ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397

آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم.
” خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو می شنوید؟ “
آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت :
_ صدای منو می شنوید؟ 
لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم :
_ می شنوم.
گفت : 
_ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟
گفتم :
_ نه. حالم خوبه.
با لحن عاقل اندر سفیهی گفت :
_ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد.
ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم :
_ نه.
گفت :
_ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه.
موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت :
_ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت :
_ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد.
سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم “آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت :
_ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه.
سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم…
دست زخمی ام را بالا آورد، با احتیاط دستمال دور دستم را باز کرد. خونش بند آمده بود اما دستمال خونی به جراحت دستم چسبیده بود. به محض اینکه دستمال را از روی زخمم بلند کرد ناگهان دردم گرفت و داد زدم. اما به من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. وقتی دستمال را جدا کرد عینکش را از روی طاقچه آورد و با دقت زخمم را بررسی کرد و گفت :
_ من قدیما آمپول زن بودم. مادر خدابیامرزمم قابله بود. چند باری سر زایمان در و همسایه و فامیل رفته بودم کمکش. والا سواد ندارم ولی تجربه ی امثال من از این دکتر الکی ها خیلی بیشتره. چیکار کردی دستت همچین شده دختر جون؟ این زخم باید بخیه میخورد.
گفتم :
_ داشتم شیشه های شکسته رو جمع می کردم که یهو دستمو بریدم.
_ واسه چی چی نرفتی دکتر؟
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ نمیدونم.
_ عیبی نداره. حالا که دیگه زخمت تازه نیست، کار از بخیه زدن گذشته. صبر کن برم ضماد بیارم و برات ببندم. 
رفت و در یک هاون کوچک چیزهایی را مخلوط کرد و کوبید. با بسم الله روی دستم مالید و با پارچه ی نخی دستم را بست. شله زرد کمی خنک شده بود. کاسه را از سینی بیرون آورد و دستم داد و گفت :
_ حالا خنک شده، می تونی کاسه رو دستت بگیری. بیا تا از دهن نیفتاده بخور.
خودش هم یک کاسه ی کوچکتر آورد و همانطور که مشغول خوردن بود از من پرسید :
_ اسمت چیه ؟
گفتم :
_ مروارید.
_ اسمت قشنگه. نمیخوای به پدری، مادری، کسی خبر بدی که اینجایی؟
_ خانوادم اینجا نیستن. من اینجا دانشجوام، تنها زندگی می کنم. با اجازه شله زردم تموم شه رفع زحمت می کنم.
_ خب حالا منظورم این نبود که مزاحمی. گفتم شاید خانوادت نگرانت بشن. جوادم سپرده تا خاطر جمع نشدم که حالت روبراه شده نذارم بری.
یک قاشق شله زرد در دهانش گذاشت و ادامه داد :
_ خدا رحمتش کنه خواهرمو، جوون مرگ شد. رنگ دنیا رو ندید طفلی. سر زا رفت. اما نور به قبرش بباره که از دامنش همچین نور چشمی به بار اومده. یه تکه جواهره این بچه. یه پارچه آقاست. نجیب، چشم و دل پاک، عاقل، با سواد. الان تو یه دانشگاهی درسم میده. حاجی موحد، باباشو میگم، یه هف هش ده سالی میشه مریض احواله. این آخریا که از بستر نمیتونه تکون بخوره، بچم جواد مثل مادر تر و خشکش می کنه. یدونه از دوا داروهاش نیم ساعت اینور و اونور نمیشه.
ناگهان چیزی یادش افتاد. با اضطراب شله زرد را زمین گذاشت و از روی طاقچه یک کیسه دارو آورد و با عجله داخلش را گشت. کیسه را زمین گذاشت و گفت :
_ بر شیطون لعنت، این قرصمو میخواستم بگم سید برام بگیره امشب. حواسم پرت شد. یادم رفت. 
از اتاق بیرون رفت و با دفترچه تلفن برگشت. دفترچه را دستم داد و گفت :
_ این نمره موبایلا رو ازبس که طولانی درست می کنن منِ بی سواد نمی تونم بگیرمش. قبلا ها خوب بود که شماره ها سه چهار تا عدد بیشتر نداشت. الانه شماره گرفتن انقدر برام سخت شده که ماه به ماه قبض تلفنم هزار تومن میاد. مادر میتونی نمره ی موبایل سید جوادو برام بگیری؟ توی “س” ها بگرد. نوشته سید جواد موحد. من میرم تلفن رو بیارم این اتاق برات وصل کنم. 
گفتم :
_ نه نمیخواد تلفن رو بیارین. من خودم میام همونجا زنگ میزنم.
خواستم از سر جایم بلند شوم که دوباره سرم گیج رفت. پیرزن گفت :
_ بشین مادر. تو هنوز حالت سرجاش نیومده. من میرم تلفنو میارم. تو فقط بگرد نمره شو پیدا کن.
از داخل دفترچه شماره را پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک تلفن قدیمی (از آنها که برای شماره گرفتن باید انگشتت را داخل اعدادش بچرخانی) به اتاق برگشت. سیم تلفن را اشتباهی داخل پریز برق زد. ناگهان تلفن صدایی داد و سوخت! گوشی را برداشت و گفت :
_ چرا همچین شده؟ بوق نمی زنه.
گفتم :
_ فکر کنم اشتباهی توی پریز برق زدینش. سوخت.
با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشت و گفت :
_ هی وای. حالا امشب بدون دوا می مونم. 
موبایلم را از داخل کوله پشتی ام بیرون آوردم و گفتم :
_ با موبایل من زنگ بزنید.
برق امید در نگاهش درخشید و گفت :
_ خدا خیرت بده دخترجون. شادم کردی، خدا عاقبت بخیرت کنه. مادر من که سواد ندارم خودت بگیر دیگه.
چه دعای شیرینی! حالا دیگر معنی عاقبت بخیری را خوب می فهمیدم. دفترچه را مقابل صورتم گذاشتم و شماره را گرفتم…

ادامه دارد…

پایان خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397

?دیگر خیلی زور می خواهد که تو از دست آن ها نجات پیدا کنی .بکوش تا باز به مقام اولیه ی خودت برسی.

✨ماشاءالله فکر کنم(علت این مشکل) در اثر بر خورد با زنان است که معاشرت می کنی، و در اثر بر خورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطه ور هستند.

✨وقتی به برادران همسن خودت میرسی عوض اینکه چیزی یاد بگیری و یا یاد بدهی، همه اش در خنده های بیهوده و صحبت هایی که شما را سرگرم کند و حرف هایی که حجاب می آورد مشغول هستی؟

✨با اینکه در تنهایی هستی عوض اینکه به پروردگار قرب پیداکنی با فکرهای بیهوده وقت خودت را می گذرانی.

?ماشاءالله یک فکری کن کمی به عقب برگرد ببین وقتی در تهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایت هایی داشتی ، چقدر در یاد پروردگار بودی.

هر روز حداقل چیزی یاد می گرفتی و یا به کسی چیزی یاد می دادی اما حالا نه!

✨به جای اینکه وقتی با کسی هم صحبت می شوی و چیزی(برای گفتن) نداری سکوت کنی، مدام حرف میزنی، ماشاءالله ، خیلی ناراحت میشوم که تورا اینگونه ببینم.

✨خیلی از دستت ناراحت شدم وقتی(فلانی)در ماشین به من گفت ماشاءالله مدتی است بامن حرف نمی زند و حتی وقتی سلام می کنم جواب سلام مرا نمی دهد.

آیا ماشاءالله این طوری است؟ به خداقسم اگر اینگونه باشی از پروردگار به دور هستی؟ آیا می خواهی…. را به تو معرفی کنم
?نامه‌های احمداقا به دوستان?
?ماشاالله این را بدان وقتی که در اولین بار تو را در روستای« رینه» دیدم، بالای آن پل خیلی ناراحت شدم! چون نور صورتت خیلی رفته بود و خواستم نصیحتت کنم که نشد.

✨ماشاالله جان، قرآن زیاد بخوان.کتاب درسی‌ات را هم فراموش نکن.

احترام برادرنت را داشته باش.احترام دوستانت را هم داشته باش.

✨اشتباه می‌کنی به کسی از دوستانت سو ٕظن پیدا نمایی.تو باید همیشه و در هرجا خودت را کوچک تر احساس نمایی.

درباره‌ی….باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی‌

همین حالا ببین که چقدر عقب افتادی.

✨آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت می‌شوی؟ 

پس بکوش خودت را به همان مقام قبل برسانی‌.

✨و ماشاالله…. صحبت های بالا را به عمل برسان.

ان شاالله که موفق می‌شوی و ان شاالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی.
پیری و جوانی چو شب و روز بر آید

       ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
     برلوح معاصی خط عذری نکشیدیم

      پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
(عمل کن به این دو خط شعر)

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397

با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم. حتی سوال امتحانی او هم برایم آشنا بود. خودم پیش از این بارها و بارها معجزات زندگی ام را مرور کرده بودم. فکرم را متمرکز کردم و نوشتم :
” معجزه ی اول : ملیحه و پاک کن عطری کلاس اول دبستان. و همین سیزده سال دوستی ما که خودش چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی ما تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. هرچند حالا شاید فقط یک معجزه بتواند دوباره من و ملیحه را کنار هم نگه دارد.
معجزه ی دوم : آقا بزرگ! وقتی در تاریکی انباری در را به رویم باز کرد و با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت (و من چشمش را کور کرده بودم) مرا در آغوش گرفت. نه اینکه بگویم فقط آن روز برایم معجزه کرد، نه! آقابزرگ من تمام نفس هایش معجزه بود. دم مسیحایی داشت. همیشه در سخت ترین روزهای زندگی به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست…
معجزه ی سوم :

سید جواد موحد و انگشترش.

گیلاس باغتان شیرین… (استاد!)

رجوع شود به باغ آرزوهای من یا همان باغ گیلاس شما “
دانشجوها یکی یکی برگه هایشان را تحویل می دادند اما من منتظر ماندم تا زمان امتحان تمام شود. حدود یک ساعت بعد استاد برای جمع کردن برگه های من و دو سه نفر دیگری که باقی مانده بودند از جایش بلند شد. وقتی برگه را گرفت دوباره به انگشترش نگاه کردم. با آنکه تقریبا مطمئن بودم انگشترش همان بود که قبلا دیده ام اما مدام با خودم فکر می کردم که اگر اشتباه کرده باشم چه می شود؟ ممکن است آبرویم پیش استاد برود. خلاصه تمام آن هفته به دغدغه ی سید جواد موحد و انگشترش گذشت. هفته ی بعد برگه های تصحیح شده ی امتحان میانترم را به دانشجویان برگرداند. از 10 نمره 7 شده بودم! با تعجب برگه را نگاه کردم و با این جملات مواجه شدم :
“لطف دارید!

اما بدلیل عدم توجه به سوال امتحانی متاسفانه موفق به دریافت نمره ی کامل نشدید. مجددا سوال را با دقت بخوانید. “
هرچه سوال امتحان و جوابهای خودم را خواندم نفهمیدم ایرادم کجا بود. تصمیم گرفتم دلیلش را از استاد بپرسم. همینکه خواستم دستم را بالا ببرم یاد دفعه ی پیش افتادم که آستینم سر خورد و عقب رفت. لبه ی آستینم را با مشتم گرفتم، دستم را بالا بردم و گفتم :
_ ببخشید
طبق معمول عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد و گفت :
_ بفرمایید؟
پرسیدم :
_ من متوجه نشدم دلیل اینکه نمره ی کامل رو نگرفتم چیه؟
بدون اینکه از من بخواهد برگه را نشانش بدهم گفت :
_ چون در سوال ذکر شده بود که درباره ی بزرگترین معجزه ی زندگیتون بنویسید. شما به سه مورد اشاره کردید اما نگفتید کدومش بزرگترین بود. فهم دقیق مساله خودش بخشی از بارم امتحانیه.
راست می گفت! من آنقدر ذهنم درگیر انگشتر و اتفاقات اخیر شده بود که اصلا نفهمیدم سوال از من چه می خواهد. فقط تا چشمم به کلمه ی معجزه افتاد هرچه دل تنگم می خواست روی کاغذ آوردم. اما بنظرم اهمیتش آنقدر زیاد نبود که بخاطرش بخشی از نمره ام کم شود. راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود..

راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود. نه فقط بخاطر نمره. اصلا نمره بهانه بود. دلیل حرص خوردنم این بود که من آنقدر برای کشف معمای استاد و انگشتر و باغ آرزوها هیجان زده بودم که او را سومین معجزه ی زندگی ام خطاب کردم اما او در جوابم فقط نوشته بود “لطف دارید!” و بعد نمره ی کامل هم نداده بود. مثل دفعه ی قبل که زیر آن همه خلاقیتی که در نامه ام به خرج دادم فقط همین را نوشته بود. از این همه هیجان بیهوده ی خودم و بی تفاوتی او لجم می گرفت. تنها خوبی اش این بود که حالا دیگر شَکّم تبدیل به یقین شده بود و مطمئن بودم سید جواد همان باغبان درختچه های گیلاس است. راستی بگذار از اینجای قصه به بعد بجای آخوند جوان و استاد بگویم سید جواد. لابد می پرسی چرا سید جواد؟ زور نزن که فعلا دست و دلم به توضیح دادنش نمی رود. شاید روزی فهمیدی و شاید هم نه. اصلا مردم آزادند هرجور که می خواهند فکر کنند، قضاوت کنند. اصلا به کسی مربوط نیست که در ذهن کس دیگری چه می گذرد. بگذار فکر کنند پشت این “سید جواد” گفتن من چیزهای عجیب و غریبی بوده. که شاید هم بوده، نمیدانم… شاید از همان حرف های بی جا، از همان اسرار مگو. این روزها همه قاضی اند. بگذار هرچه می خواهند بگویند، بگذار قضاوت کنند. بگذریم…

هر هفته سر کلاسش مو به مو حرف هایش را می شکافتم تا شاید از معمایی که خدا برایم طرح کرده چیزی دستگیرم بشود. اینکه به یک “لطف دارید” ساده بسنده کرده بود باعث می شد هربار که عزمم را برای حرف زدن درباره ی باغ آرزوها جزم می کردم باز یاد “لطف دارید"ش بیفتم و از فکر آشنایی دادن منصرف بشوم. تا پایان آن ترم صدها قطعه به پازل گیج کننده و مبهم ذهنم افزوده شد. جملات و عبارات و حرف های آشنای زندگی من و درس های سید جواد ابهام این مساله را بیشتر می کرد. من مانده بودم و حجم زیادی از علامت سوال هایی که نمیفهمیدم دلیل به وجود آمدنشان چیست.

در تمام آن مدت سینا با اذیت و آزارهایش رنجم می داد. در اکثر مواقع وسط ابراز محبت های افراطی اش ناگهان دیوانه می شد و داد و بیداد و آبرو ریزی راه می انداخت. از حالات و رفتارهایش فهمیده بودم شرایط روانی اش عادی نیست. تصمیم گرفتم از مجید (دوست و شریکش در کافی شاپ) کمک بخواهم. یک روز برای حرف زدن با مجید به کافی شاپ رفتم. اول کشیک دادم تا سینا از آنجا خارج شود. بعد فورا وارد شدم و بدون اتلاف وقت سر میز مجید رفتم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. وقتی ماجراهایی که در طول آن مدت اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم با ناراحتی گفت :
_ ببین مروارید خانم، سینا رفیق منه، برام عزیزه. ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی داره که هرچقدر ما و برادرش تلاش کردیم حل نشد.
پرسیدم :
_ چه مشکلاتی؟
با ناراحتی سرش را زمین انداخت و سکوت کرد. دوباره پرسیدم :
_ مشکل سینا چیه؟ من واقعا از این شرایط خسته شدم. زمانی که من تصمیم گرفتم وارد این رابطه بشم تصور دیگه ای ازش داشتم اما وقتی همه چیز رو درباره ش فهمیدم تمام افکارم بهم ریخت. حالا هم که ازش خواستم جدا بشیم دست بردار نیست.
_ من نمیتونم چیز زیادی بهت بگم فقط اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتو گم و گور کنی. از این شهر برو. شماره تو عوض کن. نمیدونم هرکاری که فکر می کنی لازمه انجام بده تا نتونه پیدات کنه. وگرنه دست از سرت برنمیداره.
فهمیدم مجید چیزی را از من پنهان می کند. پرسیدم :
_ آقا مجید ازت خواهش می کنم بگو مشکل سینا چیه؟ اگه میخوای کمکم کنی بگو…
_ من نمیتونم چیزی بگم.
این جمله را گفت و بلند شد و رفت. مجید دوست قدیمی سینا بود. حتما چیزهای زیادی میدانست که تاکید می کرد برای خلاصی از دست سینا باید خودم را گم و گور کنم. بلند شدم تا از کافی شاپ بیرون بروم اما ناگهان دم در ورودی با سینا چهره به چهره شدم. هول کرده بودم. نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم…

نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت :

_ از این طرفا؟ راه گم کردی؟
حرفی نزدم. دوباره گفت :

_ اینجا چی کار می کنی؟ اومده بودی دنبال من؟
با چهره ای مصمم گفتم :

_ نه!

_ پس چی؟

_ با مجید کار داشتم.
ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت :
_ مجید؟؟ با اون چیکار داشتی؟

_ اگه چیزی بود که بخوام به تو بگم دنبال اون نمی اومدم.
ناگهان دستم را گرفت و مرا پشت سرش کشید. با شدت دستش را پس زدم. نگاه خشمناکی کرد و کیفم را گرفت و به راهش ادامه داد. به پشت صندوق نگاهی انداخت. مجید آنجا نبود. مرا کشید و با خود به داخل آشپزخانه برد. پشت سر هم داد می کشید و مجید را صدا میزد. مجید مضطرب شده بود. جلو آمد و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت :
_ هیس. چه خبرته؟
سرش را از آشپزخانه بیرون برد و به مشتری ها نگاهی انداخت. میخواست خاطر جمع شود که چیزی از سر و صدای سینا نشنیده اند. در آشپزخانه را بست و گفت :
_ چیه؟ چی شده؟
سینا با همان صدای بلند داد زد :
_ این میگه اومده بود با تو کار داشت.چی بین شما دوتاست که من بی خبرم؟
مجید که با روحیات سینا آشنا بود و کارش را بلد بود گفت :
_ چته خب چرا اینجوری می کنی؟ مثل آدم بپرس جوابتو بدم. اومده بود دنبال پلاک طلاش. 
سینا کیفم را رها کرد و با تردید نگاهی به من و مجید انداخت و چیزی نگفت. مجید ادامه داد :
_ اون پلاک مسطیله که روش نوشته بود “الله” و چند ماه پیش پیدا شده بود مال مروارید خانم بود. به خودشم گفتم دیگه نا امید شده بودیم کم کم داشتیم میدادیمش بره. آخه هرچی پشت شیشه آگهی زدیم که یه پلاک طلا پیدا شده کسی نیومد دنبالش. میگه ظاهرا گردنبندشو شل بسته بوده چفتش باز شد و افتاد. تازه یادش اومد آخرین بار اینجا گردنش بود.
من هاج و واج مجید را نگاه می کرم. تمام آدرس های پلاک طلا را داده بود تا سینا نتواند با سوال کردن درباره ی شکل و شمایلش غافلگیرم کند. سینا رو به من گفت :
_ کو ببینمش؟

با اعتماد به نفس گفتم :
_ دست من نیست. ظاهرا آقا مجید ردش کرد بره. حالا قراره پس بگیره بیاره برام.
مجید میان حرفم پرید و گفت :
_ آره همین دیشب بردم دادمش به آخوند مسجدمون. گفتم تو مغازه پیدا شده. حالا امروز باید برم پس بگیرم.فقط خدا کنه نگهش داشته باشه.
سینا که نمیدانست حرف های ما را باور کند یا نه رو به من کرد و گفت :
_ واسه چی به من نگفتی برات بیارمش؟
با عصبانیت گفتم :

_ فهمیدنش اصلا سخت نیست! چون بارها گفتم نمیخوام  باهات هیچ ارتباطی داشته باشم.
دوباره صدایش را بالا برد و گفت :
_ تو غلط می کنی.

حضور مجید دل و جراتم را زیاد کرده بود. گفتم :
_ تو نمیتونی برای من و زندگیم تصمیم بگیری. به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم. پاتو از زندگیم بکش بیرون. اصلا من دارم ازدواج می کنم.
ناگهان مجید را دیدم که گوشه ی لبش را گاز گرفت و قیافه اش را طوری در هم کشید که منظورش این بود ” نباید اینو میگفتی!”
سینا میخواست روی من دست بلند کند اما خودش را کنترل کرد، داد کشید و گفت:
_ تو به گور بابات می خندی. یبار دیگه مزخرف بگی میزنم تو دهنت پر خون شه.
بعد هم تمام لیوانهایی که روی میز وسط آشپزخانه بود را پرت کرد و شکست.
مجید دستهایش را گرفت و او را به دیوار کوبید و گفت :
_ بس کن دیگه سینا
یکی از گارسونهای کافی شاپ در آشپزخانه را باز کرد و با تعجب گفت :
_ چی شده؟ صداتون تا سر خیابون میاد.
مجید سرش را تکان داد و گفت ” چیزی نیست. برو به کارت برس” و بعد در را به رویش بست. همه ساکت بودیم. وحشت کرده بودم. سینا دستش روی شقیقه هایش بود و به دیوار تکیه داده بود. نفهمیدم چرا بی اراده خم شدم و لیوانهای شکسته را جمع کردم. ناگهان دستم پاره شد اما همانطور به جمع کردن خورده شیشه ها ادامه دادم. از دستم خون میریخت. مجید دستمال آورد و از جمع کردن بقیه شیشه ها منعم کرد. دستمال را دور دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدم. تمام دستمال مچاله و خونی شده بود. آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت…

ادامه دارد……

خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 29ام مرداد, 1397

?ای خدا ارحم الرحمین برمن رحم کن هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی بر می آید که احمد نیری کجاست؟
?همان کسی که آرزوهای دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد. و در کارهای زشت عمر خود را تلف کرد.

پس ازین آواز، ماموران دوزخ باعمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و یادر قعر دوزخ اندازند.

و گویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خود را عزیز و گرامی می داشتی.

و (من را) در جای مسکن دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور.

?نوشابه های آنجا حجیم و جایگاه همیشگی ام دوزخ و حمیم باشد. شعله های فروزان مرا از جای بر کند ولی قعر دوزخ باز مرا در کام خود کشد نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد.

پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیاه گشته به هر طرف که روم فریادی می کشم.

?به هرسو روی آورم ضجه زنم که ای مالک ، وعده های عذاب درباره ی من محقق شده،

✨ای مالک از سنگینی زنجیره های آهنین توان ما از دست رفت، ای مالک پوست های تن ما کباب شده، ای مالک مارا بیرون بیاورکه دیگر به کارهای زشت باز نخواهیم گشت.

✨پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست واز این جایگاه ذلت روی تافتن نیست زبان درکشید و سخن نگویید..

✨اگر به فرض محال از اینجا بیرون روید باز به همان اعمال زشتی که از آنها نهی شده بودی باز خواهی گشت.

پس از این جواب به کلی نا امید شوم و تأسف شدید و پشیمانی دردناک به من دست دهد به رو در آتش بیفتم.

بالای سر ما آتش، زیر پای ما آتش، سمت راست ما آتش، سمت چپ ما آتش.

غرق در آتش…

خوراک ما آتش، نوشابه ما آتش، بستر ما آتش، جامه‌ی ما آتش….آتش.
?نامه‌های احمداقا به دوستان?
?پس ازعرض سلام خدمت برادر گرامی و عزیزم ماشاالله محمدشاهی.

امیدوارم حالت خوب باشد و درپناه حق تعالی، معرفت الهی را کسب کرده باشی.

ماشاالله جانم، همان طوری که به عرضتان رساندم انسان باید حق تعالی را خوب بشناسد.

✨وقتی که حق تعالی را خوب شناخت دنبال اطاعت و بندگی او می رود.

اما بعضی از ما خوب پروردگار را نشناختیم.با فکر خودمان اعمالی از ما سر می‌زند که خودمان پیش خودمان می‌گوییم که اگر این اعمال را انجام دهیم به پروردگار نزدیک می‌شویم، ولی اینطور نیست.

✨بلکه هرلحظه که این اعمال را انجام دهیم از حق تعالی دور می‌شویم.

?پس بردارم باید بیاییم و بسنجیم, اعمالی که ما از صبح تا شب و یا از شب تا صبح انجام می‌دهیم خوب وارسی کنیم.

✨ماشاالله ، این چندین ساعت که در پیش تو بودم خیلی از دستت ناراحت شدم؛ چون کلی اخلاق تو فرق کرده!

ماشاالله خیلی عقب افتادی.بکوش، خودت را نجات بده.

✨اگر باز تنبلی به خرج دهی، عقب تر می‌افتی.

آن وقت است که آن طور که پروردگار (باید) به شما عنایت بکند نمی کند.

آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین می‌شوی.

