ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397

​با خنده گفت:
_ تو همین چه کنم چه کنم های آقام برای برگردوندن آسیه، سر و کله ی ابراهیم خان پیدا شد. آخه آقام می ترسید آسیه رو برگردونه و بازم بیان پی بردنش. خاطرش از امنیت جون آسیه جمع نبود. نمی دونست صلاح کار چیه. بهتره برگرده یا همونجا بمونه. خلاصه همین موقع ها بود که حبس ابراهیم خان تموم شد و رفت پی آسیه. چند ماه بعد از حاج اسدالله کلافچی خبر اومد که بین آسیه و ابراهیم خطبه خوندن و اونارو فرستادن هفت کوه و هفت دریا اونورتر. نور به قبر ابراهیم خان بباره، هیچکس به اندازه ی اون خدا بیامرز قدر این دخترو نمیفهمید. خوب در و تخته ای رو خدا جور آورده بود. از مردی و مردونگی هیچی کم نداشت. مثل شیر پشت آسیه موند و با دست خالی زندگیشو ساخت. گویا خونواده ی ابراهیم خان شهری بودن، از اونا که اصل و نسب شون ریشه دار بود. گفتن برای ما اُفت داره که دختر روستایی عروسمون بشه، اونارو از خودشون روندن. برا همینم میگم ابراهیم خان با دست خالی پشت آسیه موند. خدا هم به رزق و روزیش برکت داد.
چای را در استکان ها ریخت و یکی را جلوی من گذاشت. بعد هم یک حبه قند گوشه ی لپش گذاشت، مقداری از چایش را داخل نعلبکی خالی کرد و نوشید. سپس با خنده ی رضایت بخشی ادامه داد:
_ چند سالی گذشت تا دورادور شنیدیم آسیه پسردار شده. محمدجواد خانو میگم. یکی یه دونه پسر نورچشمی ابراهیم خان. 
خندیدم و با تعجب گفتم :
_ چرا یکی یه دونه؟ پس بابای من چی؟
انگار هول کرد. ناگهان خنده اش خشکید و فورا تمام چای داغ را داخل نعلبکی خالی کرد و هورت کشید. از خوردن چای داغ دهانش سوخت. دوباره لبخند مصنوعی زد و گفت :
_ ننه اون موقع که هنوز بابات دنیا نیومده بود. اون موقع رو میگم دیگه که محمدجواد یکی یه دونه پسرشون بود.
ننه رباب آنقدر هول شده بود که مطمئن شدم چیزی را از من پنهان می کند. گفتم:
_ خب ادامه شو بگین؟
بلند شد و گفت :
_ دیگه بسه ننه گلوم خشک شد.این چایی هم که انگار روی آتیش جهنم جوشیده، بیشتر حلقمو سوزوند.
بلند شد، به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت. بعد هم حرف را عوض کرد و شروع کرد به حرف زدن از بچه های خودش. تا نزدیک غروب در خانه ی ننه رباب ماندم و سپس منتظر شدم تا پدرم به دنبالم بیاید. نمی دانستم چگونه باید بفهمم ننه رباب چه چیزی را از من پنهان کرده. اما هرچه بود مربوط به گذشته ی پدرم می شد. موقع برگشتن دوباره سر خاک آقابزرگ رفتم و با او خلوت کردم. چادرم را نشانش دادم و گفتم :
” آقا بزرگ خوش قول من، به رسم قول و قرارهای قدیمی با چادر اومدم به دیدارت و حالا هم منتظر جایزه های شیرینت هستم. “
بعد هم با پدرم راهی شهر شدیم. در طول مسیر سر حرف را با پدرم باز کردم و خواستم درباره ی گذشته اش کمی کنکاش کنم اما مدام جواب سربالا می داد. خلاصه از فکر جستجو کردن بیرون آمدم و ساکت شدم.
زمان انتخاب واحد رسیده بود. اساتید تمام درس ها مشخص شده بودند بجز درسی که بخاطر سیدجواد حذف کرده بودم. جلوی اسم درسش، جای نام استاد خالی بود! هرچه منتظر شدم تا شاید اسمش را بزنند فایده ای نداشت. بالاخره در ساعات پایانی انتخاب واحد، آن درس را با استاد نامشخصی انتخاب کردم. چند روز بیشتر به آغاز ترم جدید نمانده بود. در این مدتی که به خانه برگشته بودم سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم…

سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. از پخت و پز کردن برای مادرم گرفته تا شربت درست کردن برای پدرم وقتی که خسته و کوفته از مغازه به خانه بر می گشت. پدرم زبان محبت کردن نداشت. هروقت در بچگی برایش خودشیرینی می کردم یک لبخند ساده می زد و بعد هم می گفت : “بسه دیگه خودتو لوس نکن". بجز روزهای عید و تولدها هیچوقت مرا نمی بوسید. ابراز محبت کردن برایش سخت بود. مثلا اوج احساساتش این بود که یک کیلو گوشت کبابی بخرد و به خانه بیاورد، بعد هم با صدای بلند جوری که من بشنوم بگوید : ” حاج خانم اینارو خریدم برای مروارید کباب بزنی". این جمله نهایت محبت پدرم را نشان می داد. از روزی که دیده بود من با چادر به روستا رفته ام زیاد به من ابراز محبت می کرد. البته از نوع خودش. بیشترینش هم روزی بود که من و مادرم مشغول کیک پختن بودیم که پدرم وارد خانه شد، گلدان تازه ای که خریده بود را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت: 

” خانم، این گلدونو امروز برات خریدم. خیلی هم گرون بود. کلی چونه زدم تا تخفیف بگیرم. اسمشو بذار مروارید، واسه وقتایی که دخترمون خونه نیست.”
مادرم عاشق گل و گیاه بود. در حیاط خانه مان انواع و اقسام گلها دیده می شدند. عادت داشت روی گلهای خاص و قیمتی اش اسم بگذارد و با نام خودشان صدایشان بزند. آن روز وقتی پدرم این جمله را گفت فهمیدم که سعی می کند با این حرف علاقه اش را به من نشان بدهد. با آنکه میدانستم بازهم می گوید : “خودتو لوس نکن” اما جلو رفتم و بوسیدمش. تصمیم داشتم تا روزی که در آن شهر هستم بخاطر خانواده ام چادر بپوشم تا بیشتر دلشان را بدست بیاورم و محبتشان را جلب کنم.

بالاخره بعد از چند هفته اقامت در خانه ی پدری به دانشگاه برگشتم. روز برگشتن وقتی پدر و مادرم متوجه شدند که با همان چادر میخواهم راهی ترمینال بشوم با شوق بیشتری مرا بدرقه کردند. موقع سوار شدن به اتوبوس مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسید و پدرم هم مقداری پول و خوراکی به من داد.

