« چه کسانی مانع پیشرفت شما هستند؟داستان کوتاه »

داستان مهمان خدا

نوشته شده توسطیاس 19ام اسفند, 1395

می گویند: وقتی که حجاج بن یوسف ثقفی در مسافرت به یمن برای حکومت با جلال و تشریفات حکومتی می رفتند، هرجا که منزل می کردند، خیمه حکومتی می زده اند، آشپزها مشغول پختن می شدند.

در یکی از منزلها هوا خیلی گرم بود.خیمه ای زده بودند. برای اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینی ها، خوراکی ها، پختنی ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانی جوانی می چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندی کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب می سوزاند.حجاج کذائی از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.

رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کاری ندارم، امیر کی هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.

حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده ای، ناراحتی، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.

گفت: نمی توانم بنشینم.

پرسید: چرا؟

گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.

گفت: نمی خورم.

پرسید: چرا نمی خوری؟

گفت: جای دیگر وعده دارم.

حجاج پرسید: جای دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائی هست؟

چوپان گفت: بلی.

گفت: بهتر از طعام سلطنتی هم مگر هست؟

گفت: بله بهتر، بالاتر.

پرسید: مهمان چه کسی هستی؟ به چه کسی وعده دادی؟

گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.

چوپان بیابانی است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه می گیرد و می گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمی توانست در بیفتد.

جوری جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.

حجاج گفت: خیلی خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.

چوپان گفت: خیلی خوب به شرطی که سندی به من بدهی که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟ 

حجاج دید باز نمی شود با این دانشمند حقیقی، مؤمن بالله و راستی دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمی تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبی دیگر کجا نصیب تو می شود؟ تو چرا این قدر پا به روزی خودت می زنی؟ چرا اینقدر نادانی؟ 

چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده ای ؟

(ای حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردی به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.

منبع : کتاب داستانهایی از خدا نوشته

قاسم میر خلف زاده .احمد میر خلف زاده 

جلد ۱


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم