ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397

برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود…). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت :

_ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم :
_ بپرس؟
_ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟
اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم :
_ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم.
_ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟
_ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه.
_ از کجا میدونی حساس شده بود؟
_ بگذریم…
بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور “سرش توی کار خودش” همراه با “حواسش به همه چیز هست” خاصی داشت! جمع ضدین بود… کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میان ترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم…
آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها در همان ردیف جلو نشستم. قدم برداشتنش، حرف زدنش، حرکاتش همه آرام و با طمأنینه بود. وقتی که من رسیدم چند دقیقه ای از شروع درس گذشته بود. کلاس تقریبا پر شده بود. برایم جای سوال بود که چرا با آنکه حضور و غیاب نمی کند و کلاسش اجباری نیست اما تقریبا تمام دانشجوها حاضرند؟ شاید بخاطر اینکه نزدیک امتحان میانترم است و مثل من آمده اند جزوه هایشان را کامل کنند. وقتی کوله پشتی ام را بیرون آوردم و مستقر شدم به استاد که درحال درس دادن بود نگاه کردم. در همان نگاه اول ظاهر مرتب و منظمش توجهم را جلب کرد. پیچ منظم عمامه اش، لباس های اتو کشیده و مرتب و بدون چروکش! تا آن روز آخوندهای زیادی دیده بودم. هرسال که پدرم هیات می گرفت سخنران های مختلفی در خانه مان رفت و آمد می کردند که اکثرا هم روحانی بودند. اما هیچکدام به اندازه ی این آخوند جوان به ظاهرشان اهمیت نمی دادند. بجز عمامه ی مشکی اش همه چیز یکدست و روشن بود. عبا و قبا و پیراهن و …

حواسم به ظاهر و لباسش بود. پیچ های جلوی عمامه اش را بصورت تقریبی سانت می زدم. حرف هایش را نمی شنیدم که ناگهان با شنیدن یک جمله به خودم آمدم :
” کی میدونه عاقبت بخیری یعنی چه؟ “

 

از شنیدن سوالش جا خوردم! چرا دقیقا روی معضل ذهن من دست گذاشته بود؟ از اینکه میخواست درباره ی عاقبت بخیر شدن حرف بزند هیجان زده بودم. بچه ها یکی یکی دستهایشان را بالا می آوردند و جملاتی را می گفتند. بعد از اینکه چند نفر عاقبت بخیری را تعریف کردند، پای تخته رفت و نوشت :
” وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ… “
رو به ما برگشت و عبایش را کمی روی دوشش مرتب کرد، عینک بدون فریمش را روی چشمانش جابجا کرد و گفت :
” شاید برای خیلی از ماها این سوال پیش اومده باشه که عاقبت بخیری یعنی چی؟ اصلا عاقبت بخیری فقط مختص آخرته یا شامل این دنیاهم میشه؟ وقتی یکی برامون دعا میکنه و میگه خدا عاقبت بخیرت کنه منظورش چیه؟ “
دوباره عینکش را جابجا کرد و ادامه داد :
” تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. 
ما بهشت ابدی آخرت را برای کسانی که در زمین اراده علوّ و فساد و سرکشی ندارند مخصوص می‌گردانیم و حسن عاقبت ویژه ی متقین است. “
سپس روی صندلی اش نشست و با همان صدای آرام ادامه داد :
” عزیزان خدا در این آیه نشانه ای برای عاقبت بخیری قرار داده. “
بعد با انگشت اشاره تابلو را نشان داد و گفت :
” وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ “
 دوباره عینکش را جابجا کرد و گفت : 
” پس وقتی کسی برای ما دعا می کنه که عاقبت بخیر بشیم یعنی آرزو می کنه که خدا بهمون تقوا بده. پس مساله ی مهمی که در راستای عاقبت بخیری حائز اهمیت و قابل بحثه معنای واژه ی تقواست. “
مکثی کرد و گفت :
” ریشه ی تقوا از کلمه ی وقی است. وقی یعنی حفظ و صیانت. اما صیانت از چی؟ شما فکر می کنید تقوا به معنای حفظ چه چیزیه؟ “
دوباره بچه ها یکی یکی دست بلند کردند و نظراتشان را گفتند. همه ی نظرات را بدون تایید و تکذیب و با لبخند گوش می داد و بعد هم تشکر می کرد. سپس ادامه داد :
” بهترین معادل فارسی تقوا خودنگهداریست. تقوا یعنی صیانت از گوهری که خدا در جان انسان قرار داده. تقوا یعنی محافظت روح از نفس اماره. خدا در قرآن نشانه هایی رو برای انسان های متقی ذکر کرده. مثلا اینکه :

الذين ينفقون فى السراء و الضراء  / و الکاظمين الغيظ / و العافين عن الناس / الذين يؤمنون بالغيب / ويقيمون الصلوة و… “
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم…
ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397

​​وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود…وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت:

_ الو…عزیزم
از اینکه مرا “عزیزم” صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت:
_ الو… مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی.
با حرص گفتم :
_ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟
گفت :
_ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟
حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم :
_ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر… من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه.
توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت :
_ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم.
از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم.

صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت :
_ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم.
درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت :
_ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی…
بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم :
_ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار…

با صدای بلندتری داد زد :
_ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن…
با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت :
_ حق نداری از زندگیم بری بیرون!
ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم :
_دربست؟
+ کجا میری خانم؟ 
_ دانشگاه.
سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. 

” پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه… این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه… باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم…”
توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت :
_ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.
و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت…

بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم :
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم؟!

گفتی : “اسرار در میان آور”

کو میان اندرین میان که منم؟

کی شود این روانِ من ساکن؟

اینچنین ساکنِ روان که منم…
نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : ” پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟…”

همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : ” عاقبت بخیر دو دنیا بشی ” مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه…

در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم :
“من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند!

گیلاس باغت شیرین دیوانه.”
از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده :
“لطف دارید.”
صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان…
ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 25ام مرداد, 1397

​باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم… 

بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم :
_ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد.
بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم… (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و… البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما :

ما زیاران چشم یاری داشتیم  / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم…

طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است!

ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیشتر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم…

در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. می خواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم… فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم :

” معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد.”

راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است..

خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید :
_ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم :
_ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده…
_ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید :
_ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی.
نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لیلی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم :
_ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده.
با خنده ی بلندی گفت :
_ پرت و پلا نگو.
با چهره ای مصمم گفتم :
_ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم.
_ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟
_ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم.
_ چی رو؟
_ خودمو!
_ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم.
_ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم.
_ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟
_ آره. اینم یکی از دلایلشه.
_ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم.
با خودم گفتم : ” آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری.” با لبخند مضحکی گفتم :
_ آره درسته. میفهمم چی میگی!
_ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم :
_ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم. 
زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم :
_ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره. 
زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت :
_ بشین.
بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت :
_ وقتی میگم بشین باید بشینی!
از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم :
_ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟
جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت :
_ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟
با طعنه گفتم :
_ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره.
نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت:
_ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند!
از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم..

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 25ام مرداد, 1397

?عارف و سالک الی الله شهید احمدعلی نیری بنا به توصیه‌ی بزرگان دین چند سطری را به عنوان وصیت از خود به یادگار گذاشته است.

?درباره‌ی وصیت ایشان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ایشان با اینکه سه ماه در مناطق مختلف عملیاتی حضور داشتند اما فقط چند ساعت قبل از شهادت مشغول به نگارش وصیتنامه می‌شوند!

?ایشان در مقدمه‌ی وصیت خود پس از حمد پروردگار و اقرار به شهادتین، با این آیه وصیت خود را آغاز می کند:

« اللّه ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و الذین کفروا اولیإهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون»

✨پس از عرض سلام و تهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیا و ائمه معصومین(ع) بالاخص حضرت بقیة الله «ارواحنا له الفدا»

چند سطری به عنوان سنتی از رسول اکرم(ص) که ان شاالله تعالی تذکری برای ما و برایم باشد.ان شاالله باقیات و صالحاتی برایم باشد.

?شکر پروردگار عالمیان که ما را برانگیخت و ما را لایق دانست و هدایت کرد.

و رسولان متعددی بالاخص رسول اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع)را بر ما ارزانی داشت تا بتوانیم ره گشای خوبی در این جهان باشیم در مقابل شیاطین
خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل می کنند به وظایف خود، به امید تزکیه‌ی نفس و ترفیع درجه و لذت عبادت و خشوع قلب!

کسی به آن می رسد که مراقبت‌های سخت به اعمال و گفتار خود داشته باشد.

قرآن، قرآن را فراموش نکنید.بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.

اسلام را در تمام شئوناتش حفظ کنید.

رهبری و ولایت فقیهی که دراین زمان از اهم واجبات است یاری کنید.

ان شاالله خداوند عزوجل جزای خیر به شما عنایت فرماید!

والسلام علیکم و علی عبادالله الصالحین

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 23ام مرداد, 1397

موبایلم زنگ خورد، سینا بود. تماسش را رد کردم و پیام فرستادم که فعلا نمیتوانم صحبت کنم. گذشت تا شب که به اتاقم رفتم و با سینا تماس گرفتم. کمی حال و احوال کرد و گفت نامه را به آموزش رسانده. من هم تشکر کردم و بعد از حرف زدن درباره ی اینکه اینجا باران است، آنجا چطور؟ اینجا سرد تر شده یا آنجا و… گوشی را قطع کردم. 

شاید اگر دانشجوی رشته ی جغرافی بودم پایان نامه ام را درباره ی این موضوع انتخاب می کردم که ” نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است؟! “

همیشه وقتی کسی درباره ی آب و هوا حرف می زند یعنی قصد دارد حرف ها یا احساساتش را پشت این سوال های مسخره پنهان کند. مثل مکالمه ی آن شب من و سینا. مثلا دلم میخواست بپرسم چرا از روزی که پیام دادم تا امروز سراغم را نگرفتی؟ یا چرا وقتی برای اولین بار پیام دادم پرسیدی “شما؟” ، مگر منتظر پیام چند نفر بودی؟ اما بجای همه ی این حرف ها گفتم : ” اینجا هوا کمی ابری است…”

اینجا هوا کمی ابری است… هوای سرم، هوای دلم، هوای خاطراتم. ابری است اما هنوز به بارانی شدن نرسیده.هوای ابری همیشه مقدمه ی باران است. فاصله ی بین هوای ابری و هوای بارانی بستگی به میزان اشباع ابرها دارد. اشباع یعنی پر شدن. هرچیزی اشباع شود، پر شود، سرریز می کند. مثل ابر که سرریزش می شود باران! مثل خاطراتم که سرریزش ملیحه بود. ملیحه و دوستیِ غیر منطقی سیزده ساله ی منتهی به تنهایی… و چشمانی که اشباع تنهایی ام را تاب نیاورد و ابریِ بغضم را سرریز کرد.

بعد از رفتن فرید و خانواده اش ملیحه به دانشگاه برگشت ، اما من چند هفته خانه ی خودمان بودم. هر روز پیامک ها و تماس های بین من و سینا بیشتر می شد. روحم خسته بود. به خیال خودم می خواستم با پناه بردن به سینا از دست تنهایی ام فرار کنم. هروقت تصمیم می گرفتم به ملیحه پیام بدهم حرف های فرید را در ذهنم مرور می کردم و بجای ملیحه سراغ سینا می رفتم. خلاصه بعد از چند هفته برگشتم و گچ پایم را باز کردم. به ملیحه چیزی درباره ی اینکه با سینا در ارتباطم نگفته بودم. به محض اینکه برگشتم سینا پیشنهاد داد برای اینکه بیشتر با روحیات هم آشنا بشویم بیرون از محیط دانشگاه قرار ملاقات بگذاریم. دلم نمیخواست ملیحه چیزی از این ماجرا بفهمد. بعد از پنهان کردن شنیدن دعوای ملیحه و فرید این دومین باری بود که میخواستم چیزی را از ملیحه پنهان کنم. هرچند به مرور زمان فهمیده بود که من متوجه اتفاقاتی که بین خودش و شوهرش افتاده شدم اما نمیدانست آن روز حرف هایشان را از پشت گوشی شنیدم. برای اینکه ملیحه از حضور سینا بو نبرد برای قرار ملاقات با او بهانه می تراشیدم. بالاخره من و ملیحه (حالا که نه) یک روزی همفهم هم بودیم! نیازی به پرسیدن آب و هوا و شرایط جوی نبود، ابریِ حوصله را از چشم های هم میخواندیم… چند روز بعد از برگشتنم ملیحه درباره ی سینا از من سوال کرد که : ” هنوز جواب ندادی یا بالاخره جواب منفی دادی؟ “. اما من گفتم فعلا نمیخواهم درباره ی این موضوع حرف بزنم. بعد از شنیدن این جمله و سردی های اخیرم فهمید که سعی میکنم فاصله ام را با او حفظ کنم. به سکوتم احترام می گذاشت و چیزی نمی گفت، اما صمیمیتِ ساده ی سابقمان تبدیل شده بود به تظاهر. تظاره به اینکه هنوز هم مثل قدیم به محض اینکه اتفاقی می افتد فورا کف دست هم میگذاریم. من از چشم های او می خواندم که فرید و مشکلاتش را پشت این تظاهر پنهان می کند، او هم از چشم هایم میخواند چیزی شبیه یک حس مبهم به سینا لابلای “امروز هوا کمی سرد تر شده…” پنهان است!