همیشه از اینکه به چیزی تظاهر کنم بدم می آمد. آدم یا باید رومی روم باشد یا زنگی زنگ. آن روز هم حس بدی داشتم از اینکه پس از رفتن پدر و مادرم چادرم را بردارم و بقیه ی مردم داخل اتوبوس احساس کنند که من از ترس آنها چادر گذاشته ام. به همین علت تا پایان مسیر چادرم را برنداشتم. در طول راه به این فکر می کردم که از این به بعد تکلیفم با این لباس چیست؟ در تصمیم گیری برای اینکه با چادر به دانشگاه بروم یا نه با خودم دچار تضاد شده بودم. با آن چادر راحت بودم، اذیتم نمی کرد. مثل بچگی نبود که در دست و پایم بیافتد یا کف سرم از پوشیدنش خارش بگیرد. پای لج و لجبازی هم در میان نبود. حالا که پدر و مادرم هم نبودند که با پوشیدنش بخواهم دلشان را بدست بیاورم نمیدانستم باید به این کار ادامه بدهم یا نه. تکلیفم با خودم مشخص نبود. نزدیک غروب بود که به مقصد رسیدم. از اتوبوس پیاده شدم و منتظر بودم تا چمدانم را از قسمت بار تحویل بگیرم. به چادرم نگاهی انداختم. کمی دستانم را باز و بسته کردم. میخواستم ببینم می توانم با آن چادر، چمدانم را حمل کنم؟ چادرم دست و پایم را نمی گرفت. دوباره دستانم را بازتر کردم. منتظر بهانه بودم تا کمی از پوشیدنش احساس ناراحتی کنم و بتوانم با خیال راحت آن را بردارم و درکیفم بگذارم. هی دستانم را به عقب می کشیدم اما اندازه و دوخت چادر اصلا اذیتم نمی کرد. در همین میان هنوز چمدانم را تحویل نگرفته بودم که ناگهان کسی اسمم را صدا زد. فرزانه بود، یکی از همکلاسی هایم (همان که ملیحه می گفت پدربزرگش با پدر سید جواد آشنایی داشت). وقتی مرا دید با هیجان گفت :
_ واااای اینجارو ببین. چقدر چادر بهت میاد دختر.
لبه ی چادرم را گرفت و گفت : 
_ عالیه
گفتم :
_ سلام. خوبی؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
 گفت :
_ از بس از دیدن چادرت ذوق زده شدم پاک یادم رفت سلام کنم.
خندید و دوباره گفت :
_ سلام. خوبم. از شهرستان برگشتی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. با انگشتش به چند نفری که دورتر ایستاده بودند اشاره کرد و گفت :
_ برای بدرقه ی بابابزرگم اومدیم. قراره راهیش کنیم بره تهران تا ایشالا از اونجا بره کربلا.
همین موقع یک خانم چادری من و فرزانه را دید و به فرزانه علامت داد که “بیا اینجا". فرزانه هم دستش را تکان داد و سپس رو به من گفت …
رو به من گفت :
_ برمیگردی خونه؟
گفتم :  آره
گفت :
_ اگه دیرت نمیشه بیا چند دقیقه با من بریم اون طرف پیش خانوادم، بابابزرگم که رفت میرسونمت خونه.
_ نه نه، اصلا مزاحمت نمیشم.
ادایم را درآورد و جمله ام را تکرار کرد. همین لحظه راننده اتوبوس چمدانم را بیرون آورد و گفت : ” خانم این چمدون مال شماست؟”
گفتم :” بله آقا مال منه”
فرزانه جلوتر از من رفت و چمدانم را گرفت. همانطور که چمدان را روی زمین می کشید بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خانواده اش حرکت کرد. کمی که رفت دوباره به عقب برگشت و گفت :
_ بیا دیگه. چقدر ناز می کنی.
دنبالش حرکت کردم و رفتم. زیاد با فرزانه صمیمی نبودم اما بین همکلاسی هایمان جزو دوستان خوب من و ملیحه بود. فرزانه و دوستانش یک مجموعه ی چهار پنج نفره ی مذهبی در دانشگاه بودند که از دوران مدرسه باهم دوست بودند و در دانشگاه هم همیشه کنار هم دیده می شدند. یک پراید معمولی و قدیمی داشت که با همان در دانشگاه رفت و آمد می کرد. 

دنبالش رفتم تا به یک گروه ده-دوازده نفره از خانواده شان رسیدیم. خانم ها کمی با فاصله از مردها ایستاده بودند. بعد از اینکه مرا به اقوامش معرفی کرد، چمدانم را گوشه ای گذاشت و گفت :
_ یک دقیقه وایسا من میرم اونجا پیش بابابزرگم ازش خداحافظی کنم، الان میام.
همانجا ایستادم. کمی از اینکه در جمع خانوادگی شان حضور داشتم معذب بودم. موبایلم زنگ زد، پدرم بود. میخواست از رسیدن من خاطرجمع شود. با پدرم مشغول حرف زدن بودم که ناگهان دیدم سیدجواد وارد قسمت مردانه ی جمع شد و شروع کرد به دست دادن با مردهایشان. موبایلم در دستم خشکید. دیگر صدای پدرم را نمی شنیدم. البته سیدجواد مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد وقتی که پدربزرگ فرزانه سوار اتوبوس شد و حرکت کرد، فرزانه دست مرا گرفت و به سمت مردانه برد. فرزانه چیزی از این ماجرا نمیدانست اما احساس کردم عمدا این کار را می کند. مرا به جایی که پدر و برادرش همراه سید جواد ایستاده بودند نزدیک کرد و رو به پدرش گفت :
_ بابا ایشون مروارید خانمه، یکی از دوستای خوب و همدانشگاهی من.
هنوز پدر فرزانه به من سلام نگفته بود که سیدجواد سرش را بلند کرد و از دیدن من و چادرم کمی جاخورد، و البته معذب هم شد. بعد سرش را زمین انداخت و عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد. من هم اول به پدر و برادر فرزانه و بعدهم به سیدجواد سلام کردم. فرزانه پس از اینکه برادرش را معرفی کرد، سیدجواد را نشان داد و گفت:
_ آقای موحد یکی از اساتید خوب دانشگاه ما هستن.
چیزی نگفتم و ساکت ماندم. سپس فرزانه ادامه داد :
_ بابا جون دوستم تازه از شهرستان رسیده، من اتفاقی اینجا دیدمش. اگه اجازه بدین برم برسونمش خونه، بعد برمیگردم.
پس از اینکه از پدرش اجازه گرفت خداحافظی کردیم و با هم به سمت ماشینش حرکت کردیم. به فرزانه گفتم :
_ من آقای موحد رو میشناسم. ترم قبل باهاش کلاس داشتم. 
خندید و گفت :
_ خودم میدونم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_ پس چرا به من معرفیش کردی؟
_ بذار سوار ماشین بشیم بهت میگم.
دلم داشت از کنجکاوی آب می شد. کمی بعد دوباره پرسیدم :
_  با شما نسبتی دارن؟
بدون اینکه جوابم را بدهد گفت :
_ ای بابا این ماشین چرا انقدر دوره. داشتم پارک میکردم نزدیک تر بود انگار.
مکثی کرد و دوباره گفت :
_ چی پرسیدی؟ آهان. آره با ما نسبت دارن. البته نسبت که نه، ولی دوست خانوادگی هستیم.
بالاخره به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم. بعد از اینکه ماشین را روشن کرد  و کمی حرکت کرد گفت :
_ من خودم درجریان این بودم که تو ترم قبل با سید کلاس داشتی. امروز هم خودم از عمد بردمت جلوش تا ببینه چادری شدی.
نزدیک بود شاخ در بیاورم…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 7ام شهریور, 1397

با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم. همانطور که خاک چادر را می تکاندم و سرفه می کردم گفتم :
_ این چادر قدیمی منه.
پرسید :
_ خب واسه چی درش آوردی؟
_ چادر رو چیکار می کنن؟ میخوام سرم کنم دیگه.
از تعجب چشمهایش گرد شده بود. گفت :
_ یعنی میخوای با چادر بری بیرون؟
_ آره. میخوام برم سر خاک آقابزرگ و خانجون.
با خوشحالی گفت :
_ اونو بذار کنار. من الان برات یه چادر نو میارم.
دوان دوان رفت و از داخل کمدش یک چادر تا شده آورد، دستم داد و گفت :
_ بیا مامان. اینو بگیر سرت کن. از این چادر مدل جدیداست. یه جا مجلس داشتم بهم هدیه دادن. من که از این چادرا سرم نمی کنم. بیا وردار مال تو.
چادر را باز کردم. دستانم را در آستین هایش بردم. چرخی زدم و گفتم :
_ این چه باحاله. بهم میاد؟
مادرم پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ ماه شدی.
بعد هم کمی قربان صدقه ام رفت. چادر جدیدم را پوشیدم و به سمت قبرستانی که آقابزرگ در آنجا دفن بود حرکت کردم. قبر آقابزرگ کنار قبر خانجون در یکی از روستاهای اطراف شهرمان بود. روستایی که خانجون در آن بدنیا آمده بود و وصیت کرده بود که همانجا دفنش کنند. خلاصه ای از ماجرای عشق و عاشقی آقا بزرگ را قبلا از زبان خودش شنیده بودم. پدرش یکی از آقا زاده های بزرگ و با اسم و رسم پایتخت بود. شانس آقا بزرگ این بود که سربازی اش در همین شهر بیافتد و بعد هم وقتی برحسب وظیفه به دستور مافوقش به یکی از روستاهای اطراف شهر برای مصادره ی اموال خان آن روستا می رود عاشق دختر خان بشود و …