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 28ام مرداد, 1397

گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم.ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد. و منتظر نشستم تا ساعت 9 شب که ملیحه برگردد. هی جملات و حرف هایم را آماده می کردم. تا به حال خبری به این ناگواری به کسی نداده بودم. نمیدانستم چطور باید به ملیحه بگویم پدرش را برای همیشه از دست داده. هرچند مریض بود و بالاخره از درد و رنج راحت شده بود اما هرچه باشد پدرش بود. هنوز افکارم را جمع و جور نکرده بودم که ملیحه در زد. سعی کردم رفتارعادی نشان دهم. غذا را کشیدم و سر سفره آوردم. ملیحه وقتی برنج را دید گفت :
_ دستت درد نکنه، چرا برنج گذاشتی؟ ما که شام برنج نمی خوردیم.
گفتم :
_ آخه هوس کرده بودم. حالا یه شب برنج بخوری هیچی نمیشه.
مشغول غذا خوردن شد اما من چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور چند قاشق خوردم و جویدن را کش دادم تا ملیحه سیر شود. وقتی که شام تمام شد برایش چای ریختم و کنارش نشستم. کمی از اتفاقاتی که آن روز در خانه ی سالمندان افتاده بود تعریف کرد اما حواس من به حرف هایش نبود. متوجه گیجی من شد و با تردید گفت :
_ مروارید چیزی شده؟ چرا امشب یه جور خاصی شدی؟ نکنه سینا…
حرفش را نصفه گذاشت و ادامه نداد. خواستم موضوع را عوض کنم و فعلا درباره ی عمو کمال چیزی نگویم اما چشمم به ساعت افتاد. نزدیک یازده شب بود. یاد حرف فرید افتادم که گفت هرطور شده ملیحه باید تا صبح برسد. سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ امشب یه نفر از من خواست سخت ترین کار دنیا رو برای عزیزترین آدم زندگیم انجام بدم.
با نگاهی لبریز از سوال گفت :
_ چی میگی؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ درست حسابی بگو چی شده؟
اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم به احساسم غلبه کنم. ملیحه داغدار اصلی بود و من باید مرهم داغش می شدم. باید محکم می بودم. چشمهایم را مالیدم، اشکهایم را پخش کردم و گفتم :
_ عمو کمال…
مات و مبهوت نگاهم کرد و خشکش زد. فهمید میخواهم چه خبری بدهم. دستانش را روی سرش گذاشت و فقط گفت :
_ نه… نـــــــــــه…
سکوت کردم. چند دقیقه ای در همان حالت ماند. نه اشک می ریخت نه حرف می زد. فقط سرش را بین دستانش گرفته بود و فشار می داد. میدانستم اگر کسی بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزی اشک نریزد نشانه ی خطرناکی است. نگران شدم. کنارش رفتم، دستانش را از روی سرش برداشتم و گفتم :
_ حالت رو می فهمم. اشک بریز، جیغ بزن، خودتو خالی کن. نذار این غصه روی دلت بمونه.
چیزی نمیگفت و فقط در چشم هایم خیره مانده بود. ترس و نگرانی ام بیشتر شد. سعی کردم حرفی بزنم که احساساتش کمی تحریک شود تا شاید اشک بریزد، گفتم:
_ میدونم دلت برای خاطراتش تنگ میشه، میدونم دلت برای آغوش بابات تنگ میشه، میدونم چقدر از دیدن رنج و بیماریش ناراحت بودی، ولی به این فکر کن که دیگه آروم شده. منم دلم برای آقا بزرگم تنگه. خیلی تنگه.
با گریه حرف می زدم و دستانش را می فشردم اما ملیحه فقط نگاهم می کرد. نه اشکی، نه شیونی، نه حرفی… وقتی دیدم تلاشم برای جریحه دار کردن احساساتش و درآوردن اشکش بی فایده است گفتم :
_ فرید داره میاد دنبالمون. تشییع جنازه فردا صبحه. پاشو آماده شو.
همانطور سرجایش بی حرکت نشسته بود. بلند شدم و به اتاق رفتم و ساک ها را آوردم. نیمساعت بعد فرید رسید اما ملیحه هیچ واکنشی نشان نمی داد. خلاصه به زور و زحمت راهی شدیم. در تمام طول مسیر نه یک قطره اشک ریخت نه یک کلمه حرف زد. خوابم گرفته بود، فردا هم روز سختی داشتیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. آنقدر مغزم خسته و روحم پژمرده بود که تمام مدتی که چشمانم را بسته بودم کابوس می دیدم…