خلاصه تا پایان آن ترم با سینا جایی نرفتم تا آنکه بعد از امتحانات ملیحه بخاطر فرید به شهرمان برگشت و یک ماه باقی مانده تا عید را به دانشگاه نیامد..

من هم از فرصت استفاده کردم و در این فاصله با سینا قرار گذاشتم. اولین ملاقاتمان ساعت پنج عصر در کافی شاپی بود که خودش انتخاب کرد. زودتر رسیدم اما داخل نرفتم، خودم را به پرسه زدن در خیابانهای اطراف مشغول کردم. هرچه باشد باید اول او می رسید و منتظر می ماند تا من وارد شوم. اینجوری کلاسش هم بیشتر بود! اگر زودتر می رسیدم فکر می کرد لابد قحطی شوهر است و من هولم که از یک ساعت قبل زنبیل گذاشته ام و منتظر نشسته ام. ساعت از پنج رد شده بود که وارد کافی شاپ شدم. یک فضای خفه و تاریک و پر از دود. کاغذ دیواری های مشکی با طرح کهکشان و صندلی های تیره و نور کم و دود سیگار مشتری ها… حس خفگی داشتم. سینا ته کافی شاپ منتظرم نشسته بود. وقتی به میزش رسیدم صندلی را برایم عقب کشید. هردو نشستیم، پرسید :
_ چی میل داری؟
کمی منو را نگاه کردم. تقریبا از نصف اسم هایش سر در نمی آوردم. منو را بستم و گفتم :
_ یه قهوه ی ساده.
وقتی گارسون برای سفارش گرفتن آمد آنقدر با او گرم گرفت که حدس زدم باید با صاحب آنجا آشنا باشد اما فکرش را هم نمی کردم که کافی شاپ مال خودش باشد! البته شریک داشت. جا و سرمایه از سینا بود، کار و رسیدگی از شریکش.

شاید نیم ساعت اول فقط از درس و دانشگاه و رشته هایمان حرف زدیم. راحت نبودم، محیط آنجا خفه و سنگین بود. فضای دودآلود و بوی سیگار و از همه بدتر زل زدن های مستقیم و بی وقفه اش اذیتم می کرد. نمیدانستم چطور با چشم های خیره اش کنار بیایم. با شالم ور می رفتم، اینطرف و آن طرف را نگاه می کردم، هرازچندگاهی سرم را زمین می انداختم اما سینا دست از زل زدن بر نمیداشت! حس چندش آرری داشتم. کمی که حرف هایمان جهت گرفت از من پرسید :
_ راستی، اون دوستت ملیحه رو چند ساله میشناسی؟
گفتم :
_ خیلی مدته. چطور مگه؟
_ چون از روز اول دانشگاه باهم بودین حدس زدم آشنایی تون به قبل از دانشگاه برمیگرده.
_آره، به خیلی قبل تر برمیگرده. به اول دبستان.
_ اول دبستان؟! چه جوری این همه مدت دوست موندین؟
_ نمیدونم. شاید چون همدیگرو خیلی درک می کنیم.
_ جداً؟! خب اگه انقدر صمیمی هستین چرا بهش نگفتی با من در ارتباطی؟
با شنیدن این جمله ناگهان قلبم ریخت! دوزاری ام افتاد که حتما اتفاقی افتاده و سینا چیزی را لو داده که ملیحه ماجرا را فهمیده. فورا پرسیدم :
_ از کجا میدونی که چیزی نگفتم؟
لبخند موزیانه ای زد و گفت :
_ هیچ وقت منو دست کم نگیر!
قیافه ام را جدی تر کردم و گفتم :
_ لطفا اگه چیزی هست بگو. دونستنش برای من مهمه!
با همان خنده ی مشکوک ادامه داد:
_ خب وقتی هنوز پات تو گچ بود و برنگشته بودی چند باری تو دانشگاه از ملیحه حالت رو پرسیدم.
_ خب اون چه طوری فهمید با من در ارتباطی؟ تو چطوری فهمیدی اون نمیدونه؟
_ واقعا انقدر برات مهمه؟!
_ بله. خیلی زیاد.
کمی از نوشیدنی اش را نوشید و گفت :
_ یکبار نزدیک اومدنت از ملیحه ساعت دقیق برگشتنت رو پرسیدم. میخواستم بیام دنبالت و غافلگیرت کنم که البته بعدا فهمیدم با پدرت برمیگردی. اونم گفت ساعت رسیدنت رو نمیدونه. منم جواب دادم که مروارید بهم گفته عصر میرسم ولی نمیدونم دقیقا چه ساعتی میاد. از تغییر قیافه و چهره اش فهمیدم که شوکه شده و نمیدونسته من باهات در ارتباطم.
وقتی که فهمیدم تمام این مدت ملیحه همه چیز را میدانست اما به روی خودش نمی آورد حالم بد شد. فضای خفه و تاریک آنجا هم حالم را بدتر می کرد. دستهایم را کنار فنجان مقابلم روی میز گذاشته بودم. به قهوه ی داخل فنجان خیره بودم و چیزی نمی گفتم. سینا متوجه ناراحتی ام شد. دستش را کنار دستم روی میز گذاشت. همان دستی که یک ساعت دیواری به مچش بسته بود! فورا دستم را از روی میز برداشتم. نفسم تنگ شده بود. کمی شالم را از دور گردنم آزادتر کردم. گفت :
_ چرا ناراحت شدی؟ من ناراحتت کردم؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_ نه، چیز مهمی نیست. فقط هوای اینجا اذیتم می کنه. میشه دیگه اینجا قرار نذاریم؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت : “نوچ” !
پرسیدم : “چرا؟”
گفت :
_ چون اینجا مال خودمه، توش راحت ترم.
با تعجب پرسیدم :
_ واقعا؟! یعنی این کافی شاپ مال توئه؟
_ بله. مغازه مال پدرمه و سرمایه اش هم از منه.
به پسری که پشت صندوق نشته بود و سرش توی کامپیوترش بود اشاره کرد و گفت :
_ اونم رفیقمه که باهام شریکه.
از اینکه فهمیدم هم مغازه دارد و هم وضع مالی اش از چیزی که قبلا فکر می کردم بهتر است خوشحال بودم اما از اینکه مجبور بودم از آن به بعد همیشه در همان محیط خفه سینا را ببینم حالم گرفته شده بود. از همه بدتر چشمهای ورقلمبیده اش بود که نمیدانستم تا کی میتوانم دربرابر نگاهش معذب باشم و تحملش کنم. حدود دو ساعت ملاقاتمان طول کشید و بعد هم به خانه برگشتم…

نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تعریف من فرق می کرد. کم کم رابطه مان بیشتر و جدی تر می شد. پیام ها، تماس ها، هدیه ها، قرارها… هر روز که میگذشت چیزهای بیشتری از او می فهمیدم اما دلم نمیخواست به اینکه هیچ سنخیتی باهم نداریم اهمیتی بدهم. از دست تنهایی ام به خاکی زده بودم. فقط وقت میگذراندم و روزها را سپری می کردم غافل از آنکه این ارتباط های پیوسته مرا وابسته می کند. آدمی بنده ی عادت است حتی اگر این عادت مشام کشیدن به بوی تکه زباله ای باشد. گاهی با خودم می گفتم اگر نتوانستیم باهم کنار بیاییم راهمان را سوا می کنیم. مرا به خیر و او را به سلامت. اما ته دلم نمیخواستم این اتفاق بیافتد. خودم به خودم جواب میدادم که شاید به مرور زمان بتوانم روی سینا تاثیر بگذارم و تغییرش بدهم. با خودم درگیر بودم. چند صباحی گذشت تا آنکه فهمیدم نیت سینا از این دوستی سرانجامی نیست که من فکر می کردم. من به زندگی مشترک و ازدواج فکر می کردم اما او هیچ انگیزه و برنامه ای برای ازدواج نداشت! نه اینکه بگویم دوستم نداشت ، اتفاقا داشت اما به سبک خودش. اصلا روش زندگی و تربیتش با من فرق می کرد. مرا آفتاب و مهتاب ندیده بودند. البته بهتر است بگویم نصفه و نیمه دیده بودند. به قول مادرم که هروقت در کوچه باهم راه می رفتیم می گفت:
” چادر سرت نمی کنی به جهنم، آبروی من و بابات برات مهم نیس به درک. لااقل اون شالِ بی صاحابو بکش جلوتر انقدر شراره های آتیش جهنمو به جون خودت و پسرای مردم ننداز. دو روز دیگه یه ننه مرده ای اومد در خونمونو زد خیرسرمون بتونیم بگیم دخترمونو آفتاب و مهتاب ندیده…”
همین بود که گفتم مرا آفتاب و مهتاب نصفه و نیمه دیده بودند، اما بالاخره آن نصفه ی دیگری که ندیده بودند هنوز آنقدر با ارزش بود که بخاطرش خودم را از آن منجلاب مسخره بیرون بکشم. هنوز صدای آقا بزرگ در گوشم می پیچد…

” مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش “…
من و سینا از جنس هم نبودیم، راهمان سوا بود. از همان اول هم این را فهمیده بودم اما… امان از تنهایی… 

همه چیز از روزی شروع شد که در کافی شاپ نشسته بودیم و ناگهان بین چند نفر از مشتری ها دعوای شدیدی شد. نفهمیدم سر چه موضوعی بود. اول فقط  داد و بیداد و فحش بود و کم کم به کتک کاری و شکستن میز و صندلی و فنجان ها رسید. سینا با عجله برای جدا کردنشان بلند شد و موبایلش را روی میز جا گذاشت. همانطور که با استرس به دعوایشان نگاه می کردم چشمم به موبایل سینا افتاد که درحال زنگ خوردن بود : 
” LiLi is calling… ” !
حس ششمم می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه است. کنجکاوی ام گل کرد چون میدانستم سینا فقط یک برادر دارد و خواهری در کار نیست. پس این لی لی خانم چه کسی بود که به موبایلش زنگ زده؟ همانطور مشغول مرور کردن احتمالات بودم که دعوا تمام شد و سینا سر میزمان برگشت. آن روز چیزی از آن اسم نگفتم و به روی خودم نیاوردم که نسبت  به او دچار تردید شده ام. سینا باهوش بود. اگر هم خورده شیشه ای در کار بود میتوانست به راحتی همه چیز را جمع و جور کند. اول از همه باید خودم شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم…
ادامه دارد….

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 22ام مرداد, 1397

✨راوی: جمعی از دوستان شهید✨
?آیه‌ی قرآن می گوید که شهید زنده است.شهید قدرت دارد.اثر دارد و ما اثر خون آن‌ها را در جامعه می بینیم.

?اولین بار که خواب احمدآقا را دیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود، جمع ما با رفتن احمداقا محور اصلی خود را از دست داده بود.من با کسانی در محل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند.

?یک شب در عالم رؤیا دیدم که با همان رفقا توی کوچه هستیم.رفقا به من گفتند: رسول ، برو مخفی شو احمد آقا داره میاد!

من رفتم  پشت دیوار و از آنجا نگاه می کردم.دیدم احمداقا با همان چهره‌ی نورانی و معصوم به کوچه‌ی ما آمد.

?بعد دوستان من، احمداقا را گرفتند و کشان کشان او را از کوچه بیرون کردند!

همین طور که احمداقا را از کوچه بیرون می بردند داد زد: من باید رسول را ببینم.

?اشک در چشمانم حلقه زده بود.دلم برایش خیلی تنگ شده بود، دویدم و پریدم توی بغلش شروع کردم به بوسیدن احمداقا?

?از این رویای صادقه همه چیز را فهمیدم.از فردا رابطه‌ام را با آن رفقا قطع کردم و دیگر آن‌ها را ندیدم.
?حضورش را هنوز هم در زندگی‌ام حس می کنم.حتی حالا که صاحب زندگی و فرزند شده‌ام.

هنوز هم وقتی راه را کج بروم به سراغم می‌آید و…

حتی برخی از دوستان را می شناسم که فرزندانشان بزرگ شده‌اند.

فرزندان دوستان احمداقا هم با او ارتباط دارند و از او کمک می گیرند.

یکی از رفقا برای ازدواج فرزندش مشکل داشت و از احمداقا کمک خواست.

?احمداقا مثل همان موقع که حضور مادی در بین ما داشت به او کمک کرده بود!
✨حتی کسانی را می شناسم که بعد شهادت احمداقا به دنیا آمدند و با شنیدن خاطرات ایشان عاشق احمداقا شده‌اند و به خوبی با او ارتباط دارند✨
?مدتی از شهادت احمداقا گذشته بود.قرار بود روز بعد با تعدادی از دوستان به تفریح برویم.

هرچند می‌دانستم دوستان خوبی نیستند و ممکن است پای گناه و… در میان باشد.

?خدا شاهد است همان شب در عالم رؤیا دیدم که احمداقا آمده و با عصبانیت و ناراحتی به من می گوید: با این‌ها بیرون نرو، با این دوستانت جایی نرو!

فردا صبح هرطور بود به مادرم گفتم که آنها را رد کند، اما خیلی در فکر فرو رفته بودم که این چه خوابی بود؟!

?بعدها از همان افراد شنیدم که به گناه افتاده بودند و…

?احمداقا نه تنها در موقع حضور ظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود، بلکه حالا هم از ما جدا نیست و به دنبال هدایت ماست.
?شادی روح شهدا صلوات? ۷۱

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 22ام مرداد, 1397

راوی:حاج مرتضی نیری

نوروز سال ۱۳۶۵از راه رسید.مراسم چهلم احمداقا نزدیک بود، برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر.

عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا(س) شدیم.

سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم، بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه۲۴رفتیم.

کسی در بهشت زهرا(س)نبود.نم نم باران هم آغاز شده بود.با خودم گفتم: کاش یکی دو نفر دیگه هم برای کمک می آوردیم.

همان موقع یک جوان، که شال سبز به گردن انداخته بود، جلو آمد و سلام کرد!!

بعد گفت:اجازه می دید من هم کمک کنم؟

ما هم خوشحال شدیم و گفتیم: بفرمایید.
من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمداقا داشتم را مرور می کردم.

من پسرعمو و داماد خانواده‌ی آن ها بودم.از زمان کودکی هم باهم بودیم.

هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم شب و روز باهم بودیم.

احمد در دوران کودکی خیلی جنب و جوش داشت، به راحتی از دیوار بالا می رفت.

فوتبال خوبی داشت و…

اما وقتی نوجوان شد در مسیر معنویات قرار گرفت…

حاج آقا حق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد و او را به قله‌ های معنوی رساند.

کار نصب سنگ قبر انجام شد.

برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم باید کمی از بالای قبر را گود می کردیم تا پایه‌های تابلو در زمین قرار گیرد.

باران شدید شده بود.لحظات غروب بود.خاک آنجا هم سُست بود، من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم.

گودال عمیقی درست شد.دست من تا کتف توی گودال می رفت و خاک ها را به بیرون می ریخت.اما دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته.

این قدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم!!

دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم.در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم زیر سنگ خالی شد!

با تعجب سرم را پایین آوردم.دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگ های بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده!

رنگم پریده بود.چرا من دقت نکردم؟ برای چی این قدر اینجا را گود کردم؟
همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم
سرم را بالا گرفتم.بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود.

آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود.فقط بوی نم باران به مشام می رسید.

با خودم گفتم: احمد چهل روز پیش شهید شده.مگر نمی گویند که جناره بعد از چند روز متعفن می شود؟!

دوباره سرم را داخل قبر کردم.

گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر او خالی کرده اند.

سنگ را سر جایش قرار دادیم.تابلو را نصب کردیم و مزار احمدآقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم.

وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم.من اطمینان داشتم که پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیاالله سالم و مطهر مانده است.

باران شدید شده بود.من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم.آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم.

اما فکر آن بوی خوش از ذهنم خارج نمی شد، بوی خوشی که با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود

?هدیه به روح پاکش صلوات?۶۸

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 21ام مرداد, 1397

اشک میریختم… اشک تنهایی. اشک میریختم… اشک جدایی. اشک میریختم… اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم…

انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.

عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : “اوهوم…”
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن… میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت  : ” استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه.”
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : ” اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی…”

میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم …

اشک میریختم… اشک تنهایی. اشک میریختم… اشک جدایی. اشک میریختم… اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم…

انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید.

عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم :
_ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟
ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ واقعا میخوای بری خونه؟
_ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم.
سرش را تکان داد و گفت : “اوهوم…”
بعد از چند دقیقه دوباره گفتم :
_ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه.
_ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟
_ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد.
_ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟
_ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن… میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟
ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت :
_ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم.
ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت  : ” استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه.”
فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود.
دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : ” اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی…”

میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم …

بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم :
” سلام. از بابت زحماتی که توی این مدت برای من کشیدی ممنونم. میخواستم اگه ممکنه یه زحمت دیگه هم بهتون بدم.”
چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ارسال کردم. چند دقیقه بعد جواب داد :
” سلام. خواهش میکنم. شما؟ “
کمی جا خوردم. اول فکر کردم شماره را اشتباه ذخیره کردم، فورا با کاغذی که داخل جعبه ی گل بود تطبیق دادم. درست بود! یعنی بجز من منتظر پیام کسی دیگر هم بود؟! البته طبیعتا زمانی که ناشناسی پیام می فرستد باید اول خودش را معرفی کند. شاید میخواست مطمئن شود خودم هستم و پیام اشتباهی فرستاده نشده. اسمم را نوشتم و فرستادم. به محض اینکه پیامم ارسال شد زنگ زد. من هم موضوع دانشگاه و نامه ی استعلاجی را تعریف کردم و او هم با کمال میل قبول کرد کمکم کند. روز بعد سینا آمد و نامه را گرفت و برد. من هم منتظر ماندم تا شب که با پدرم به خانه ی خودمان برگردم. حداقل دو هفته باید همانجا می ماندم. باید فکرم را جمع و جور میکردم و برای فاصله گرفتن از ملیحه آماده می شدم. اینکه من سنگین و رنگین و به اختیارِ خودم فاصله ام را با فرید و ملیحه اش بیشتر کنم بهتر از این بود که با بحث و جدال و اجبار بینمان جدایی بیافتد. اما سخت بود. سخت… سراغ صندوق خاطراتم رفتم. یک صندوق چوبی داشتم که تمام خاطراتم با ملیحه را در آن ریخته بودم. از نامه های نوجوانی مان که با خط کج و کوله برای هم می نوشتیم تا چوب بستنی هایی که در فاصله ی انتظار قرارهای یواشکی با فرید میخریدیم و میخوردیم. نامه ها را باز کردم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. یادش بخیر… چه دنیای ساده ای داشتیم. چقدر پیچیدگی هایمان کم بود. آنقدر خاطرات را مرور کردم تا به تهِ صندوقچه رسیدم. و اولین خاطره ی مشترک! یعنی پاک کن عطری کلاس اول دبستان…جلوی بینی ام گرفتم و نفس کشیدم… 

تمام روزهای خنده و گریه را نفس کشیدم… آنقدر که ریه هایم جا نداشت، پر شده بود از بچگی، پر از حسِ خواهرانه، پر از تنهایی، پر از خاطره. و دلم که پر از خالی بود… خالیِ انتخابِ تنها شدن. انتخابی که نه فقط دلم را، که همه ی وجودم را، حتی پای شکسته ام را هم سست می کرد. دلم می ریخت از این فکرها، اما برای آرامش ملیحه مجبور بودم فاصله ام را با او حفظ کنم. خواسته ی فرید منطقی بود وعمق دوستی من و ملیحه غیر منطقی. غیر منطقی نگران هم می شدیم. غیر منطقی مدام گوشه ی ذهن هم بودیم. غیر منطقی همه چیز را نگفته می فهمیدیم. مثلا ملیحه حتما فهمیده بود که من از دعوای بین خودش و فرید بو برده ام. من هم فهمیده بودم که ملیحه میداند. اما میدانستیم به صلاح هردوی ماست حرفش را پیش نکشیم و بگذاریم در سکوت حل شود. در سکوت حل شد. کم کم همه چیز در سکوت حل شد، حتی تهِ صندوق خاطراتمان یعنی اولین خاطره ی مشترک! پاک کن عطری کلاس اول دبستان هم حل شد. و خنده های ملیحه. از همان خنده های معروف که بغل لپش چال می افتاد…

به خانه برگشتم، به آغوش طعنه های مادر و لجبازی های پدرم. ملیحه در کوچکترین فرصتی که دست می داد با پیام و تماس سراغم را می گرفت. من اما تماس هایم را کمتر کرده بودم.

از سینا هم خبری نبود. فکر می کردم اگر شماره ام را بدست بیاورد یک لحظه هم امان نمی دهد، اما مثل همیشه درباره اش اشتباه کرده بودم! چند روز گذشت تا روزی که وسط جلسه ی مادرم تلفن همراهم زنگ خورد.

آن روز جلسه ی هفتگی مادرم و بقیه ی خانم جلسه ای ها در خانه ی ما بود. الحمدلله پایم شکسته بود و به همین بهانه از زیر پذیرایی کردن در رفتم و از گوشه ی سالن جنب نخوردم. پذیرایی کردن که چه عرض کنم، همه اش بهانه بود. دور اول که چای می بردی هیکلت را بررسی می کردند. دور بعد که شیرینی می بردی سر و وضع و طلاهایت را… دور سوم که استکان ها را جمع می کردی با ذره بین به جان صورتت می افتادند و تار ابروهایت را می شمردند که مثلا دختر خانم فلانی هم از وقتی دانشجو شده بعله… یا نخیر… اگر از مرحله ی آخر هم سربلند بیرون می آمدی شاید تو را یکی از گزینه های مناسب برای پسرشان در نظر می گرفتند (که میخواستم نگیرند!). بگذریم…

ادامه دارد….