تسلیم و رضا

نوشته شده توسطیاس 8ام اردیبهشت, 1396

​آیت الله خسرو شاهی کرمانشاهی می گوید: آیت الله علی آقا قاضی، در فقر شدیدی به سر می‌برد، به گونه ای که توان پرداخت اجاره خانه اش را نیز نداشت. روزی در نجف اشرف، صاحب خانه وسایل و اثاث ایشان را بیرون ریخت. از این رو، علی آقا قاضی مجبور شد با خانواده‌اش به کوفه برود. در مسجد کوفه، محلی بود که افراد غریب در آنجا سکونت می‌کردند و علی آقا قاضی نیز در آنجا ساکن شد. 

▫️علامه طباطبایی در این باره می‌فرماید: «رفتم مسجد کوفه دیدم مرحوم قاضی و همه خانواده اش تب کرده‌اند و مریض هستند، هنگام نماز شد. علی آقا قاضی طبق معمول، در اول وقت به نماز ایستاد و بعد از نماز عشا آن چنان با توجه کامل آیه شریفه «آمَنَ الرّسولُ» را تلاوت فرمود، مثل اینکه هیچ مشکی پیش نیامده است و با آرامش وصف ناپذیر و شگفت انگیز به ذکر و دعا مشغول بود».

مادر شیطان

نوشته شده توسطیاس 8ام اردیبهشت, 1396

​️شیخی بالای منبر گفت: اگر کسی بخواهد در راه خدا یک دینار صدقه دهد، هفتصد شیطان او را وسوسه کرده از آن کار بازش می‌دارند. شخصی از میان جمع برخاست و گفت: هم اکنون من می‌روم در راه خدا صدقه می‌دهم تا ببینم چگونه شیاطین مرا مانع خواهند شد. سپس به خانه رفت و در انبار را گشود و مقداری گندم بیرون آورد که میان فقرا تقسیم کند. زنش پیش دوید که: ای مرد در این سال نایابی چه می‌کنی که بچه‌ها گرسنه خواهند ماند و… آن قدر از این سخنان گفت تا مرد را پشیمان ساخت. پس دوباره به مسجد بازگشت. یارانش ماجرا را از او پرسیدند، گفت: من هفتصد شیطان ندانم ولی مادرِ شیاطین نگذاشت تا من صدقه دهم!

چه کسانی مانع پیشرفت شما هستند؟

نوشته شده توسطیاس 7ام اردیبهشت, 1396

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!  شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم!

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:(تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید)
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است

داستان مهمان خدا

نوشته شده توسطیاس 19ام اسفند, 1395

می گویند: وقتی که حجاج بن یوسف ثقفی در مسافرت به یمن برای حکومت با جلال و تشریفات حکومتی می رفتند، هرجا که منزل می کردند، خیمه حکومتی می زده اند، آشپزها مشغول پختن می شدند.

در یکی از منزلها هوا خیلی گرم بود.خیمه ای زده بودند. برای اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینی ها، خوراکی ها، پختنی ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانی جوانی می چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندی کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب می سوزاند.حجاج کذائی از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.

رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کاری ندارم، امیر کی هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.

حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده ای، ناراحتی، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.

گفت: نمی توانم بنشینم.

پرسید: چرا؟

گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.

گفت: نمی خورم.

پرسید: چرا نمی خوری؟

گفت: جای دیگر وعده دارم.

حجاج پرسید: جای دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائی هست؟

چوپان گفت: بلی.

گفت: بهتر از طعام سلطنتی هم مگر هست؟

گفت: بله بهتر، بالاتر.

پرسید: مهمان چه کسی هستی؟ به چه کسی وعده دادی؟

گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.

چوپان بیابانی است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه می گیرد و می گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمی توانست در بیفتد.

جوری جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.

حجاج گفت: خیلی خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.

چوپان گفت: خیلی خوب به شرطی که سندی به من بدهی که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟ 

حجاج دید باز نمی شود با این دانشمند حقیقی، مؤمن بالله و راستی دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمی تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبی دیگر کجا نصیب تو می شود؟ تو چرا این قدر پا به روزی خودت می زنی؟ چرا اینقدر نادانی؟ 

چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده ای ؟

(ای حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردی به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.