هیچوقت جزییاتش را برایم تعریف نکرد اما می گفت مصادره ی اموال پدر خانجون بدلیل مقاومتش در برابر زورگوها بود و علت سیاسی داشت. همینقدر میدانستم که بخاطر ازدواجش با خانجون و سرپیچی از فرمان مافوقش سالها اسیر بند شد و از سمت خانواده اش هم طرد شد.خانجون تنها باقی مانده ی خانواده اش بود. پس از اینکه پدرش زیر بار ظلم نرفت و تسلیم نشد، خان و تمام خانواده اش را کشتند و در این میان فقط خانجون زنده ماند. آن هم به این دلیل که وقتی در تعقیب و گریز کشتن او بودند، یواشکی به یکی از کاروانهایِ در حال عبور پناه برد و در بارهایشان پنهان شد. سپس همراه آنها کوچ کرد و چند سالی در همان شهر ماند تا آبها از آسیاب بیافتد. خلاصه اینکه بعد از چند سال آقا بزرگ ردّ خانجون را میگیرد و پیدایش می کند. بعد هم با او ازواج می کند و برای اینکه کسی پیدایشان نکند به دوردست ها می روند. همیشه می گفت تا زمانی که سایه ی شاه روی سر مردم بود مرگ هم به ما نزدیک بود. بعد از اینکه شاه و حکومتش از بین رفت به درخواست خانجون به همین شهر برگشتند و به زندگی شان ادامه دادند.
وارد روستا شدم. نزدیک ظهر بود. آفتاب به شاخ و برگ درختان می تابید و باد ملایمی برگ ها را تکان می داد. بوی کاهگل خانه های روستایی روحم را تازه می کرد.مرغابی ها در کنار کانالی که آبش از رودخانه ی اصلی تامین می شد شنا می کردند. قبل ترها که بچه بودم زیاد به آنجا می رفتم. چند نفر از قدیمی های روستا ما را می شناختند. قبرستان، کنار بقعه ی امامزاده قرار داشت. یک راست به امامزاده رفتم و زیارت کردم. همیشه وقتی با آقابزرگ میخواستیم سر قبر خانجون برویم اول به زیارت امامزاده می رفت و بعد سر خاک خانجون فاتحه می خواند. ضریح امامزاده قدیمی و کهنه بود. تکه هایی از آهن ضریح پوسیده شده بودند. از همه ی شبکه هایش نخ و پارچه و تسبیح آویزان بود. جلو رفتم و مشغول زیارت امامزاده شدم. چند دقیقه بعد پیرزنی از پشت سر صدایم زد. ننه رباب بود. یکی از همان قدیمی ها که به خوبی خانواده ی ما را می شناخت. چادرش را به کمرش بسته بود و نماز می خواند اما به محض اینکه متوجه حضورم شد جلو آمد و بغلم کرد و گفت :
_ سلام عزیزکم. تو همین نوه پسری ابراهیم خانی که اینجور بزرگ شده؟
همانطور که او را در آغوش گرفته بودم گفتم :
_ سلام ننه رباب. آره خودمم.
مرا از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_ ماشاالله. ماشاالله. هزار الله و اکبر. چقدر بزرگ شدی عزیزم. چقدر قشنگ شدی. از بچگیت معلوم بود خوش بر و رویی.
دوباره مرا به سینه اش چسباند و بوسید. بعد گفت :
_ برای فاتحه دادنِ خاک ابراهیم خان اومدی روستا؟
_ بله. میخوام برم سر خاک آقابزرگ. اما اول اومدم امامزاده رو زیارت کنم.
لبخندی زد و گفت :
_ هرچی بکاری همونو درو می کنی. خدا رحمتش کنه این مرد رو، اونم هروقت برا فاتحه ی آسیه خانم می اومد اول امامزاده رو زیارت می کرد بعد می رفت سر خاک.
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم…
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار… خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه، زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد. با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم :
_ نه باید برگردم شهر. نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره.
باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت :
_ آسیه مادر نداشت. والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود. 
شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت:
_ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی… ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب با یه جماعت از هم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپرد به اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد. البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کار می کرد و خرج خودشو می کشید. ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدابیامرز دیگه نمیتونست بیشتر از این  دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود. 
زیر سماور را کم کرد. چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397

​به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم. مادرم ملاقه را از دستم گرفت و گفت :

_ من شله زرد رو میریزم. تو برو اون شابلون و دارچین و بیار، روی شله زردهارو تزیین کن.
بلند شدم و از داخل کمد آشپزخانه یک کاسه دارچین و کیسه ی شابلون ها را بیرون آوردم. پلاستیک را باز کردم، یکی که طرح گل داشت را نشانش دادم و گفتم :
_ این خوبه؟
نگاهی کرد و گفت :
_نه، یه دونه هست مال امام جواده. اونو بیار.
پرسیدم :
_ روی همشون میخوای همین باشه؟
_ آره. فقط امام جواد.
_ چرا؟
_ چون نذری ام مال آقاست.
فهمیدم حاجت مادرم خیلی بزرگ است که نذر امام جواد کرده. همه ی ما این را از آقا بزرگ یاد گرفته بودیم که وقتی گره کور و حاجت دست نیافتنی داریم متوسل به او بشویم. پیش تر ها گفته بودم که آقا بزرگم امام جوادی بود…

شابلون را برداشتم و با نوک دو انگشتم شروع به پاشیدن دارچین کردم. مادرم گفت:
_ وضو گرفتی؟
شابلون را زمین گذاشتم، بلند شدم و بعد از وضو گرفتن مشغول کار شدم. آن روز دانه دانه ی شله زردها را به یاد آقا بزرگم تزیین  کردم. دلم برایش تنگ شده بود. چقدر جای خالی اش را حس می کردم. کم کم مهمان ها آمدند. هنوز ریختن شله زردها تمام نشده بود. مادرم را از آشپزخانه بیرون کردم تا به مهمان ها رسیدگی کند و خودم ماندم تا کارها را تمام کنم. غرق کار بودم که ناگهان کسی از در آشپزخانه وارد شد و با صدای آشنایی گفت:
_ خانم یه کاسه نذری دارین به ما بدین؟
ملیحه بود. از دیدنش نمیتوانستم جلوی خوشحالی ام را بگیرم. دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مدتها بود ندیده بودمش. بعد از چند دقیقه گفت :
_ خب دیگه، بسه. الان لباسمو دارچینی می کنی.
خندیدم و همان انگشت دارچینی ام را روی بینی اش مالیدم. شروع کرد به عطسه زدن. گفتم :
_ تو از کجا میدونستی من برگشتم؟
_ خبر نداشتم اومدی، الان مامانت گفت. از قبل برای جلسه دعوتمون کرده بود.
به شوخی چشم غره ای زدم و گفتم :
_ منو باش. فکر کردم بخاطر من اومدی. واقعا که!
همانطور که دستهایش را می شست با خنده گفت :
_ همیشه اشتباه می کنی دیگه.
ملاقه را برداشت و مشغول ریختن شله زردها شد. گفتم:
_ البته همیشه هم اشتباه نمی کنم!
هردو سعی کردیم به این مکالمه ادامه ندهیم و بحث را عوض کنیم. دوباره گفتم :
_ شوهرت خوبه؟
زیرچشمی نگاهم کرد و گفت :
_ بد نیست.داره تلاش میکنه کارشو درست کنه بیاد اینجا تو شهر خودمون ولی میگن نمیشه. حالا تا آخر ببینیم چی پیش میاد.
_ اوهوم
همانطور که زیر زیرکی نگاهم می کرد گفت :
_ مهدی چند وقت پیش یه چیزایی می گفت.
بدون اینکه نگاهش کنم درحالی که ابراز بی تفاوتی می کردم گفتم :
_ چه چیزایی؟
_ می گفت تو از دست فرید دلخوری؟
سکوت کردم. مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت:
_ مروارید بسه دیگه هرچی شله زرد ریختین. کاسه ها از تعداد مهمونا بیشتر شده. بقیه ش باشه بعد از جلسه می بریم برای همسایه ها. حالا برو یه لباس خوب بپوش بریم بشینیم توی جمع.
من و ملیحه همدیگر را نگاه کردیم. وقتی مادرم رفت گفتم :
_ معلوم نیست بازم کدوم ننه قمری دست گذاشته روی من. دیدی چه تاکیدی هم روی لباس خوب داشت؟
با خنده به اتاق رفتیم و بعد از اینکه لباس خوب پوشیدم وارد سالن شدیم. از همان ابتدای ورودم با ادا و اشاره های خانم های سمت چپ ته سالن فهمیدم سوژه ی مورد نظر در همان محدوده نشسته. بعد از پایان مراسم موقع پخش کردن شله زردها از ملیحه خواستم سینی را نگه دارد و من یکی یکی شله زردها را بدهم. وقتی به مکان سوژه رسیدیم کاسه ی شله زرد را عمدا روی زمین انداختم. شله زردها ریخت و کاسه شکست. همانطور که با عجله روی فرش را تمیز می کردم و تکه های ظرف را جمع می کردم با صدای بلند خطاب به ملیحه گفتم : 
_ وای، ببین چقدر دست و پا چلفتی ام. چند وقت پیش سر خوردم و پام شکست. همین تازگیا هم دستمو یه جوری بریدم که باید بخیه می زدم.
در همان لحظه عمدا نوک انگشتم را به تیزی تکه ی شکسته شده زدم و کمی خون از دستم جاری شد. گفتم:
_ آخ، ببین چی شد. بازم دستمو بریدم.
مادرم فورا خودش را رساند، جارو و خاک انداز را از دستم گرفت و مرا به آشپزخانه فرستاد. آن روز سر این اتفاق یک دل سیر با ملیحه خندیدیم. قرار شد ملیحه آن شب بماند و بعد از مدت ها دوری کمی باهم حرف بزنیم…

نمیدانم چه چیزی باعث شد اندکی از فاصله ای که بین من و ملیحه افتاده بود کمتر شود. شاید عاملش جدایی و دلتنگی ماه های اخیر بود. شاید هم با تمام شدن رابطه ی من و سینا دیگر چیزی برای پنهان کردن از او نداشتم.

آن شب تا خود صبح بیدار ماندیم و از هر دری حرف زدیم بجز فرید. من همه ی اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. از رابطه ام با سینا، جدا شدنم از او، مزاحمت هایش، همه را یکی یکی گفتم و ملیحه هم با جان و دل گوش داد. نزدیک نماز صبح بود. صدای اذان که پیچید یاد نماز خواندن پیرزن افتادم. دلم میخواست همه چیز را درباره ی سیدجواد هم به او بگویم اما دو دل بودم. گفتم :
_ ملیحه، میخوام یه چیزی بهت بگم ولی…
_ ولی چی؟
_نمیدونم چه جوری باید برات توضیح بدم که باورش کنی. یعنی میدونی چیه ممکنه چیزایی که برات تعریف می کنم بنظر تو یا هر کس دیگه ای عادی بنظر برسه ولی واسه من عادی نیست.
_ بگو، همه ی سعی خودمو میکنم که هرچقدر میتونم درکش کنم.
_ استاد موحدو میشناسی؟ سید جواد موحد؟
_ چقدر اسمش آشناست.
کمی مکث کرد و در فکر فرو رفت و گفت :
_ آهان… آره آره فهمیدم کی رو میگی. البته من باهاش درس نداشتم ولی درباره ش یه چیزایی شنیدم.
_ چی شنیدی؟ از کی؟
_ چطور مگه؟
_ بگو تا بگم.
_ از گروه دوستای فرزانه اینا. تو اون کلاسی که ترم پیش بودم ولی تو درسشو برنداشتی. مثل اینکه اون ترم بچه ها باهاش کلاس داشتن. خیلی درباره ش حرف میزدن. میگفتن خوبی کلاسش اینه حضور غیاب نداره ولی با اینحال یه جوری درس میده آدم دوست داره سر کلاسش بشینه. ظاهرا پدربزرگ فرزانه هم با پدر موحد آشنا بوده و یه چیزایی هم درباره ی زندگی شخصیش میگفت که دقیق یادم نیست چی بوده.
_ همین فرزانه ی خودمون؟؟؟
_ آره دیگه چندتا فرزانه داریم مگه؟ خب حالا تو بگو، واسه چی این سوالو پرسیدی؟
_ نمیدونم چه جوری بگم ولی انگار یه بخشی از زندگیم باهاش گره خورده. اون درختچه های باغ آرزوها رو یادته؟ همونا که اول نهال گیلاس بودن بعد کم کم بزرگ شدن؟
_ آره یادمه.
_ اونارو سیدجواد کاشته.
_ واقعا؟؟ چه جالب…
و بعد هم شروع کردم به گفتن تمام جزییاتی که رخ داده بود. باورپذیری ملیحه بیش از آنچه که فکرش را می کردم بود. از تمام اتفاقاتی که برایش تعریف می کردم تعجب می کرد و هیجان زده می شد. اما او هم مثل من سر از این ماجرا در نمی آورد و کشف این موضوع برایش جالب شده بود…

” پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد… “
با خودم تکرار کردم :
صالح باشید و جبران کنید…

او بازگشت کنندگان را می بخشد…
میدانستم تنها راهی که پیش رویم وجود دارد راه برگشتن است. برگشتن به خودم. برگشتن از آن همه لج و لج بازی. برگشتن از آن همه خاکی های بی مقصد و بی نتیجه. قرآن را پایین آوردم. یاد روزی افتادم که برای سوال پرسیدن از سید جواد دستم را بالا بردم، بعد هم آستین مانتو سر خورد و عقب رفت. همان روزی که پرسیدم:
_ اگه یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟
سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت:
” هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ…

یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ…

پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ “
راستی چرا آن روز وقتی که سوال پرسیدم او مرا با تعجب نگاه کرد؟ همان وقتی که سرش را به سمت صدای من برگرداند… با آنکه تا آن روزهیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. صدای حرف های اخیرش در گوشم پیچید:
” من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. “
بی صبرانه منتظر بودم تا ترم جدید دوباره آغاز شود و پای کلاسش بنشینم. اما هنوز تا زمان انتخاب واحد چندین روز مانده بود.
آماده شدم تا سر خاک آقا بزرگ بروم. در آینه نگاهی به خودم انداختم و روسری گلدارم را مرتب کردم. گلهایش شبیه خاطرات بچگی ام بود. شبیه گلهای اولین چادری که سر کردم. تابستان بود و به محرم نزدیک می شدیم. مادرم برایم چادر گلدار دوخته بود تا وقتی محرم شد سر کنم و بین دسته ها سینه بزنم. وقتی می پوشیدمش کف سرم می خارید. هی باید آن را از زیر دست و پایم جمع می کردم. تازه مانع دویدنم هم می شد. از وقتی مادرم آن را دوخته بود پدرم اصرار می کرد که همیشه برای بیرون رفتن از خانه باید چادر بپوشم. اما من هنوز بچه بودم و دلم نمیخواست چادر مانع بازی کردنم بشود. با وجود آن دیگر نمیتوانستم وقتی در کوچه با بچه های همسایه دعوا می گیرم از دستشان فرار کنم. نمیتوانستم مثل بقیه بدوم و بازی کنم و مدام زمین می خوردم. بعد هم مادرم دعوایم می کرد که چرا باز هم دستت را زخم و چادرت را کثیف کردی. در بین همه ی خاطرات تلخی که از آن چادر گلدار داشتم، شیرینی بستنی هایی که آقا بزرگ برایم می خرید به همه چیز می ارزید. قول داده بود هربار که با چادرم به خانه اش بروم برایم بستنی بخرد. در گرمای آن تابستان هیچ چیز بیشتر از جایزه های آقا بزرگ دلم را خنک نمی کرد. من هم زرنگی می کردم، با چادر می رفتم و بی چادر بر می گشتم. اما با این وجود آقا بزرگ بازهم بستنی هایش را ازمن  دریغ نمی کرد و به پاداش اینکه با چادر وارد خانه اش شده ام به من جایزه می داد.
آقا بزرگ… آقا بزرگ… چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. حواست هست؟ خیلی مدت است که به من جایزه نداده ای. دلم از این همه رنج و بغض سربسته داغ شده. کاش بودی و با جایزه هایت دلم را خنک می کردی. ناگهان به سرم زد که برای رفتن سر خاک آقا بزرگ چادر سرم کنم. شاید اگر با چادر به دیدارش بروم او هم جایزه ام را بدهد. سراغ کمد اتاقم رفتم. کشو را باز کردم و چادر قدیمی ام را بیرون آوردم. رویش را خاک گرفته بود. همینکه چادر را تکان دادم خاکش در اتاق پخش شد و سرفه ام گرفت. آن را به داخل حیاط بردم تا بتکانم. وقتی مادرم مرا دید پرسید :
_ چیکار میکنی؟ اون چیه دستت؟
میخواستم دروغ بگویم تا متوجه نشود قصد دارم چادر سرم کنم. مثل دفعات قبل که همه چیز را از آنها پنهان می کردم. اما یاد قولی که به خدا داده بودم افتادم. با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم…
ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 3ام شهریور, 1397