” در یک راهروی تاریک راه می افتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه معلولین… درست تشخیص نمیدادم کجاست. فقط از لای در نیمه باز اتاق های مخروبه تخت هایی را می دیدم که روی هرکدام از آنها بیماری با چهره ی وحشتناک و کریهی خوابیده بود. همه جا خرابه بود. نیمی از دیوارها ریخته بود، مثل زمان جنگ که بیمارستان ها را بمباران می کردند. ظاهر بیمارها مثل هم بود اما نمی فهمیدم مبتلا به چه بیماری لاعلاجی هستند که در آن محل بستری شده اند. همه با موهای دراز و سفیدی که نیمی از آن ریخته بود و پوست های کبود و چروکیده روی تخت ها به خودشان می پیچیدند. تنها تفاوتشان در عضوی از بدنشان بود که نداشتند. یکی دست نداشت، یکی چشم نداشت، یکی گوش نداشت، یکی دهان و… هرچه جلو تر می رفتم صدای همهمه و ناله ی بیمارها بیشتر می شد. ترسیده بودم. به عقب نگاه کردم، راهرویی که از آن عبور می کردم در پشت سرم هی باریک و باریک تر و دیوارهایش بهم نزدیک می شد. می ترسیدم بین دیوارها بمانم. مدام سرعت قدم هایم را بیشتر می کردم و می دویدم اما ناگهان به انتهای راهرو رسیدم. بن بست بود. دیوارها بهم می چسبیدند و آرام آرام به جایی که من ایستاده بودم نزدیک می شدند. نه راه پس داشتم نه راه پیش. قالب تهی کرده بودم. صدای نفس هایم را می شنیدم. میدانستم تا چند ثانیه ی دیگر میمیرم و بین دیوارها له می شوم. دلم نمیخواست با آن وضعیت و در آن مکان بمیرم. ناگهان صدایی بلند شد. از همان صوت های قرآنی که در قبرستان ها بالای قبر میّت روشن می کنند. عربی می خواند اما کم و بیش معنی آیه را می فهمیدم. البته بعد از بیدار شدن نمی توانستم آن آیه را بیاد بیاورم. فقط یادم می آید که از خدا خواستم یک عمر دیگر به من بدهد تا جور دیگری زندگی کنم و جای بهتری بمیرم… دیوارها بهم نزدیک می شد و خودم را عقب می کشیدم… “
ناگهان با صدای ترمز شدید ماشین و کوبیده شدن به صندلی جلو از خواب پریدم. خدا رحم کرد که تصادف نکردیم. در آن شرایط بحرانی فقط همین را کم داشتیم. فرید با کنترل کردن ماشین خطر تصادف با کامیون جلویی را از سرمان رفع کرد. بعد از آن اتفاق دیگر نتوانستم چشم روی هم بگذارم. صبح وقتی رسیدیم یک راست به محل دفن رفتیم. با دیدن ملیحه جیغ و شیون ها اوج می گرفت. مادرش نای بلند شدن نداشت، گوشه ای از حال رفته بود و بقیه دورش را گرفته بودند. ملیحه حتی سراغ مادرش هم نرفت. مثل یک آدم آهنی با جسمی وا رفته فقط به اطراف خیره می شد و به هر سمتی که کسی می کشیدش می رفت. از حرکاتش می ترسیدم. من ملیحه را می شناختم. اگر گریه نمی کرد حناق می گرفت. می دانستم هرجور شده باید سعی کنم غمش را بیرون بریزد اما نمی دانستم چگونه. وقتی جنازه را غسل دادند و برای نماز آوردند از جایش حرکت نکرد. حتی وقتی با “لااله الاالله” پدرش را به سمت قبر بردند، رویش را باز کردند و تلقینش دادند بازهم ملیحه تکان نخورد. به اختیار خودش نبود. من به زور پشت جمعیت قدم های وارفته اش را می کشیدم و همراه جنازه می بردم. بعد از اتمام خاکسپاری همه رفتند اما من و ملیحه و فرید ماندیم. فرید هم مثل من نگران بود و نمیدانست چه کند. از او خواستم در ماشین منتظرمان بماند. روبروی ملیحه ایستادم صورتش را مقابل صورتم گرفتم. حرفی نمانده بود، هر چه که لازم بود را گفته بودم. صورتم خیس اشک بود. با ناراحتی به چشمهایش خیره شدم و یک کشیده ی محکم در گوشش زدم. صدای هق هق خودم بلند شد و بعد چند قدم آن طرف تر پشت یک درخت قایم شدم. چند دقیقه بعد دیدم ملیحه روی خاک افتاد و شیون زنان گریه کرد. من هم کنارش رفتم و پا به پایش اشک ریختم. وقتی یک دل سیر عزاداری کردیم به خانه برگشتیم. حال خوبی نداشت اما رفتارش عادی تر شده بود. شبیه کسی بود که عزیزی را از دست داده. کم تر حرف می زد اما با دیدن دیگران اشک می ریخت و عزاداری می کرد. تمام شبانه روز کنارش بودم. به زور قطره قطره آب و ذره ذره غذا در دهانش می گذاشتم تا از حال نرود. با وجود تمام اتفاقات تلخی که در مدت اخیر بینمان افتاده بود اما میدانستم که به حضورم نیاز دارد. خلاصه بعد از یک هفته باید به دانشگاه برمیگشتم. غیبت هایم زیاد بود، اگر بر نمی گشتم خیلی از درس هایم حذف می شد. با پایان مراسم هفتم از ملیحه و خانواده اش خداحافظی کردم و راهی شدم…

مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او بروم. میخواست در این فاصله بامن حرف بزند و از زحماتی که در طول آن یک هفته برای ملیحه کشیدم تشکر کند. او در عالم خودش بود. حساب و کتاب خودش را داشت. چه می فهمید من و ملیحه برای کارهایی که درقبال هم می کنیم نیاز به تشکر نداریم. وقتی میخواستم پیاده شوم گفت :
_ توی مدت اخیر فهمیدم که از دست من ناراحتین، میدونم بخاطر من از ملیحه فاصله گرفتین. ولی من همیشه به شما مدیونم. چیزایی که به ملیحه میگم دعوای زن و شوهریه. اگه چیزی به گوشتون رسیده به دل نگیرین. شما واسه من مثل خواهرین، قابل احترامین. هنوز فداکاری هایی که قدیما بخاطر من و ملیحه انجام می دادین رو از یاد نبردم. من داشتن ملیحه رو مدیون شمام.
با آنکه جملاتش دلم را با او صاف نمی کرد اما سعی کردم حرف هایش را بپذیرم. چیز بیشتری از ناراحتی و دلخوری هایم نگفتم. بعد هم سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. صبح روز بعد امتحان میانترم داشتم. جزوه درس استاد موحد را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. همانطور که صفحه به صفحه پیش می رفتم به این جمله برخوردم :
وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ
چقدر این آیه برایم آشنا بود. دوباره خواندمش. ناگهان صدای صوت قرآن در گوشم پیچید و یادم آمد که این همان آیه ای است که آن شب در خواب شنیده بودم. به معنی اش نگاه کردم. نوشته بود :
” هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. (سوره شوری آیه 30)

یکی از فلسفه های حوادث دردناک و مشکلات زندگی مجازات الهی و کفاره ی گناهان است. اما خداوند فرموده مصیبت هایی که به شما می رسد تمام مجازات اعمال ناروای شما نیست چرا که خداوند بسیاری را عفو می کند.”
یاد چهره هایی که آن شب در خواب دیده بودم افتادم. حتما بیماری و عذاب آنها بخاطر اعمال خودشان بود. از اینکه مجهولات ذهنم دوباره در لابلای حرف ها و درس های آخوند جوان حل می شد شگفت زده بودم. احساس می کردم خدا دستم را گرفته و قدم به قدم برایم نشانه می فرستد. و چقدر دلنشین می شود زمانی که نگاه خدا را بیشتر احساس می کنی.

خلاصه آن شب جزوه را دو سه مرتبه مرور کردم و روز بعد با تسلط کامل سر امتحان حاضر شدم. این بار برخلاف همیشه قبل از استاد رسیدم. وقتی وارد کلاس شد ابتدا چند دقیقه به سوالات بچه ها پاسخ داد و بعد هم امتحان آغاز شد. مدام آیات و احادیثی که حفظ کرده بودم را مرور می کردم تا مبادا از یادم بروند. آخوند جوان برگه های امتحان میان ترم را دستش گرفت و از ته کلاس پخش کرد. کم کم به ردیف ما نزدیک شد. برگه را روی صندلی ام گذاشت که ناگهان… برقم گرفت. خشکم زد! مگر چنین چیزی ممکن است؟! محال است خودش باشد! امکان ندارد… یعنی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهای من یک آخوند است؟! اما این انگشتری که در دستش دیدم همان است که آن روز زیر درخت افتاده بود. نه امکان ندارد! اصلا مگر فقط همین یک انگشتر با این رکاب و سنگ در دنیا ساخته شده؟ چه فکر مسخره ای به سرم افتاده.

