« خودبینی هرگز!تفسیر سوره هود۶۲_۷۲ »

حکایت

نوشته شده توسطیاس 13ام بهمن, 1395

بگذارید این خطر تنها برای من باشد

أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ(یونس/ 62)

یکی از زیباترین خاطره های ما مربوط به روزی است که قرار بود فردای آن به تهران حرکت کنیم . امام در آن روز فرمودند همه افرادی که در اقامتگاه بودند، شب به محل سکونت ایشان بیایند . حدود بیست نفری بودیم که بعد از نماز جمعه خدمت امام رفتیم . ایشان نصیحتی و دعایی کردند . بعد اظهار قدردانی فرمودند . که ما شرمنده شدیم از اینکه خدمتی در خور نکرده و کاری انجام نداده ایم . سپس فرمودند: شما با این هواپیما همراه من نباشید . چون احساس خطر هست و شما بگذارید این خطر تنها برای من باشد . در آن لحظه ها ما به یاد آن وداع شب عاشورای امام حسین (ع) افتادیم، ولی بلافاصله باید اضافه کنم که این یک مقایسه یکطرفه بود، چون از یک سو امام امت مقابل ما قرار داشتند و در اعماق ذهنمان امام حسین (ع) و ما اصلا ناچیزتر از آن بودیم که با یاران امام حسین (ع) سنجیده شویم و امام خمینی هم همان راه حسین (ع) و قیام و انقلاب حسینی را در پیش داشتند . امام با کلامی حسینی آن جملات را فرموده بودند و در حالتی شورانگیز همه شروع کردند به گریه و گفتند: جان ناقابل ما فدای راه اسلام و انقلاب، اجازه دهید در خدمت شما باشیم .

در آن میان یک کارگر، یک راننده بود اهل گرمسار که از دست ساواک و ظلم رژیم فراری شده و به پاریس آمده بود خدمت امام . این مرد چنان بشدت می گریست و تقاضای همراه شدن با امام را داشت که به حالت بیهوشی افتاد .

امام مهربان و عزیز متاثر شده و اجازه دادند که همراه ایشان باشیم . ما جرئت بیشتری پیدا کردیم و از امام اجازه گرفتیم که با هر یک از برادران عکسی گرفته شود . باز امام با لبخند مهرآمیز و پرعطوفت یک مقداری عبایشان را جمع کردند و فرمودند: “بسم الله" 


فرم در حال بارگذاری ...