بالاخره روی شک و دو دلی ام پا گذاشتم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام. دوستِ پارسال و آشنایِ امسال! خوبی؟
با خنده گفتم :
_ سلام. بد نیستم. تو چطوری؟ بهتری؟
_ منم هستم. سعی می کنم تلخی روزهارو توی خودم حل کنم.
هردو ساکت شدیم.کمی بعد همزمان باهم گفتیم :
_ چه خبر؟
هردو خنده مان گرفت، گفتم :
_ اول تو بگو؟
_ خبری نیست. هستم دیگه. یه روز کمتر نفس می کشم، یه روز بیشتر. میگذره. حالا تو بگو؟
_ منم هیچی. میرم دانشگاه، میام خونه. با بالا و پایین زندگی می سازم و با مشکلاتش سر می کنم.
بعد از یک مکث کوتاه گفتم :
_ ملیحه، میخواستم درباره ی یه موضوعی ازت مشورت بگیرم.
_ بگو؟
_ تو یه شرایط خاصی گیر کردم، یه حرف های مبهمی رو باید به کسی بگم که اگه نگم روی دلم می مونه. چون خیلی ذهنم رو مشغول کرده. ولی نمیدونم با چه واکنشی مواجه میشم، برای همین میترسم حرف بزنم. از طرفی هم نگرانم که نکنه حرفامو بگم و بعد از ارزششون کم بشه. میفهمی که چی میگم؟
_ آره میفهمم.
_ تو بودی چیکار می کردی؟
_ من بودم حرفامو می گفتم. عکس العملش هرچی که میخواد باشه، مهم نیست. مهم اینه که اون حرفهای مبهم بیاد بیرون و تکلیف ذهن تورو مشخص کنه.
_ آخه میدونی، بعضی حرف ها یا انقدر مهم و با ارزشه، یا انقدر پست و بی ارزشه که گفتنی نیست. وقتی به زبون بیان دیگه جایگاهشونو از دست میدن. انگار توی حجم دنیا گم و گور میشن. میترسم…
وسط حرفم پرید و گفت :
_ تو که میگی نمیدونی با چه واکنشی مواجه میشی. از کجا معلوم گم و گور بشن؟ شاید هم وقتی از ذهن و قلبت بیاد بیرون جای خودشو توی دنیا پیدا کنه.
ملیحه راست می گفت. نگفتن و سربسته گذاشتن این ابهامات کار درستی نبود. بالاخره باید می فهمیدم حکمت حضور سید جواد در زندگی ام چیست. باید ناگفته ها را بیرون می ریختم و از او برای حل این معماها کمک می گرفتم. خلاصه بعد از همفکری سربسته با ملیحه تصمیم گرفتم همه چیز را به سید جواد بگویم. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. نمیتوانستم با او رو در رو بشوم. تصمیم گرفتم حرف هایم را بنویسم. هی می نوشتم و هی کاغذ را پاره می کردم. هی می نوشتم و هی برگه ها را مچاله می کردم. چندین و چند روز تمرکز کردم تا بالاخره اینگونه نوشتم که:
« پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست

 نامحرم راز است زبانی که مرا هست
 زایل نکند چین جبین و نگه چشم

بر “لطف” نهان تو گمانی که مرا هست
سلام.

نمیدانم چگونه باید انبوه جملات و اتفاقات این مدت اخیر را در قالب یک کاغذ آ-چهار ریز کنم و برایتان بنویسم. قطعا قلم از نوشتن تمام جزییات و شرح تمام احساسات من عاجز است اما به همین مقدار بسنده می کنم که بگویم :

مدتها بود که برخلاف تعقیب و گریزهای مداوم در جستجوی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهایم ناکام مانده بودم.عاقبت با نشان انگشتر صاحب درختچه ها، به شما رسیدم. و این رسیدن درست مقارن شد با زمانی که ذهن مشوشم ابهاماتش را با روشنگری های واضح شما یکی پس از دیگری درمی یافت. در تکاپوی کشف راز تقارن دقیق درس های شما با سوالات ذهنم، یعنی همزمان شدن تفکرات من درباره ی معنای “عاقبت بخیری” و توضیح کاملا اتفاقی شما درباره ی مفهوم “العاقبة للمتقین” بودم که انگشتر آشنای شما را کنار برگه ی امتحان میانترم در مقابلم دیدم. و همان روز غافلگیری ام بیشتر شد وقتی که دیدم سوال امتحان شما مرتبط با معجزه های زندگی ماست. معجزه هایی که بارها از کودکی در ذهنم تکرار می شدند و با هر تکرار بیشتر به اعجاز حضور صاحبانشان پی می بردم. و تقارن دیگر این بود که آیه ی نجات بخش فراموش شده ای که از یک کابوس وحشتناک رهایم کرده بود را درست وسط جزوه ی شما پیدا کردم. و موارد ریز و درشت دیگر که در این مقال نمی گنجد.

اینها همه قطعات یک پازل گیج کننده بود که من به تنهایی از پس فهمیدنشان بر نیامدم. به همین دلیل نیاز به حضور و کمک شما را در شفاف سازی این سوالات احساس کردم و این نامه را برایتان نوشتم.

ضمن عرض گیلاس باغتان شیرین! ، تقاضا می شود از نوشتن هرگونه “لطف دارید” خودداری فرمایید.

با تشکر. 

ارادتمند شما. »
تصمیم داشتم نامه را بعد از تمام شدن کلاس به او بدهم اما یکدفعه به دلم افتاد که مثل همان تلفن کادوپیچ شده، نامه را هم زیر درختچه های گیلاس بگذارم تا خودش ببیند و بردارد. اول فکر کردم شاید باد و باران و عوامل دیگر مانع از رسیدن نامه ام به دستش بشود اما بعد دلم را به دریا زدم و گفتم اگر قسمت او در خواندن این نامه باشد بالاخره به دستش خواهد رسید. نامه را در پاکت قرار دادم و زیر درختچه های گیلاس گذاشتم. یک روز، دو روز، سه روز، چند روز گذشت اما جوابی در مقابل نامه ام دریافت نکردم. هر روز باغ آرزوها را چک می کردم که شاید جواب نامه ام را همانجا گذاشته باشد اما خبری نبود. هفته ی بعد وقتی درسش تمام شد و دانشجوها از کلاس خارج شدند با ترس و لرز جلو رفتم و پرسیدم :
_ ببخشید، اون هدیه ی امانتی و اون نوشته ای که زیر درختچه ها براتون گذاشته بودم به دستتون رسید؟
همانطور که مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میز و بستن کیفش بود گفت :
_ بله رسید.
منتظر بودم حرفش را ادامه دهد اما چیزی نگفت. وقتی سکوتش را دیدم قدم هایم را عقب کشیدم و پشت کردم که از کلاس بیرون بروم.  هنوز از در کلاس خارج نشده بودم، درحالیکه خودش را مشغول به جزوه های مقابلش نشان می داد گفت :
_ منم مثل شما.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. از اینکه بالاخره به حرف آمده بود هیجان زده بودم. پرسیدم :
_ بله؟
سرش را بلند کرد، عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد، از پنجره ی کلاس به دور دست ها خیره شد و گفت :
_ رشته ای بر گردنم افکنده دوست

