم کارهای‌مستحب به واجب من لطمه بزند(یا باعث حرام شود)آن ها را ترک می کنم.

بارها دیده بودم که احمداقا می گفت: اگر احساس کنم نماز شب باعث شود که صبح، برای رفتن به محل کار یا سر درس چرت بزنم یقیناً نماز شب را ترک می کنم.

احمدآقا اعتقاد داشت اگر مستحب مهمی مثل نماز شب جلوی کاری که به او واجب است را بگیرد یا باعث اخلال در آن کار شود، باید نماز شب را کنار گذاشت.

البته ایشان معمولا شب‌ها زود می خوابیدند تا برای نماز شب و کار روزانه دچار مشکل و خستگی نشود.

فقط شب‌هایی که در بسیج بود و آماده باش و… بود کار برایش سخت می شد

نمازصبح را در مسجد امین الدوله خواندیم.من دیدم که احمداقا بعد از نماز به محل بسیج رفت و مشغول استراحت شد.

من بارها از خود ایشان شنیده بودم که خوابیدن در بین‌الطلوعین مکروه است.

پس چرا احمداقا….

بعداز نماز مغرب از ایشان همین موضوع را سؤال کردم.

گفت: من دیشب به خاطر برنامه‌های بسیج کم خوابیده بودم،ترسیدم به خاطر خستگی و کسالت، در طی روز دچار لغزش یا برخورد تند با دیگران شوم.

برای همین استراحت کردم.

کارها و اعمال عرفانی احمداقا برای همه‌ی شاگردان و دوستان درس عبرت بود.

هرکس به فراخور وجود خود از خرمن ویژگی‌های ایشان بهره می برد و استفاده می کرد.

ایشان هیچ گاه گِرد گناه نچرخید.

یک بار در نامه ای نوشته بود:«مؤمن سنگینی معصیت را چون کوه اُحد بر روی شانه‌های خود حس می کند.»
همیشه توصیه می کرد گناه را کوچک نشمارید و از انجام کارهای نیک نهراسید
ادامه دارد..