هرچه خوانده بودم از مغزم پرید. نگاهی به چهره ی استاد انداختم. سرجایش نشسته بود و سرش در کتابش بود. انگار تقلب کردن و نکردن دانشجوها برایش اهمیتی نداشت. دنبال بهانه ای بودم که به انگشترش نزدیک شوم و دوباره ببینمش. به برگه ی سوالات نگاه کردم تا شاید موردی پیدا کنم و به بهانه ی سوال پرسیدن او را کنار صندلی ام بکشانم اما از دیدن سوال امتحان برق گرفتگی ام بیشتر شد. آخوند جوان دل گنده فقط یک سوال امتحانی طرح کرده بود :
_ بزرگترین معجزه ی خداوند در زندگی شما چیست؟
همه ی دانشجوها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. استاد هم بدون توجه به کسی سرگرم کتاب خودش بود. کمی بعد یکی یکی مشغول نوشتن شدند. شخصیتش در عین سادگی مبهم بود. کشف تفکرات ذهنی اش برایم جالب شده بود. با دیدن این سوال امتحانی شکی که داشتم کم کم تبدیل به یقین شد. قطعاً این انگشتر همان انگشتر بود و سید جواد موحد هم همان دیوانه ای که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود. با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم…

ادامه خاطرات شهید نیری 

نوشته شده توسطیاس 27ام مرداد, 1397

?یکی از کارهای زیبایی که احمدآقا برای دوستان و شاگردانش انجام می داد نوشتن نامه بود .این نامه ها سرشار از ارشادات عرفانی و معرفتی بود

?در زیر نامه ای را که سال ۱۳۶۲برای آقای ماشالله محمدشاهی ارسال شده به اختصار می خوانیم.اما به اعتقاد همه ی دوستان این نامه ها گویی برای امروزه ی ما نگارش شده.پس وقتی به این نامه ی عارفانه نظر می افکنید به این دیدگاه باشید که احمدآقا این نامه را برای ما نوشته است .

        بسم الله الرحمن الرحیم

و من الیل فتهجد به نافله لک عسی ان یبعثک مقاما محمودا (سوره اسرا ،۷۹) 
و قسمتی از شب را (از خواب )برخیز وقرآن (ونماز)بخوان این یک وظیفه اضافی برای توست.امید است پروردگارت تو رابه مقامی در خور ستایش برساند.
مردی از امیرالمونین از پاداش آن که شب به پاخیزد تا (نماز و قرآن)بخواند پرسید .آن حضرت در جواب مرد فرمودند:مژده اش بده که هر کس یک دهم شب را با اخلاص به خاطر جلب رضای پروردگار نماز بگذارد پروردگار به فرشتگانش می فرماید:از برای بنده من بنویسید پاداشی به شماره ی آنچه دانه و درخت در این شب روییده و به شماره هر چه نی و خار و چراگاه و ..است …
✨نامه های احمدآقا به دوستانش✨
?کسی که یک نهم شب را نماز بگذارد پروردگار به او دعای مستجاب عطا می‌فرماید و روز قیامت نامه‌ی عملش را به دست راستش می‌دهد.

?کسی که یک هشتم را نماز بگذارد، در روز رستاخیز از قبرش که بیرون می‌آید صورتش مانند ماه شب چهارده است و به همراه امان یافتگان از صراط می گذرد.

?کسی که یک هفتم را نماز بگذارد از توبه کنندگان محسوب می‌شود و گناهان گذشته‌ی او آمرزیده می‌شود.

?کسی که یک ششم شب را نماز بگذارد با ابراهیم خلیل در جایگاه مخصوصش همراهی می‌کند‌

?کسی که یک پنجم شب را نماز بگذارد در صف مقدم پیروزمندان قرار می‌گیرد تا آنکه چون باد از صراط می گذرد و بدون حساب داخل بهشت می‌شود.
?و کسی که یک چهارم شب را نماز گذارد فرشته ای نمی ماند مگر آنکه به مقام و منزلت او نزد پروردگار حسرت می برد و گفته میشود از هر کدام از درهای هشت گانه ی بهشت که بخواهی وارد بهشت شو.

?و کسی که یک سوم از شب را نماز گذارداگر هفتاد هزار بار طلایش بدهند با پاداش او برابر نخواهد بود و این کار افضل است از اینکه هفتاد بنده از اولاد اسماعیل را آزاد کرده باشند.

?وکسی که یک دوم شب را نماز گذارد به اندازه ی ریگ بیابان از برای او حسنه است که کمترین حسنه اش یازده بار از کوه احد سنگین تر است.

?و کسی که یک شب تمام به نماز ایستد،در حال تلاوت کتاب پرورگار عزوجل و در رکوع و سجود و ذکر باشد چنان پاداشی به او داده میشود که کمترین آن ها این است که مانند روزی که مادرش او را زایید از گناهان بیرون میرود .وبه شماره ی مخلوقات پروردگار برای او حسنه نوشته میشود وبه همین اندازه درجه برای او منظور میشودو..

?وچون سر از خاک بر آورداز جمله ایمنی یافتگان خواهد بود و پروردگار تبارک و تعالی به فرشتگانش می فرماید:

«ای فرشتگان من ،بنده ی مرابنگرید که شبی را به خاطر رضای من بیدار مانده ،اورا در بهشت فردوس جا دهید .وبرای او در بهشت صد هزار شهراست که در هر شهری همه ی آنچه دل ها بخواهد و دیده ها از آن لذت برد و به خاطر کسی خطور نکند مهیا است .و همه ی این ها نیمی از کرامت ها و افزایش ها و مقام های قربی است که برای او آماده کرده ام..