 می کشد آنجا که خاطرخواه اوست
این بیت را خواند و دوباره ساکت شد. خوب شد خدا او را پسر آفریده بود. اگر دختر می شد قطعا باید زیرلفظی سنگینی برای بله گرفتن از او پرداخت می کردند. دوباره پرسیدم :
_ متوجه منظورتون نشدم؟
بازهم خودش را مشغول به برگه ها کرد و گفت :
_ منم مثل شما و شاید بیشتر از شما درگیر این اسرارم. نمیدونم چرا… فقط میدونم اینها همه امتحان خداست.
از حرف هایش سر در نمی آوردم. یعنی او هم ذهنش درگیر همین مسائل بود؟ پس چقدر تودار است که این همه مدت حرفی نزده. دلم میخواست همه چیز را با تمام جزییات از او بپرسم اما امکانش وجود نداشت. گفتم :
_ یعنی شما هم مثل من متوجه این همه اتفاقات عجیبی که پیش اومده شدین؟
از برگه ها دست کشید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. کمی مکث کرد و سپس گفت :
_ من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. اما…
دوباره سکوت کرد. حس راننده ی خسته ای را داشتم که وسط یک مسیر پر پیچ و خم هی ماشینش خاموش می شود و برای روشن کردنش باید دوباره استارت بزند و تلاش کند. اگر استادم نبود یا روحانی نبود شاید دق دلی ام را سرش بیرون می آوردم. اما شرایط ایجاب می کرد که به ساز او کوک شوم. با کلافگی گفتم :
_ اما چی؟؟؟
نگاهی به ساعت مردانه اش کرد و گفت :
_ اما الان دیره و دیگه باید بریم.
در کیفش را بست و به سمت در حرکت کرد. با اعتراض و صدای بلند گفتم :
_ یعنی چی؟ این چه رفتاریه؟
سرجایش ایستاد و گفت :
_ متاسفانه الان شرایط مناسبی برای صحبت کردن نیست.
گفتم :
_ پس کی میتونم با شما صحبت کنم؟
دستش را زیر عینکش برد و چشمهایش را گرفت و گفت :
_ نمیدونم.
و رفت. از این آشفتگی و طفره رفتنی که برای حرف زدن با من به خرج می داد فهمیدم نه تنها جواب سوالاتم در دست او نیست بلکه ذهن او از من هم آشفته تر است. با کلافگی به خانه برگشتم. از حرف های نصفه و نیمه ی سید جواد سر در نمی آوردم اما  همین قدر فهمیده بودم که او هم علی رغم تمام بی تفاوتی های ظاهری اش دغدغه هایی مشابه من دارد…

نزدیک پایان ترم بود. احساس می کردم اگر در امتحان درس سید جواد شرکت کنم و قبول شوم پرونده ی این اسرار با ابهامات حل نشده اش بسته می شود. بنابراین تصمیم گرفتم روز امتحان حاضر نشوم تا بتوانم دوباره همان درس را با او بردارم. از وقتی کلاس ها تمام شده بود دیگر دسترسی به او نداشتم. ذهنم از هجوم آن همه افکار مبهم و حل نشده ثانیه ای رها نمی شد. به حکمت خدا فکر می کردم. یعنی در پس این پازلی که برایم چیده شده بود باید به چه چیزی می رسیدم؟
رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد آنجا که خاطرخواه اوست
این بیت را نوشته بودم و به دیوار خانه ام زده بودم. هر روز اتفاقات اخیر را مرور می کردم اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. بالاخره یک روز آنقدر خسته و کلافه شدم که تصمیم گرفتم همه چیز را کنار بگذارم و فراموش کنم. یک لیوان چای ریختم و روبروی تلویزیون نشستم. همینکه تلویزیون را روشن کردم صوت قرآن پخش شد. میخواستم شبکه را عوض کنم اما توجهم به زیر نویس آیات جلب شد :
” پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. اگر یکی از آن دو یا هر دو نزد تو به پیری رسیدند، به آنان «اف» مگو و آنان را از خود مران و با آنان سنجیده و بزرگوارانه سخن بگو …”
لیوان را زمین گذاشتم و به تلویزیون نزدیک شدم. ترجمه ی آیات را دنبال کردم. قبلا هم پای قرآن نشسته بودم اما آن روز انگار حرف هایش را جور دیگری می فهمیدم. گاهی برای بهتر دیدن آنچه که پیش روی انسان قرار می گیرد باید حرکت کرد و زاویه ی دید را تغییر داد. زاویه ی دیدم تغییر کرده بود. انگار دریچه ی دلم به روی جملاتی که زیرنویس می شد باز شده بود و با همه ی وجودم درکشان می کردم. 
” و بال تواضع خویش را از روی مهربانی و لطف برای آنان فرود آور و بگو پروردگارا همان‌گونه که مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار ده. 
 پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد… “
به خوبی میدانستم که من شامل این آیات نمی شوم. هربار که از دست خانواده ام خشمگین می شدم نه تنها از اشتباه آنها نمی گذشتم بلکه سعی می کردم بدتر از آنچه کرده بودند را برایشان تلافی کنم. یاد آخرین حرف های آقا بزرگ افتادم :
” تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون.”
همانجا پای تلویزیون نشستم و اشک ریختم. احساس می کردم درست وقتی از همه چیز خسته شدم و از حل ناکام معماها احساس درماندگی کردم خدا برایم نشانه ای فرستاده. آن شب با خدا معامله ای کردم. تصمیم گرفتم سراغ خانواده ام بروم و بخاطر تمام سالهایی که خاطرشان را آزرده کرده بودم از آنها دلجویی کنم. عوضش خدا هم پرده از رازهایی که پیش پایم گذاشته بردارد و همه چیز را روشن کند. پس از پایان آخرین امتحان به شهر خودمان برگشتم و قبل از رفتن به خانه یک دسته گل برای پدر و مادرم خریدم. نسبت به دفعات قبل لباس ساده تر و پوشیده تری را انتخاب کردم. نگفته بودم برمی گردم تا غافلگیرشان کنم. در کوچه عطر شله زرد پیچیده بود. هرچه به در خانه نزدیک می شدم عطرش بیشتر می شد. زنگ در را زدم و دسته گل را جلوی صورتم گرفتم. مادرم در را باز کرد و از دیدنم متعجب شد. وقتی قیافه و لباسها و دسته گل را دید تعجبش بیشتر شد و فورا گفت:
_ چه عجب، این دفعه سر و ریختت مثل بچه ی آدم شده.
سعی کردم به دل نگیرم، گفتم :
_ بچه ی آدم نیستم که، بچه ی فرشته ام!
با خنده مرا در آغوش گرفت و وارد خانه شدیم. عطر شله زرد همه جا را پر کرده بود. گفتم :
_ شله زرد پختی؟
_ آره، امروز جلسه خونه ی ماست. نذر کردم شله زرد بدم شاید حاجتمو بگیرم.
_ چه حاجتی؟
_ هیچی. ولش کن.
وقتی کمی عرقم خشک شد به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم…

ادامه دارد……

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 31ام مرداد, 1397

ناگهان انتظامات دانشکده از پشت سر آمد، روی دوشش زد و گفت :
_ آقا، مگه نمیدونی توی دانشگاه نباید سیگار بکشی؟ خاموشش کن.
سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت…

سینا از یک سرگرمی کوچک تبدیل به یک مهلکه ی بزرگ شده بود. هیچ راهی برای بیرون آمدن از این ماجرا به ذهنم نمی رسید. مدام حرف مجید یادم آمد که می گفت: “اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتوگم و گور کنی…”

اما من نمیتوانستم همه چیز را رها کنم و بروم. نمی توانستم چشمم را به روی آن همه زحمتی که برای درس و دانشگاهم کشیده بودم ببندم. احساس درماندگی می کردم وهیچ راهی پیش پایم نبود.

از حرف های سینا که گمان کرده بود آن هدیه را برای سید جواد آورده ام ناراحت بودم، اما ته دلم از اینکه  فهمیده بود به کسی بجز او هم فکر می کنم احساس رضایت می کردم. نگاهی به جعبه ی تلفن انداختم، تصمیم گرفتم آن را به خانه ی پیرزن ببرم و مستقیم به خودش بدهم. خانه اش نزدیک باغ آرزوها بود. آن شب که در خانه اش مانده بودم برایم تعریف کرده بود که سید جواد چقدر به باغبانی علاقه دارد و تمام باغچه ی خانه ی پدرش و خانه ی پیرزن را گل و سبزی و میوه کاشته است. اما برای کاشت نهال گیلاس در خانه فضای کافی نداشت و به همین دلیل به سراغ باغ مخروبه ی پشت خانه شان (یعنی همان باغ آرزوهای من) آمده بود و گیلاس ها را آنجا کاشته بود.