منبع : کتاب داستانهایی از خدا نوشته

قاسم میر خلف زاده .احمد میر خلف زاده 

جلد ۱

داستان کوتاه

نوشته شده توسطیاس 21ام بهمن, 1395

حضرت آدم(ع) و شش مجسمه
روزی حضرت آدم(ع) ناگهان ديد سه مجسمه سياه و بدقيافه در طرف چپ او قرار گرفتند، و سه مجسمه نورانى در طرف راست او. 

از مجسمه هاى طرف راست يكى يكى پرسيد: شما كيستيد؟ 

مجسمه اول گفت: من “عقل” هستم. دومى گفت: من “حيا” هستم. و سومى گفت: من “رحم” هستم.

آدم(ع) پرسيد: جاى شما در كجا است؟

عقل گفت: در سر انسان ها. حیا گفت: در چشم انسان ها. و رحم گفت: در دل انسان ها.

آدم به طرف چپ برگشت و از سه مجسمه سياه و بد شکل، پرسيد شما كيستید؟

اولى گفت: من “تكبّر” هستم. حضرت آدم(ع) گفت: جاى تو كجاست؟ گفت: سر انسانها.

آدم(ع) فرمود: سر كه جاى عقل است. تکبّر گفت: اگر من وارد سر شوم، عقل مى رود. 

از دومى پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من “طمع” هستم. آدم فرمود: جاى تو كجاست؟ گفت: در چشم انسانها.

آدم(ع) فرمود: چشم كه جاى حيا است. طمع گفت: من اگر در چشم جا گرفتم، حيا مى رود. 

از سومى پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من “حسد” هستم. فرمود جاى تو كجاست؟ گفت: جاى من در دل انسانها است. 

آدم(ع) فرمود: دل كه جاى رحم است. حسد گفت: اگر من وارد قلب انسان شوم، رحم و مروت از قلب مى رود.

نتیجه می گیریم كه: 

اگر انسان دريچه هاى وجود خود را به روى گناهان بگشايد، هر گناهى كه در وجود او جا كند، به همان مناسبت، فضيلت و اخلاق انسانى از او دور مى شود

داستان ها و پندها، ج4 

کمال عقل در بیان امام رضا

نوشته شده توسطیاس 21ام بهمن, 1395

امام رضاعليه السلام میفرمایند 
عقل‌ شخص‌ مسلمان‌ تمام‌ نيست‌ ، مگر اين‌ كه‌ ده‌ خصلت‌ را داراباشد :
 از او اميد خير باشد ،

 از بدى‌ او در امان‌ باشند ،

 خير اندك‌ ديگرى‌ را بسيار شمارد 

خير بسيار خود را اندك‌ شمارد ، 

 هرچه‌ حاجت‌ از او خواهند دلتنگ‌ نشود ،

 در عمر خود از دانش‌طلبى‌ خسته‌ نشود ،

فقر در راه‌ خدايش‌ از توانگرى‌ محبوبتر باشد ،

 خوارى‌ در راه‌ خدايش‌ از عزت‌ با دشمنش‌ محبوبتر باشد ،

گمنامى‌ را از پرنامى‌ خواهانتر باشد .

 احدى‌ را ننگرد جز اين‌ كه‌ بگويد او از من‌ بهتر و پرهيزگارتر است‌.

(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 467)

حرکت گرگ ها

نوشته شده توسطیاس 19ام بهمن, 1395

​‍میدانستید حرکت گله گرگ ها طبق قانون و قاعده خاصی انجام میشود؟

ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﻪ ﮔﺮﮒ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭ حرکت میکنند ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﺎ ﺑﻬﻤﻦ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻭﻝ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺸﺘﻪ شوند! ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﺑﺮﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﯾﺮ ﮔﻠﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ!

ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﮔﺮﮒ ﭘﻨﺞ ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﮔﺮﮒ ﻣﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﺍﻣﻦ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ. ﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﮔﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﻨﺞ ﮔﺮﮒ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺁﺯﻣﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻠﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ ﺩﺍرند!

ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺮﮔﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﻟﯿﺪﺭ ﻭ ﺭﻫﺒﺮ ﮔﻠﻪ است. ﺍﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ و مسیر و خطرات را کنترل کند!

نکته ناب

نوشته شده توسطیاس 19ام بهمن, 1395

​از کسی پرسیدند:

    کدامین خصلت

         از “خدای”

 خود را “دوست” داری؟!

        “گفت":

همین” بس” که میدانم

         او میتواند

  “مچم” را بگیرد

     ولی “دستم” را میگیرد