ادامه داستان معجزه 

نوشته شده توسطیاس 27ام مرداد, 1397

معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت :
” نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری میزنی به خاکی، جلوی خودتو بگیری. بشینی کلاه خودت رو قاضی کنی و راه صاف رو انتخاب کنی حتی اگه به ظنّ خودت برات نفعی نداره ولی وقتی میدونی راه درست اونه بری و بیفتی توش. اونجاست که دعای عاقبت بخیری دیگران هم شامل حالمون میشه و دستمونو میگیره. هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی… درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله… “
شوکه شده بودم. این آخوند جوان چه می گفت؟ خدایا انگار مغز مرا باز کرده بود و مو به مو مشکلاتم را بیرون میریخت و درباره اش حرف می زد! عاقبت بخیری، جاده خاکی… تقارن اتفاقی این همه جملات و عبارات آشنای آخوند جوان با زندگی من در چه بود؟ به حرف هایش فکر کردم. مدتها بود که کلاهم را قاضی کرده بودم و به انتخاب خودم و با آگاهی کامل به دل جاده خاکی زده بودم. از روز لج و لج بازی با پدرم گرفته تا ماجرای سینا. جملات آخرش را دوباره مرور کردم و روی کاغذ داخل کلاسورم نوشتم :
” هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی… درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله… “
اما من در نقطه ی صفر هم نبودم، زیر صفر بودم! حالا تکلیف کسی مثل من که آگاهانه مسیر غلط را انتخاب کرد و ادامه داد چیست؟ تصمیم گرفتم سوالم را از استاد بپرسم. بعد از آنکه کمی با خودم کلنجار رفتم دستم را آرام بلند کردم. همینکه دستم را بالا بردم آستینم سر خورد و تا آرنجم عقب رفت. برای آنکه او را متوجه خودم کنم، درحالی که دستم بالا بود با صدای تقریبا بلندی گفتم :
_ ببخشید
سرش را به سمت صدای من برگرداند و نگاهم کرد. با آنکه هیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. همینکه چشمش به آستینم افتاد سرش را زمین انداخت و گفت :
_ بفرمایید؟
دستم را پایین آوردم، به آستینم نگاهی کردم و جلو کشیدمش. کمی مکث کردم. دوباره گفت :
_ سوال داشتین؟
سرم را پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم :
_ اگه… یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟
وقتی جمله ام تمام شد سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت:
” هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ…

یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ…

پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ “
نمیدانم چه شد که ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. به زندگی ام نگاه کردم و در چند لحظه گذشته را مرور کردم. چیز درخشان و چشمگیری نداشتم. دلم لرزیده بود. سید جواد موحد یک آخوند جوان معمولی و عمامه مشکی بود مثل هزاران آخوند دیگری که بارها پای منبرشان نشسته بودم. اما نفهمیدم چرا آن روز حرف هایش حالم را منقلب کرد. شاید دلم منتظر تلنگری بود که حباب دورش را بشکند و رها شود. شاید هم آخوند جوان از دل و جان حرف می زد که جملاتش به دلم می نشست. هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند…

کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هنوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود :
” منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! “
سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت :
_ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر.
چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت :
_ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟
با جدیت گفتم :
_ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم.
_ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟
_ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی.
_ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری.
دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت :
_ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم.
داد زدم و گفتم :
_ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم.
به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت :
_ آقا مشکلی پیش اومده؟
سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت :
_ نخیر حاج آقا چیزی نیست.
من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملکه عذاب من.

ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم :
_ الو؟ بفرمایید؟
_ سلام مروارید خانم. خوبین؟
_ ممنون، شما؟
_ فریدم.
فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم :
_ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه.
با استیصال گفت :
_ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. 
با تعجب گفتم :
_ با من؟؟
_ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید…. یه اتفاق بدی افتاده.
با نگرانی گفتم :
_ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟
_ عمو کمال…
بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود… ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : 
” بابام… حالش بدتر شده… قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. “
اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت :
_ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم.
نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوست داشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم :
_ سعی خودمو می کنم.
و گوشی را قطع کردم…

ادامه دارد…

ادامه داستان معجزه

نوشته شده توسطیاس 26ام مرداد, 1397

​درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و گردنش… معلوم بود از کوره در رفته. چند ثانیه بعد انگشتش را پایین آورد، عقب تر رفت و سر جایش نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد. نمیدانستم چه بگویم. تا آن روز با چنین رفتاری مواجه نشده بودم. سرم را پایین انداختم و ساکت شدم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا آنکه مجید (شریکش) کنار میزمان آمد و گفت :

_ تلفن کارت داره.
همانطور که با بی حوصلگی فندکش را روی میز این طرف و آن طرف میکرد گفت :
_ بگو بعداً زنگ میزنم.
مجید من و من کنان گفت :
_ کار واجبه…
سینا بازهم حرفش را تکرار کرد. مجید خم شد و در گوشش چیزی گفت و بعد هم رفت. نفهمیدم پشت تلفن چه کسی بود و چه کارش داشت اما هرکه بود خدا امواتش را بیامرزد که آن روز مرا از آن مهلکه نجات داد. بعد از آنکه مجید رفت سینا از سرجایش بلند شد و به من خیره ماند، میخواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد و رفت. من هم بلند شدم و از کافه بیرون آمدم. سرم گنگ بود. تصویر سینا مدام در مغزم بزرگ و کوچک می شد. به عواقب اتفاق آن روز فکر می کردم. یعنی با تصویری که از او دیدم حاضر میشد به این راحتی دست از سرم بردارد؟ سرم گیج می رفت. یک بطری آب خریدم، کنار جوی خیابان خم شدم و یک مشت به صورتم پاشیدم. موبایلم زنگ خورد. ملیحه بود، جوابش را ندادم. چند دقیقه بعد پیام فرستاد :

” بهم زنگ بزن. کار واجب دارم. “

روی پله های جلوی یک خانه، در خیابان نشستم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام. خوبی؟ بابا چرا جواب نمیدی آخه.
بغضم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم و همه چیز را برای ملیحه تعریف کنم اما نمی شد. او به اندازه ی کافی دغدغه و مشکل داشت. بعلاوه آنکه من تمام چندماه اخیر درباره ی سینا سکوت کردم و چیزی از رابطه ام با او نگفتم. حالا یکدفعه میخواستم چه بگویم؟! هرچند میدانستم ملیحه مثل مادرم نیست که وقتی پشیمانی ام را ببیند سرکوفت بزند و اشتباهم را به رخم بکشد اما نمی شد… سعی کردم بغضم را پنهان کنم و صدایم را عادی نشان بدهم، گفتم:
_ سلام. ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی. خوبی؟ چیکارم داشتی؟
_ اشکالی نداره… میخواستم بگم ممکنه بتونیم از اون تالاری که صاحبش دوست بابات بود جا رزرو کنیم برای عقد؟ یه مشکلی پیش اومده تاریخ عقد چند روز جابجا شده. حالا عقدمون آخر همین هفته است ولی هیچ جارو پیدا نمیکنیم برای مراسم.
وقتی که گفت “مشکل” دلم ریخت. به خودم آمدم و دیدم بیشتر از دو هفته از ملیحه بی خبر بودم. ما که سالهای سال هر روز و همیشه از کوچکترین تغییرات و اتفاقات زندگی هم خبر داشتیم، حالا از مشکلات بزرگ هم بی خبر بودیم. با ناراحتی پرسیدم :
_ چه مشکلی؟
_ بابام… 
_ بابات چی؟
با صدای لرزانی گفت :
_ حالش بدتر شده.
فهمیدم پشت گوشی اشک میریزد. من هم چشمانم پر از اشک شد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت :
_ قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم :
_ باشه. من با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم.
خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم…