« داستان مهمان خداکمال عقل در بیان امام رضا »

داستان کوتاه

نوشته شده توسطیاس 21ام بهمن, 1395

حضرت آدم(ع) و شش مجسمه
روزی حضرت آدم(ع) ناگهان ديد سه مجسمه سياه و بدقيافه در طرف چپ او قرار گرفتند، و سه مجسمه نورانى در طرف راست او. 

از مجسمه هاى طرف راست يكى يكى پرسيد: شما كيستيد؟ 

مجسمه اول گفت: من “عقل” هستم. دومى گفت: من “حيا” هستم. و سومى گفت: من “رحم” هستم.

آدم(ع) پرسيد: جاى شما در كجا است؟

عقل گفت: در سر انسان ها. حیا گفت: در چشم انسان ها. و رحم گفت: در دل انسان ها.

آدم به طرف چپ برگشت و از سه مجسمه سياه و بد شکل، پرسيد شما كيستید؟

اولى گفت: من “تكبّر” هستم. حضرت آدم(ع) گفت: جاى تو كجاست؟ گفت: سر انسانها.

آدم(ع) فرمود: سر كه جاى عقل است. تکبّر گفت: اگر من وارد سر شوم، عقل مى رود. 

از دومى پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من “طمع” هستم. آدم فرمود: جاى تو كجاست؟ گفت: در چشم انسانها.

آدم(ع) فرمود: چشم كه جاى حيا است. طمع گفت: من اگر در چشم جا گرفتم، حيا مى رود. 

از سومى پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من “حسد” هستم. فرمود جاى تو كجاست؟ گفت: جاى من در دل انسانها است. 

آدم(ع) فرمود: دل كه جاى رحم است. حسد گفت: اگر من وارد قلب انسان شوم، رحم و مروت از قلب مى رود.

نتیجه می گیریم كه: 

اگر انسان دريچه هاى وجود خود را به روى گناهان بگشايد، هر گناهى كه در وجود او جا كند، به همان مناسبت، فضيلت و اخلاق انسانى از او دور مى شود

داستان ها و پندها، ج4 


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم