کار نباید برای شکم باشد
نوشته شده توسطیاس 14ام آذر, 1394عیسى علیه السلام :اِعمَلوا للّهِِ ولا تَعمَلوا لِبُطونِکُم ؛ اُنظُروا إلى هذَا الطَّیرِ یَغدو ویَروحُ لا یَحرِثُ ولا یَحصِدُ ، اللّهُ تَعالى یَرزُقُها ؛ فَإِن قُلتُم : نَحنُ أعظَمُ بُطونا مِنَ الطَّیرِ ، فَانظُروا إلى هذِهِ الأَباقِرِ مِنَ الوَحشِ وَالحُمُرِ تَغدو وتَروحُ لا تَحرِثُ ولا تَحصِدُ ، اللّهُ تَعالى یَرزُقُها . اِتَّقوا فُضولَ الدُّنیا ؛ فَإِنَّ فُضولَ الدُّنیا عِندَ اللّهِ رِجزٌ . [۱]
حضرت عیسى علیه السلام :براى خدا کار کنید ، نه براى شکم هاتان . به این پرندگان بنگرید که روز و شب را مى گذرانند و بى آن که کِشت و درو کنند ، خداى تعالى به آن ها روزى مى دهد . اگر بگویید که شکم ما بزرگتر از پرندگان است ، پس به این گاوها و خران وحشى بنگرید که روز و شب را مى گذرانند و بى آن که کِشت و درو کنند ، خداى تعالى به آن ها روزى مى دهد . از زواید دنیا پرهیز کنید ؛ که این زواید نزد خداوند مایه گناهند .
توضیح:
مراد از «براى خدا کار کنید ، نه براى شکم هاتان» آن نیست که تلاش براى کسب روزى رها شود و از هر گونه فعالیت اقتصادى پرهیز گردد؛ بلکه منظور این است که هدف از تلاش براى طلب روزى ، باید کسب رضایت خداى تعالى باشد؛ وگرنه پرندگان نیز ـ چنان که در متن روایت آمده ـ براى جستن روزى تلاش مى کنند . اما در هر حال ، مى دانیم که آن ها داراى اندیشه نیستند و خداوند بنا بر حکمت خویش خواسته است که روزى ایشان را بر این منوال فراهم آورد . پس شایسته است که انسان با تأمل در این حقیقت ، دریابد که روزى وى نیز به دست خدا است و در نتیجه ، وى وظیفه دارد که خداى را معبود خویش گیرد و در بندگى اش کوتاهى نورزد.
[۱] الدرّالمنثور : ۲ / ۲۰۷ نقلاً عن ابن أبی شیبة وأحمد وابن أبی الدنیا عن سالم بن أبی الجعد ، وراجع ربیع الأبرار : ۴ / ۳۷۴ .
برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
نوشته شده توسطیاس 17ام اسفند, 1393یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجیدو نمی شناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
(امر به معروف به همین سادگی)
نماز اول وقت در هر شرایط
نوشته شده توسطیاس 16ام اسفند, 1393صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانی كه در كنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به اوگفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا حالا كی نمازمی خواند! ولی جوان با جدیت گفت: به تو می گویم نگه دار !…راننده فهمید كه او بسیار جدی است، گفت: اینجا كه جای نمازخواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یك قهوه خانه یا شهری برسیم، بعد نگه می دارم. خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت . بالاخره ماشین را در كنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند،من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در كنار هم نشستیم و ماشین حركت كرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده كه نمازتان را اول وقت خواندید؟گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر)عج( تعهد داده ام كه نماز را اول وقت بخوانم. تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟ گفت: من قضیه و داستانی دارم كه برایتان بازگو می كنم، من در یكی از كشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم، چند سالی بود كه آنجا بودم، محل سكونتم در یك بخش كوچك بود و تا شهر كه دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود كه اكثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می كردم. ضمناً در این بخش، یك اتوبوس بیشتر نبود كه مسافران را به شهر می برد برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، آماده بودم برای آخرین امتحان سوار اتوبوس شدم ، نیمی از راه آمده بودیم كه یكباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و كاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه كرد و دستكاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین بار همین كار را كرد، اما فایده ای نداشت، )این وضعیت(طولانی شد و مسافران پایین آمدند وكنار جاده نشستند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی كرد كه با آن بروم، نمی دانستم چه كنم، دراضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زیادی بود كه نمی شد پیاده بروم، پیوسته قدم می زدم و به ماشین و جاده نگاه می كردم كه همه تلاش های چندساله ام از بین می رود و خیلی نگران بودم.
یكباره جرقه ای در مغزم زد كه ما وقتی در ایران بودیم در سختی ها متوسل به امام زمان)عج( می شدیم و وقتی كارها به بن بست می رسید از او كمك و یاری می خواستیم، این بود كه دلم شكست و اشكم جاری شد، با خود گفتم: یابقیه اللَّه! اگر امروز كمكم كنی تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می شوم كه تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.
پس از دقایقی آقایی از دور آمد و رو كرد به راننده و گفت: چه شده؟ )با زبان خود آنها حرف می زد(. راننده گفت: نمی دانم هر كار می كنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست كاری كرد و كاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!
چند استارت كه زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین كه اتوبوس می خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: تعهدی كه به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!
و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم كه حضرت بقیة اللَّه امام عصر)عج( بوده، همین طور اشك می ریختم كه چقدر من در غفلت بودم.