به خانه ی پیرزن رسیدم اما هرچقدر در زدم کسی باز نکرد. با نا امیدی سراغ باغ آرزوها رفتم. هدیه را زیر درختچه های گیلاس گذاشتم تا سید جواد ببیند و برای پیرزن ببرد. روی صندلی طبیعت نشستم. به درختچه ها نگاه کردم. درختچه ها چهره ی او را برایم تداعی می کردند. پیچ منظم عمامه اش، لباس یکدست و مرتبش. جملات و کلمات آشنایش… معماها را یکی یکی مرور می کردم. وجه اشتراک ها و حرف ها را. چقدر دلم می خواست بفهمم دلیل این اتفاقات چیست. چرا آن روز پس از امتحان وقتی که فهمید نویسنده ی نامه ی پای انگشتر، یکی از دانشجوهایش بوده اصلا تعجب نکرد؟ چرا کاملا اتفاقی ابهامات زندگی ام را بیرون می کشید و یکی یکی روشنش می کرد؟ چرا این همه وقت او را در باغ آرزوها ندیده بودم و درست همان روزی که دستم را بریدم و حالم بد شد با او مواجه شدم؟ تمام این سوالات و هزاران چرای دیگر در ذهنم مرور می شد. دلم میخواست درباره ی اتفاقاتی که افتاده با او حرف بزنم. دلم میخواست از تک تک قطعات پازلی که خدا در برابرم قرار داده بود بگویم. اما میدانستم بازهم می گوید “لطف دارید” و از کنار همه ی اینها رد می شود. همیشه با همین جمله لج مرا در می آورد. با خودم صادقانه فکر کردم. ناراحتی ام صرفا از شنیدن این جمله نبود، از معنای پنهان در پشت این جمله بود. زیر لب گفتم :
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست

 بر “لطف” نهان تو گمانی که مرا هست…
نمیدانستم چقدر فکرم درست بود اما حس می کردم  از اینکه با من مواجه شود فرار می کند. میخواستم هرطور شده حرف هایم را به او بگویم اما نمیدانستم این کار درست است یا اشتباه. بخاطر تجربه های تلخ گذشته ام که همه حاصل تصمیمات خام و نپخته زندگی ام بود می ترسیدم. دلم میخواست با کسی مشورت کنم اما هیچکس را نداشتم. یادش بخیر آن روزها را که تا دری به تخته می خورد همه چیز را کف دست ملیحه می گذاشتم و او هم در همفکری چیزی کم نمی گذاشت. دلم برای ملیحه تنگ شده بود. ملیحه ای که حالا مثل یک غریبه از من دور بود. با آنکه مدتی از فوت عمو کمال می گذشت اما ملیحه هنوز برنگشته بود و قصد هم نداشت آن ترم به دانشگاه برگردد. دلم هوای ملیحه را کرده بود. هی سبک و سنگین می کردم که باتوجه به شرایطی که ملیحه دارد بهتر است خودم تنهایی درباره ی این موضوع تصمیم بگیرم وچیزی به او نگویم یا بهتر است زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. شاید اصلا تمایلی به شنیدن حرف های من نداشته باشد. اما نه… او که مثل پدر و مادرم نیست تا در برابر من و دغدغه هایم بی حوصلگی به خرج بدهد، او ملیحه است. صاحب معجزه ی پاکن عطری کلاس اول دبستان…
ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397

​"شما لطف دارید”

کم کم از این جمله متنفر شده بودم. همیشه فقط یک ” شما لطف دارید” ساده می گفت و از کنار همه چیز عبور می کرد. دلم میخواست رو در رویش بایستم و بپرسم که من دقیقا به چه چیزی لطف دارم؟! زیر نامه، زیر برگه ی امتحانی، در مقابل هدیه ی پیرزن، اصلا گفتن این همه “شما لطف دارید” چه لزومی داشت؟ این “شما لطف دارید” از آن “هوا چطور است؟” هم بدتر بود. اصلا حس می کردم با گفتن این جمله به من توهین می کند. انگار میخواست محترمانه بگوید “لطفا برو پی کارت و وقت منو نگیر". بازهم حرصم گرفته بود از اینکه حتی اجازه نمیداد در حد یک تشکر خشک و خالی سر حرف را با او باز کنم. آرام آرام قدم می زدم و از پله ها پایین می رفتم که با صدای داد زدن سینا به خودم آمدم :

_ مروارید… مروارید… با توام، وایسا.
صدایش را نشنیده گرفتم و سرعت قدم هایم را بیشتر کردم. باسرعت از پله ها پایین می رفتم و نگاهش نمی کردم اما او مدام صدایش را بالا می برد و اسمم را صدا می زد.
_ هوی، با توام. میگم وایسا.
با پوزخند گفت :
_ انقدر بدبخت شدی که برای آخوند جعبه کادو میاری؟ نکنه اونی هم که میخوای باهاش ازدواج کنی این یاروئه؟ تو اصلا لیاقت منو نداشتی امل بدبخت.
به طبقه ی هم کف رسیده بودم. از شنیدن حرف هایش عصبانی شدم. سرجایم ایستادم و حرکت نکردم. نزدیکم آمد و گفت :
_ آره، بنظر منم بهم میاین. همین یارو آخونده برا تو و اون خونواده ی درپیتت خوبه.
جوش آورده بودم. با اینکه میدانستم سینا تعادل روانی ندارد و دوباره از حرف هایش پشیمان می شود اما نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم. گفتم :
_ آره، اصلا میخوام با همین آخوند داغون ازدواج کنم تا جفت چشمات در بیاد و کور شی. نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای هم هیچ ربطی نداره. 
 دوباره گفت :
_ اصلا کی برا امل بدبخت و بی لیاقتی مثل تو بهتر از اون آخوند داغونه؟ از فردا هم وقتی میای بیرون خودتو تو هفت تا لحاف بپیچ که یه وقت آبروشو نبری. فقط مواظب باش چیزی از گذشتت نفهمه که اگه بفهمه با کیا بودی و کجاها پرسه می زدی با لگداز زندگیش پرتت میکنه بیرون.

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397

​آن روز به بازار رفتم و برای پیرزن یک تلفن خریدم تا به جبران زحماتی که برایم کشیده بود بجای تلفن سوخته اش به او هدیه بدهم. چند روز بعد وقتی نوبت کلاس سید جواد بود تلفن را با خودم به دانشگاه بردم. پس از پایان کلاس صبر کردم تا دانشجوها یکی یکی خارج شدند. سید جواد عادت داشت بعد از رفتن همه ی دانشجوها کلاس را ترک کند. چند نفر آخر مشغول جمع کردن وسایلشان بودند، مقنعه ام را در صفحه ی موبایلم چک کردم و کمی جلوتر کشیدم. میخواستم کنار میز استاد بروم و تلفن را به او بدهم که موبایلم زنگ خورد. فرید بود. نگران شدم، فکر کردم شاید برای ملیحه اتفاقی افتاده. فورا جواب دادم اما بعد فهمیدم زنگ زده بود تا از من تقاضا کند برای ملیحه یک کار اداری در دانشگاه انجام بدهم تا بتواند آن ترم درس هایش را طوری حذف کند که باعث پایین آمدن معدل و مشروط شدنش نشود. وقتی موبایل را قطع کردم استاد از در کلاس خارج شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم، در راهروی دانشگاه صدایش زدم و گفتم :

_ ببخشید، میخواستم بگم میشه این هدیه رو از طرف من بدید به خاله تون؟
نگاهی به جعبه  تلفن کادو پیچ شده کرد.  بعد سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت :
_ از لطف شما متشکر و ممنونم. فقط بهتر نبود در شرایط مناسب تری زحمتش رو می کشیدید؟
همانطور که جعبه را در مقابلش گرفته بودم به چند نفر از دانشجوهایی که اطرافمان درحال عبور بودند نگاه کردم و گفتم :
_ شرمنده، حواسم نبود.
جعبه را عقب کشیدم و ادامه دادم :
_ پس میبرمش، بعد یه موقع دیگه بهتون میدم. راستی از بابت لطفی که اون روز در حق من کردید ممنونم.
سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد، فقط گفت “شما لطف دارید” و بعد هم رفت…

“شما لطف دارید” !

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 30ام مرداد, 1397

​شماره را گرفتم و منتظر ماندم تا گوشی را بردارد. به محض اینکه گفت “الو” گوشی را به دست پیرزن دادم. موبایل را برعکس گرفته بود. هی پشت سر هم می گفت ” الو… الو… صدا نمیاد… الو؟ “. گوشی را از دستش گرفتم و چرخاندم. وقتی متوجه اشتباهش شد غش غش شروغ به خندیدن کرد. آنقدر خندید که نفسش بند آمد. با آنکه اتفاق خنده داری نبود، اما از شدت خنده های عمیق و از ته دلش من هم خنده ام گرفت. بعد اسم و نشانی قرص را گفت و گوشی را قطع کرد و دوباره خندید. انگار منتظر بهانه ای برای خندیدن بود. با گوشه ی روسری چشمانش را که از شدت خنده اشکی شده بودند پاک کرد و گفت :

_ خدا خیرت بده. شاید اگه گذرت به خونه ی من نمی افتاد امشب انقدر نمی خندیدم.
لبخند زدم. دوباره گفت :
_ آدم تنها زیاد خنده ش نمیاد. منم که تو این خونه تنها زندگی می کنم. سید و حاجی موحد خونه بغلی نشستن. برو و بیا تو خونم زیاده ها، نه که فک کنی بی کس و کارم صبح تا شب نشستم کنج خونه به غم و غصه، نه. ولی خب دیگه، خونه ای که همدم و مونسی توش نباشه خنده رو از روی لب آدم ورمیچینه.
پرسیدم :
_ بچه ندارین؟
آهی کشید و گفت :
_ نه، بچم نمی شد. اون موقع هم مثل حالا نبود که این همه دوا درمون باشه. اون موقع مردا یا بایستی از نو زن می گرفتن و بچه می آوردن یا غم بی اولادی رو یه عمری به دوش می کشیدن. 
به قاب عکس کهنه و قدیمی روی دیوار اشاره کرد. نگاه کردم، عکسی رنگ و رو رفته که از نقطه های زرد روی تصویرش مشخص بود سالهاست در آن چهارچوب روی دیوار آویزان است. گفت :
_ خدا رحمتش کنه. شوهرم پسرعموم بود. خیلی کم سن و سال بودم که زنش شدم. درست نمیدونم ده سالم بود؟ یازده سالم بود؟ ولی اونقدر بچه بودم که شب عروسی لج آوردم بایستی عروسکمم بدن تا با خودم از خونه ی آقام بیارم خونه ی شوهرم. آقام خدابیامرز من و آبجی مو داد به دوتا بچه های برادرش. یعنی من و مادر سید با دوتا پسرعموهامون ازدواج کردیم. الان سید جواد هم ازطرف پدرش سیده هم از طرف مادرش. ولی اون دوتا آبجی های دیگه مون با غیر فامیل و غیر سید ازدواج کردن. خوشبختم شدنا، نه که بگم بدبختن. ولی خب چیزی که از ازدواج این آبجیم به عمل اومد از بچه های اون دوتای دیگه در نیومد. بازم شکر.
کمی ناراحت شد و در فکر فرو رفت اما فوراً فضا را عوض کرد و با لبخند گفت:
_ خلاصه اینکه میبینی زورم به بچم میرسه و هرچی من میگم میگه چشم، واسه اینه که از دوطرف بزرگترشم. هم خالشم هم زنعموش. 
نگاهی به ساعت روی طاقچه انداخت. ساعت 10 شب بود. حتما پیرزن هم میخواست بخوابد و استراحت کند. باید به خانه بر می گشتم. گفتم :
_ اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت کنم. زنگ بزنم تاکسی بیاد دنبالم برم.
گفت:
_ وا؟ با این حال و روزت چطور میخوای بری؟
_ خوبم. حالم بهتره. 
سر و رویم را نگاهی کرد و گفت :
_ تازه میخوام برات جوشونده دم کنم بخوری حالت سرجاش بیاد. بس که از دستت خون رفته رنگ و روت هنوز مثل گچ دیواره دخترجون. مگه میذارم این وقت شبی با این حال و روزت بری؟ من که تنهام، تو هم که تنهایی. کلی هم که خندیدیم. پس دیگه واسه چی بری؟ حالا که خدا راهتو کج کرده به خونه ی من یه امشبم بمون تا هم تو روبراه بشی هم من از تنهایی در بیام.
پیرزن مهربان و سرحالی بود. از هم نشینی با او خسته نمی شدم. کمی اصرار کردم که میخواهم بروم اما درنهایت با مخالفت هایش مواجه شدم و آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم…

آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم. آنقدر برایم انواع جوشانده و سویق و کاچی آورد که احساس می کردم دوپینگ کرده ام. پس از اینکه کلی از خاطرات قدیمی اش حرف زد و اتفاقات تلخ و شیرینش را برایم تعریف کرد خوابیدیم. نیمه های شب با صدای چک چک شیر آب از خواب بیدار شدم. پیرزن آماده ی نماز می شد. هنوز تا اذان صبح یک ساعتی باقی مانده بود. یاد آقا بزرگ افتادم. هروقت که در خانه اش می خوابیدم می دیدم که نیمه شبها به نماز می ایستد. سر و صدا نمی کرد تا بیدارم نکند، اما من بیدار شدنش را حس می کردم. بعد هم دم در اتاقش می نشستم و از پشت سر یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. وقتی در نوجوانی چادرم را پس زدم و در کمدم چپاندم تا چند سال دور نماز خواندن را هم خط کشیده بودم. بعد از آن همیشه پدر و مادرم با زور و فحش و دعوا می خواستند مجبورم کنند نماز بخوانم اما من زیر بار نمی رفتم. چند باری که نیمه شب ها یواشکی نمازهای آقا بزرگ را تماشا کردم دوباره خودم تصمیم گرفتم سجاده پهن کنم و به نماز بایستم، اما دور از چشم پدر و مادرم. از آن لجبازی های بیخودی که از سر حماقت بود! تا وقتی پدر و مادرم مرا می دیدند وانمود می کردم که نماز خواندن برایم اهمیتی ندارد اما به محض اینکه تنها می شدم در اتاق را کلید می کردم و می خواندم. انگار میخواستم آنها را بیشتر سر لج بیاورم.

پیرزن سجاده اش را پهن کرد، چادر نماز گلدارش را سر کرد و قامت بست. دم در اتاقش نشستم و به یاد آقا بزرگ نماز خواندش را تماشا کردم. یک ساعت بعد صدای اذان از مسجد بلند شد. صدا نزدیک بود.از جایم بلند شدم تا وضو بگیرم، اما نمی دانستم با دست بسته ام چه کنم. اینجور مواقع یا بدون وضو نماز می خواندم یا میگذاشتم وقتی خوب شدم قضایش را بجا بیاورم. از پشت سر به پیرزن نزدیک شدم تا از او سوال کنم، وقتی مرا پشت سرش دید ترسید و از جایش پرید. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس زنان گفت :
_ بر شیطون لعنت. منو سکته دادی که دخترجون.
گفتم :
_ ببخشید. نمیخواستم شمارو بترسونم.
همانطور که نفس نفس می زد گفت :
_ تو کی پاشدی من نفهمیدم؟
_ چند دقیقه ای میشه. میخواستم بپرسم با این دست زخمی چطوری باید وضو بگیرم؟
گفت :
_ وضوی جبیره ای بایستی بگیری دیگه.
_ چه جوریه؟ بلد نیستم.
دستم را گرفت و باهم بلند شدیم. کنار شیر آب رفتیم تا وضو گرفتن را یادم بدهد. بعد هم نماز خواندم و خوابیدم. صبح پس از خوردن یک صبحانه ی مفصل از او خداحافظی کردم وبه خانه برگشتم.